پس از اتوبوس خوابی و گورخوابی؛ روایتی از گودال خواب های دامن تهران/ بعضی شبها، داخل گودال چوب میسوزانیم تا یخ نزنیم!
دیوار گودال، خیس و سرد بود. زمین گودال، خیس و سرد بود. رضا میگفت بعضی شبها، داخل گودال چوب میسوزانند که یخ نزنند. هیچکدام نمیخواستند به اردوگاه اجباری برگردند. رضا را ۵ بار به زور فرستادهاند ترک اجباری، مجید را ۳ بار. تجربه طولانی تزریق، رگهایشان را خشکانده بود. هر دو پیر شده بودند. یاد دو برادری افتادم که زیر پل زندگی میکردند، لابهلای موشها و دود. بار آخر، برادر بزرگتر، دلدرد شدید داشت، حدس میزد موش به غذایش ناخنک زده باشد. چند ماه است که زیر پل، خالی است. آشغالها هستند، هیچ آدمی نیست. شاید مرده باشند.
به گزارش دیده بان ایران؛ بعد از آخرین چراغ، هرچه نور و صدابود، همه رفت. انگار به غاری از تاریکی و سکوت پرت شده بودیم. دامن تهران را سربالا میرفتیم و دانههای برف خشک، مثل صدها پولک سفید، مینشست روی زمین و صدا، فقط همین ترک خوردنهای تنِ تُرد برف زیر پای ما بود. هوا انگار رویهای از یخ داشت. هر دم از هوا، انگار لایهای از یخ بود که تیز و سرد، تا اعماق درونت را میخراشید. چشمهای مجید، ما را در تاریکی جوریده بود و از دور، تپتپ تخت کفشش را شنیدیم که سرازیری را میآمد سمت ما. منتظر ما بود. به ساعد سپرده بود که «امشب مهمون دارم» ما، من و نیما، مهمان مجید و رضا بودیم. مهمان گودال خوابهای دامن تهران. رضا را قبلا دیده بودم. به اندازه چند دقیقه، وقتی با آخرین قطار مترو برمیگشت. تصویری که از رضا یادم بود، پلکهایی بود که بالای ماسک و پایین کلاه بافتنیاش، روی مردمکهایی گشاد و چشمهایی متورم، ورق میخورد. گفت: «خونه داریم. با رفقامون.»
گفتم: «میام بهتون سر میزنم.» .. مجید جلوتر میرفت که جای قدمهایش، برف خشک سفید را چاله کند و پا جای پای مجید بگذاریم روی سربالایی سنگی سُر از برفِ نو. تاریکی، غلیظتر شده بود. هر سه، حل شده بودیم در شب. جلوتر؛ انتهای سربالایی، توده گل و توده سنگ، بیراههای ساخته بود. مجید رفت روی بیراهه. صدا زد: «رضا ... رضا ... وردار این پلاستیکو...»
ندیدیم رو به کجا و رو به کی صدا میزند. جلوی پایمان، نوار نوری از زمین تابید و تخته چوبی دراز، از جای خود کنار رفت و دستی ناپیدا، گوشه ورق پلاستیکی سفیدِ زیر تخته چوبی را، انگار سقف خانهای، به اندازه قطر یک آدم باز کرد. گودالی بود به ارتفاع یک متر، شاید یکمترونیم. نمیدانم. هر ارتفاعی بود، باید خمیده وارد میشدی و همین طور خمیده هم میماندی. از همان سوراخی که باز شده بود، رفتیم پایین. نوار نوری که از زمین تابیده بود، شعله نازک یک شمع بود که رضا روشن کرد وقتی صدای مجید را شنید. قبلش، شمع هم روشن نبود. مجید، لبه ورق پلاستیک سفید را برگرداند روی سوراخ. مچاله و سرد، نشستیم کف گودال. دو نفر بودند، دو تا پتو داشتند، دو تا بالش، یک بطری شیشهای پر از نمک و لباسهای تنشان. عرض گودال، اندازهای بود که به دیواره تکیه بدهی و پاهایت را دراز کنی. طول گودال، به درازای قد یک آدم. مجید از ۵ سال قبل به این گودال پناه آورده بود. رضا از سال ۱۳۶۷ بیابانخواب شد.
