چگونه دو دریا به هم رسیدند؟
من شمسم. نیامدم مولانا را آرام کنم. آمدم ناآراماش کنم. آشوبی زیبا به پا کنم. بیخودی و عاشقی نو نثار آوردهام. خلعت زیروزیر، دهل عتاب، دف مستی، بوسهی اتش عشق بر جبین سرد سواد او جرقهای بر هیمههای هیاهوی او.
به گزارش سایت دیده بان ایران؛ گفته شده در دوره فراق شمس و مولانا، مولانا از هر کس سراغ شمس را میگرفت. در این میان رندی به دروغ گفت که شمس را دیده و آدرسی غلط از او داد. مولانا هم از سر خوشحالی هر آنچه که داشت را به آن فرد میدهد. دیگری که ناظر این صحنه بوده میگوید چرا اینکار را کردی او به تو دروغ گفت! مولانا هم در جواب میگوید میدانم اینها را برای دروغش گفتم که اگر راست میگفت و نشانی واقعی از شمس داشت جانم را میبخشیدم!
کتاب «دیدار دو دریا (چهل روایت داستانی درباره شمس و مولانا)» روایتی است از همین عشق جاودانه بین شمس و مولانا. عشقی که به نظر بنده برای انسان مدرن امروزی که تمام تلاشش این است که از سرعت تغییرات عالم جا نماند قابل فهم نیست یا حداقل تماما قابل فهم نیست. اما باز هم این مسئله مانع از آن نمیشود که نتوان از این کتاب لذت برد.
البته باید اعتراف کنم که پرداختن به کتابی این چنینی برای بنده نیز که تا حدودی خود را جزئی از همین قبیله مدرن امروزی میداند نیز دشوار است. اما میتوان با مهمترین موضوع کتاب شروع کرد: یعنی عنوان آن. واقعیت این است که انتخاب یک عنوان مناسب نقش بهسزایی در دیده شدن کتاب بازی میکند. دیدار دو دریا واقعا عنوان جالبی است و به خوبی به مخاطب میگوید که چه چیزی در کتاب انتظار او را میکشد. لابد روایت آشنایی شمس و مولانا را شنیدهاید. البته که افسانهها در اینباره فراواناند اما آن چیزی که به واقعیت نزدیکتر است این است که روزی مولانا که در آن زمان اسم و رسمی برای خود به هم زده بود با تبختر فراوان سوار بر اسب به همراه مریدان در بازار میرفت. شمس جلوی آنها را میگیرد و از مولانا میپرسد مقام پیامبر(ص) بالاتر است یا مقام بایزید؟ مولوی پاسخ داد: مقام پیامبر(ص)؛ شمس باز میپرسد: اگر چنین است چرا بایزید میگوید «سبحانی ما اعظم شانی» و پیامبر(ص) میگوید «ماعرفناک حق معرفتک». مولانا در جواب میگوید معرفت حضرت حق دریایی است که هر کس به قدر ظرفیت خود از این دریا بهرهمند میشود. به عبارت دیگر او میگوید پیامبر (ص) چون دریایی بود از معرفت و بایزید با همه آن بزرگی کاسهای آب بود. از اینجاست که آن آتش بزرگ در درون مولانا شعلهور میشود. آتشی که او را تبدیل به دریا میکند (البته نه در حد پیامبر خاتم (ص)). داستان همراهی دو دریا از اینجا آغاز میشود درست از جایی که مولانا نیز همچون شمس شروع به دریا شدن کرد.
نکته جالب دیگری که به نظرم بسیار جالب است نحوه شکلگیری ایده کتاب در ذهن نویسنده است. در معرفی کتاب «ایران بر لبه تیغ» از محمد فاضلی عرض کردم که خیلی از کتابها نتیجه خطور یک ایده در یک بعدازظهر تابستانی گرم نیستند، اما این کتاب دقیقا مخالف این قانون است و ایده آن دقیقا در یک روز به خصوص در خوابگاه دانشگاه در ذهن نویسنده شکل گرفته است. روایت جالب این شکلگیری را میتوانید در مقدمه کتاب بخوانید.
معرفی کتاب از سوی نویسنده نیز بسیار جذاب و دلنشین است:
«من شمسم. نیامدم مولانا را آرام کنم. آمدم ناآراماش کنم. آشوبی زیبا به پا کنم. بیخودی و عاشقی نو نثار آوردهام. خلعت زیروزیر، دهل عتاب، دف مستی، بوسهی اتش عشق بر جبین سرد سواد او جرقهای بر هیمههای هیاهوی او. بر همهی او. سوختنی سازنده هدیه آوردم. آمدم او را زندهتر کنم، بارانی بر بیابان جان، وزش ابدی بهاری در زمستان. تمنای گوارای گلویی برای آواز آمدم تا مولانا را سفر دهم از شیخی به شادی، از خوف و زهد، به امن و ذوق. آمدم این غزالیخوان خائف را غزلخوان عاشق کنم. من با مولانا به زبان آتش سخن میگویم. به زبان رقص، به زبان دف، به زبان نی، به زبان باد، به زبان هرچه باداباد!»