یک سال بعد از اینکه از جنگ برگشت و به جرم حمل مواد، باتوم توی سرش کوبیدند و برای ساکت کردن درد شکستگی جمجمه، مرفین به تنش خوراندند. رضا از بیمارستان که مرخص شد، مرفینی شده بود. رضا بچه محل ما بود؛ از پسرهای دبیرستان نراقی. مهر ۱۳۶۷، وقتی سال تحصیلی جدید شروع شد، صندلی رضا خالی مانده بود و کسی هم نپرسید والیبالیست «نراقی» کجاست. وقتی پسرهای دبیرستان نراقی، فرمولهای جبر را غرغره میکردند، رضا وسط بیابانهای تهران، تنها و تزریقی، رو به تماشاگرانی از جنس هوا، نفسکش میخواست و با میانداری سنگ و خار، یقه پاره میکرد.
از جبهه دست پر برگشته بود؛ با خاطره خاکستر علی عرب؛ بسیجی ۱۶ سالهای که منور عراقی، کل جانش را سوزاند، با سردوشیهای خیس از مغز رفیقش که وقتی ترکش سرش را ترکاند، رضا از بوی خون و باروت فهمید دیگر رفیق ندارد... سال ۶۷، رضا مرده بود. برای یک خانواده، برای یک محله. رضا، بچه محل ما، شاگرد دبیرستان نراقی، عضو تیم والیبال نوجوانان، مرده بود...«سال ۷۰، وقتی منو با سه گرم هرویین گرفتن، بردن پیش قاضی. بهم گفت اگه دو ماه زودتر اومده بودی، میفرستادمت جزیره که دیگه برنگردی.»
مجید از خیابانهای مشهد به گودالهای تهران رسیده بود. بچههایش دیگر نمیخواستند کسی به اسم «پدر» به یاد بیاورند. برقکار حرفهای بود. نصاب آسانسور بود. دکورساز بود. مثل رضا، خاطرهباز نبود. بعد از ۲۰ سال گودالخوابی و بیابانخوابی، چغر شده بود. روی حاشیه زندگی راه میرفت، کمرنگ و گم. رضا که حرف میزد، سیگار لای انگشتان مجید، آب میشد و رضا از مرگ بچههای «جزیره» میگفت؛ از حسن و شاهپور و دهها جوان تبعیدی به «فارور»، از کثافت و گرما و گرسنگی، از سیامک میگفت که وقتی یکی از مسئولان با هلیکوپتر راهی «فارور» شده بود، از تندی نم و گرمای هوا، جرات نکرده بود از هلیکوپتر پیاده شود و سیامک، پایین پای هلیکوپتر، رو به پرههای رقصان هلیکوپتر، رو به چشمهای ترسیده آن مدیر دولت، نعره زده بود: «حاج آقا، ما داریم اینجا از بیغذایی و بیآبی میمیریم.» و آن مدیر دولت هیچوقت نعره سیامک را نشنید. نعره سیامک، لای غرش هلیکوپتری که فرود نیامده، خیز فرار برداشت، گم شد....
از محمد میگفت که تا سه روز بعد از مرگ رفیقش، به سربند «فارور» خبر نداد و جیره صبحانه و ناهار و شام رفیق مرده را گرفت و خورد تا وقتی جنازه و پتو، باد کرد و بوی گند مرده، از درز پتو بیرون زد. رضا از نجاتیافتههای «فارور» گفت که وقتی به تهران برگشتند، دندههایشان قابل شمردن بود .. رضا دو هفته قبل، از اردوگاه ترک اجباری «فشافویه» مرخص شد. مثل بارهای قبل، مثل همه این ۳۴ سال، نه سقفی بود، نه شغلی، نه دل و چشم منتظری. تا جاده حسنآباد پیاده آمد و هرویینش را خرید و دیوار خرابهای همان نزدیک پیدا کرد و رفت و کشید و دوباره جان گرفت بعد از ۱۰ ماه بیتابی از خماری. مخش کار افتاد، سطل زبالهها را جست و هرچه به درد بخور پیدا کرد، ریخت کنج گونی پلاستیک و تا رسید میدان شوش، آسمان تهران، رنگ غروب گرفته بود. گوشه میدان، بساط پهن کرد و آشغالهایش را منظم چید و نشست به انتظار مشتری.
«وقتی میری گرمخونه، با پای خودت افتادی توی دهن شیر. مامور گرمخونه با پلیس هماهنگه. تا میری، زنگ میزنه پلیس. ۶ صبح که در گرمخونه رو باز میکنن و باید بزنی بیرون، همون نزدیکا، مینیبوس پلیس منتظر وایساده؛ یه راست حرکت به سمت اردوگاه اجباری.
بچهها تعریف میکردن چند وقت قبل، یه مینیبوس اومده وسط میدون شوش، پاتیل آش گذاشتن بیرون و اومدن توی پیادهرو که بیایین آش گرم براتون آوردیم. کارتن خوابا، اومدن سمت مینیبوس. صف بستن واسه آش. دستشونو دراز کردن کاسه آش رو بگیرن، همزمان دستبند به دستشون زدن و انداختنشون تو مینیبوس، همه رو بردن اردوگاه اجباری.»
تخم چشمهایم از سرما درد گرفته. به پلکم دست میزنم، انگار سالهاست مردهام؛ یخ یخ. نیما که کلمهای میگوید، با هر هجای واژهها، بخار سرد سفید در فضای خالی آن سوراخ کم هوا منتشر میشود. استخوانهایم، کم آورده و از سوز سرد، در حال شکستن است. پاهایم را بیشتر به تنم میچسبانم. این سرمای لعنتی، مثل مته، تا مغز آدم نفوذ میکند. تُن صدای رضا، مثل جریان باریک رودی در حال خشکیدن، روی شیب تند خماری افتاده بود و نخ بعضی جملهها رها میشد.
دیوار گودال، خیس و سرد بود. زمین گودال، خیس و سرد بود. رضا میگفت بعضی شبها، داخل گودال چوب میسوزانند که یخ نزنند. هیچکدام نمیخواستند به اردوگاه اجباری برگردند. رضا را ۵ بار به زور فرستادهاند ترک اجباری، مجید را ۳ بار. تجربه طولانی تزریق، رگهایشان را خشکانده بود. هر دو پیر شده بودند. یاد دو برادری افتادم که زیر پل زندگی میکردند، لابهلای موشها و دود. بار آخر، برادر بزرگتر، دلدرد شدید داشت، حدس میزد موش به غذایش ناخنک زده باشد. چند ماه است که زیر پل، خالی است. آشغالها هستند، هیچ آدمی نیست. شاید مرده باشند.
آبان سال ۱۳۸۹، حمیدرضا حسینآبادی؛ رییس پلیس وقت مبارزه با موادمخدر، خبر داد که فعالیت «شفق»؛ اولین اردوگاه کار اجباری برای مجرمان موادمخدر و معتادان خیابانی، در تهران آغاز شده است. حسینآبادی، اردوگاه «شفق» را نمونهای موفق برای درمان و تنبیه و بازتوانی مجرمان موادمخدر و معتادان خیابانی معرفی کرد و در توضیح علت ایجاد این مرکز و ۱۰ مرکز مشابه در کل کشور گفت: «در این اردوگاهها، خردهفروشان موادمخدر که توسط پلیس دستگیر شدهاند، در سختترین شرایط ممکن به فعالیت و کار میپردازند تا در هنگام خروج از این اردوگاهها دیگر سراغ فروش موادمخدر نروند.»
سه سال بعد؛ ابتدای سال ۱۳۹۲، طه طاهری؛ قائممقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر اعلام کرد: «طرح جمعآوری معتادان خیابانی و خردهفروشان موادمخدر تهران، در دو مرحله ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۹۱ و ۱۱ فروردین ماه ۱۳۹۲ اجرا شده و ۵۰۰ معتاد پرخطر به اردوگاههای شفق و کمرد (جاجرود) منتقل شدهاند. اردوگاه شفق برای ۵۰۰ نفر و اردوگاه کمرد، برای ۱۰۰۰ نفر ظرفیت دارد.»