کتاب دیدار دو دریا را نشر روزنه در 250 صفحه و به قیمت 170 هزار تومان منتشر کرده است. شما میتوانید از لینک زیر این کتاب را با 30% تخفیف از خود وبسایت نشر روزنه خریداری نمایید.
در انتها برای آشنایی بهتر شما توصیه میکنم بخشهایی از کتاب (صفحات 126 و 127) را که در ادامه میآید مطالعه بفرمائید:
آیا تاکنون مردی را دیدهاید که از دهانش آذرخش بروید؟ آن مولاناست.
آیا تاکنون دیدهاید آینهای رقصان در کوچهها تصویردرتصویر، شور و شیدایی در عالمَ بپراکَند؟ آن مولاناست.
«رقصِ مردانِ خدا، لطیف باشد و سبک! گویی برگ است که بر روی آب میرود.اندرون چون کوه و برون چون کاه!
بوحسن خرقانی نیک گفت: «رقص، کار کسی باشد که پای بر زمین زند تا ثری (آسمان( بیند و آستین بر هوا اندازد تا عرش بیند و هر چه جز این باشد آبروی ابویزید و جنید و شبلی برُده باشد ». هر غزل که میفرمایندش عطرِ خدا میپراکندَ. یک نَفَس بی این عطر زنده نماندَ. شعر، نماز اوست و خنده، اذانِ او.
امروز بتِ خندان، میبخش کند خنده
عالَم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
تا چند نهان خندم؟ پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم، از من بِجَهد خنده
چه کس بهتر از این مولانا برای من؟ چه کس بهتر از من برای مولانا؟ «خُنکُ )خوشا) آنکه مولانا را یافت، من کیستم؟ من باری یافتم، خُنکُ من!».
آدمی، عشقِ لمیزل است. تا چه کس آدمیتّ خویش دریابد؟ تا کام چه کس از این عسلِ لمیزَل، شیرینِ جاودانه شود؟
من آن شمس بودم شصت سال پشتِ کوه گمنامی و بیدوستی، نهفته و بیطلوع. تا مولانا با صدهزار دیده تمنا همه چشم شد و این شمس فراز آمد ناگهان پرنور، عظیم، مطمئن. اکنون دو شمس، طلوع کرده در آسمانِ عشق.
من دردِ ناگهانی مولانا بودم و او شفای همیشگیِ مردمان شد. من آن باغبانِ بودم و اکنون مولانا بذری که درختِ بلند و تناور اندیشههای رهگشا و پرنجات شد.
اکنون شیفتگی من به این معنامَرد شعلهورتر شده. در گلها و درختانِ و ریاحینِ هر جا مولانا را میبینم. در ترنّمِ نسیم، آن هنگام که گیسوانِ بیدمجنون را شانه میزند و چقدر به تنِ رقصانِ مولانا در سماع شبیه است. در آبِ حوض مدرسهها، در قفلهای بزرگ بر در حجرهها، در قبای سیاهم، در خشتِ دیوار، در شوری نمک، در شیرینی حلوا، در خندهی کودکان، در نیاز عاشقان، در هر تار مویم، مولاناست که روشن و زنده زندگی میکند. عجبا من در اویم و از او جدا. با اویم و بی اویم. ما یکدگریم.
من شمسم. ناگهان آمدم، ناگهان دیدمش، ناگهان رفتم، ناگهان برگشتم و ناگهان غیبت خواهمکرد. این ناگهانها کافی نبود. پوستِ فقاهت و شهرت و استادی چهارمدرسه را میبایست از تنِ روحش میکندم و کَندم. لباسِ هیچ بر تنش کردم. چه برازندهی اوست! او را یاد دادم تا از غرور، عریان نشوی تو را خلعتِ سرفرازی و سُرور ندهند. تا از خودخواهی نمیری نفس دوبارهات ندهند. از مولانا پروانهای ساختم سوخته. کمالِ عاشق، سوختن است. « نشان عاشقان این است که به مهرِ دو جهان فریفته نشوند، به معشوق فریفته شوند ». او را برُدم و برُدم؛ از عاقلی به عاشقی و از عاشقی به معشوقی و از معشوقی به یگانگی.
حاصل، ساحتی عظیم از ما ناشناخته مانده بود بسانِ جزیرهای بزرگ در اقیانوسی. سینهی مولانا مرا به دیدار تمام این جزیره برُد. ما این بودیم و نمیدانستیم؟! ما اینها داشتیم و نمییافتیم؟!
مولانا سیلی بود در تمنای اقیانوس. سیلی بر صورتِ سختِ سنگها میزد سرسخت و مکرر، کوشنده و تند، تا راه بازکند. میجنبید به تمنا، راه نمییافت. میپویید به شوق، نمیرسید. میجوئید به درد، نمیجُست. ما نیز سیلی در زنجیر بودیم. عرصهی تاخت نداشتیم. به هم درآمیختیم من و مولانا.