درحالیکه قرار بود امور بهداشتی، مددکاری و حمایتی در اردوگاههای درمان اجباری، زیرنظر وزارت بهداشت و سازمان بهزیستی کشور باشد، نیمه اول سال ۱۳۹۲، برخی معتادان آزادشده از اردوگاههای شفق و کمرد، به گوش خبرنگاران رساندند که آنچه در «شفق» و «کمرد» اتفاق میافتد، مصداق مرگ تدریجی است. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگوی ما با سه نفر از معتادان نجاتیافته از اردوگاههای درمان اجباری «شفق» و «کمرد» در نیمه اول سال ۱۳۹۲ است؛ ۶ ماه بعد از این گفتگوها «شفق» و «کمرد» با دستور قضایی، پلمب و تعطیل شدند.
احمد / ۳۵ ساله / معتاد به شیشه و هرویین/ دستگیری و انتقال به شفق - زمستان ۱۳۹۱: «مامورای شهرداری من رو دستگیر کردن. ظرف یک شب، ۳۰۰ نفر دستگیر شده بودن. همه رو بردن کلانتری ۱۱۶. تا صبح، توی هوای سرد، توی حیاط کلانتری بودیم. همونجا، توی حیاط کلانتری، هر چی مواد همراهمون داشتیم کشیدیم. صبح ما رو بردن شفق. ۱۴ روز توی شفق بودیم. بعد از ۱۴ روز، ما رو فرستادن اردوگاه کمرد. ۵۳ روز توی کمرد بودیم. هر دو تا اردوگاه رو، همیارا؛ بچههای بهبود یافته، اداره میکردن. ۱۲۰۰ نفر توی اردوگاه بودن ولی فقط ۱۸ جفت دمپایی توی کل اردوگاه بود. از صبح که بیدار میشدیم، تا آخر شب، دایم توی صف بودیم؛ صف دستشویی، صف سیگار، صف غذا. برای ۱۲۰۰ نفر، فقط ۵ تا دستشویی بود. خیلی وقتا دو نفری یا حتی سه نفری میرفتیم توی یه دستشویی. اون موقع که من زندانی بودم، چند نفر از بچهها به دلیل اسهال خونی مردن.
فقط ۳۰۰ تا لیوان و ۳۰۰ تا کاسه برای غذا خوردن اونجا بود. موقع ناهار و شام، وقتی غذاتو میخوردی، کاسه خالی رو از دستت میگرفتن، توی همون کاسه شستهنشده، برای نفر بعدی غذا میریختن. به هر کدوم از ما، یه پتو دادن. پتوها انقدر کثیف بود که تا صبح از شپش نمیخوابیدیم. اعتصاب کردیم که چرا هیچ امکانات بهداشتی اینجا نیست. کتکمون زدن و ما رو فرستادن انفرادی. از پنجرههای انفرادی، مواد میاومد و توی همون انفرادی هم مواد میکشیدیم.»
علیرضا / ۳۰ ساله / معتاد به شیشه و هرویین/ دستگیری و انتقال به شفق - ۳۰ خرداد ۱۳۹۰:
«من توی میدون شوش دستگیر شدم. ۳۰ نفر بودیم، رفتیم شفق. ۸۰۰ نفر توی کمپ بودن. موقع ورود، سیگارامونو ازمون گرفتن و گفتن هر کی سیگار میخواد، نخی هزار تومن. دوره نگهداری هر نفر، ۲۱ روزه بود. بابت هر نفر، دولت ۱۸۰ هزار تومن به پیمانکار شفق پول میداد. این پول باید برای صابون و شامپو و لباس و غذای بچهها خرج میشد ولی کسی نمیدونست این پول کجا میره. توی اردوگاه خبری از صابون نبود. نون کپکزده و جو و لوبیا، کل غذایی بود که به ما میدادن. از گوشت خبری نبود. بعد از ۶ ماه مسوول اتاق فیزیک (سمزدایی) شدم.
اتاق فیزیک برای ۱۰۰ نفر جا داشت، ۵۰۰ نفر رو ریخته بودن اونجا. وقتی یه مسوول میخواست بیاد بازدید، از دو روز قبل، اونجا رو طوری تمیز میکردیم که فکر کنن اینجا بهشته. به مددجو میگفتیم اعتراضی بشنویم طوری میزنیمت که اسمت رو فراموش کنی. اگه کسی با پول دستگیر میشد، پولشو میگرفتیم و فراریش میدادیم یا پروندهشو دستکاری میکردیم و مهر ترخیص میزدیم. اگه از مددجو خوشمون نمیاومد، یا به فلک میبستیمش، یا به تخت، فیکسش میکردیم و با لوله سبز میزدیمش، یا وادارش میکردیم ادرارشو بخوره. هر دو هفته یه بار، اجازه میدادیم بچهها برن حموم، با آب یخ، با آب شور. اونجا آب داغ نداشت. هیچ وسیله شستوشو اونجا نبود. گرسنگی و شپش و گال بیداد میکرد. آسمون شفق، خدا نداشت. سرزمین خیلی وحشتناکی بود. مواد توی شفق میاومد. وقتی وارد شفق شدم، مصرفم روزانه یه گرم کراک بود. وقتی از شفق آزاد شدم، مصرفم روزانه دو گرم هرویین و دو گرم شیشه شده بود.»
حسین / ۳۳ ساله / معتاد به شیشه و هرویین / دستگیری و انتقال به شفق - اردیبهشت ۱۳۹۱:
«منو از پارک دروازهغار گرفتن. ۸ ص بح، مامورای شهرداری ریختن توی پارک و ۲۰۰ نفر رو دستگیر کردن. همه رو فرستادن کلانتری ۱۱۶. غروب همون روز، از کلانتری اعزام شدیم شفق. سه روز ما رو توی حیاط شفق نگه داشتن. بعد از سه روز پذیرش شدیم. بعد از دو هفته اجازه دادن بریم حموم. همه، همیشه گرسنه بودیم. جیره سیگار هر نفر، روزانه ۳ نخ بود. ما یه نخ سیگار رو با سه تا نون لواش عوض میکردیم.
یه روز یکی از بچهها از گرسنگی یه نون لواش دزدید. مسوول سالن که خودش هم از بهبود یافتهها بود، با لوله سبز افتاد به جونش. سهمیه نون بچهها رو بهشون نمیدادن. قایم میکردن و میفروختن به بازیافتی. بعد از سه هفته ما رو فرستادن کمرد. نصف بچهها اسهال خونی گرفته بودن. به کثیفی اردوگاه اعتراض کردیم، همیارای اردوگاه با لوله سبز ریختن سرمون. من بعد از ۵۰ روز آزاد شدم. صبح آزاد شدم، از جاجرود اومدم تهران، غروب رسیدم پارک دروازه غار، همون جا نیم گرم هرویین گرفتم و کشیدم.»
نیمه اول سال ۱۳۹۲، بعد از افشای وقایع شفق و کمرد، مسوولان وقت وزارت بهداشت اعلام کردند که این دو اردوگاه، بدون مجوز مشغول پذیرش و فعالیت هستند و وزارت بهداشت هم تا زمان اصلاح و تجهیز این دو مرکز، حاضر به نظارت و تایید فعالیت این دو مرکز نخواهد بود. به دنبال این اعلام، مسوولان وقت ستاد مبارزه با موادمخدر، وارد ماجرا شدند. آنها باید به این سوال پاسخ میدادند که «شفق» و «کمرد» با مجوز و تایید کدام نهاد، فعالیت میکنند. گفتوگویی که در ادامه میخوانید، پاسخهای طه طاهری؛ قائممقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر به سوالات ما است. این مصاحبه کوتاه، بعد از اظهارات مسوولان وقت وزارت بهداشت درباره فعالیت غیرقانونی اردوگاههای شفق و کمرد انجام شد. پاسخهای طه طاهری به ما تاییدی بر فعالیت غیرقانونی اردوگاه درمان اجباری «شفق» بود.
اردوگاه شفق چرا مجوز نمیگیرد؟
اردوگاه شفق مجوز دارد.
شفق مجوز ندارد.
چه کسی مجوز نداده؟
وزارت بهداشت و بهزیستی.
وزارت بهداشت کمکاری کرده و نتوانسته در اردوگاه پزشک مستقر کند. کمکاری مربوط به وزارت بهداشت و دانشگاه علوم پزشکی تهران و دانشگاه شهید بهشتی بود.
شفق از کدام نهاد مجوز فعالیت گرفته؟
ما برای حل مسائل، معطل هیچ کسی نمیمانیم. معتاد کف خیابانی را جمع میکنیم، باقی نهادها باید با ما هماهنگ شوند. وزارت بهداشت در مورد شفق کمکاری کرده.
میشود بگویید شفق مجوز فعالیت را از کدام نهاد گرفته؟
اگر قرار باشد جایی را درست کنیم و معتادان را جمع کنیم و منتظر باشیم دستگاهی بیاید و مجوز فعالیت بدهد. ما اقداماتمان را انجام میدهیم. درمان اعتیاد را هم با کمک بخش خصوصی آغاز کردهایم. وزارت بهداشت از نظر قانونی مرتکب تخلف و کوتاهی شده، چون باید پزشک در شفق مستقر میکرد.
یعنی اردوگاه شفق، بخش خصوصی محسوب میشود؟
ما شفق را با بخش خصوصی اداره میکنیم ولی خودمان آنجا حاکم هستیم.
شفق از کدام نهاد مجوز فعالیت گرفته؟
مگر مجوز لازم دارد وقتی خودمان آنجا حاکم هستیم؟
پس شفق، کمپ غیرمجاز است.
خیر، غیرمجاز نیست. مگر در باقی کمپهای ترک اعتیاد، وزارت بهداشت مستقر شده؟
وزارت بهداشت میگوید برای تمام امور درمانی متولی صدور مجوز است.
شرایطی که مد نظر وزارت بهداشت است، ما در کمپ شفق تامین کردیم. شفق، مرکز موضوع ماده ۱۶ قانون مبارزه با موادمخدر است و وزارت بهداشت باید در این مرکز پزشک مستقر میکرد، اما ناتوان بوده و انگیزه لازم برای اجرای این تاکید قانون را نداشته. ما هم معطل بیکاری و کمکاری دیگران نمیمانیم و کارمان را انجام میدهیم. ۴ هزار معتاد کف خیابانی داشتیم. خودمان ساماندهی کردیم و خودمان هم به شفق مجوز دادیم.
این مجوز چه تاریخی صادر شده؟
دیگر سوال نپرس.
۷ دی ۱۳۹۲؛ چند ماه بعد از ادعاهای قائممقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر، نمایندگان دولت (مسئولانی از وزارت کشور، استانداری تهران، سازمان بهزیستی، دادگاه انقلاب، وزارت بهداشت و دبیر شورای نمایندگان استان تهران) عازم بازدید از «شفق» شدند. اردوگاههای شفق و کمرد، متعلق به یک شرکت خصوصی بود و تیم بازدیدکننده از «شفق» پس از مشاهده شرایط غیر استاندارد این اردوگاه بدون مجوز، دستور به تعطیلی هر دو اردوگاه داد؛ روز ۹ دی، «شفق» با حکم قضایی، پلمب و «کمرد» برای همیشه تعطیل شد.
احمد حاجبی؛ معاون سلامت روانی وزارت بهداشت، پس از پلمب شفق اعلام کرد: «کمپ شفق در بدترین شرایط بهداشتی بوده و ستاد مبارزه با موادمخدر باید بودجههایش را صرف استانداردسازی محیط کند. مرکز درمان اعتیاد شفق، استانداردهای بهداشتی و درمانی و پروتکلهای مورد تایید وزارت بهداشت را ندارد در حالی که بارها و بارها از سوی وزارت بهداشت جهت استانداردسازی بهداشتی کمپ شفق تذکر داده شده و متاسفانه هیچگونه ترتیب اثری برای رفع این مشکل صورت نگرفته است. به صورت خاص، مرکز شفق در حال حاضر مجوز از وزارت بهداشت ندارد و معیارها و پروتکلهای درمانی و ابلاغی وزارت بهداشت را رعایت نمیکند. تا زمانی که این مرکز استانداردهای بهداشتی لازم را فراهم نکند وزارت بهداشت نمیتواند مجوزی را صادر کند. کمپ شفق در بدترین شرایط بهداشتی به سر میبرد و به هیچوجه محل نگهداری انسان نیست.»
۸ سال از فاجعه «شفق» میگذرد. «شفق» و «کمرد» تعطیل شدند، اما در طول این ۸ سال، هیچ مقصری بابت فجایع «شفق» و «کمرد» و مرگ انسانهایی که تنها جرمشان، «اعتیاد» بود، محاکمه و بازخواست نشد. روز جمعه هم خبر مرگ «محسن قاسمی» رسید؛ مدالآور ۳۱ ساله و معروف به «مو طلایی فرنگی ایران» که بعد از ضرب و شتم در کمپ بدون مجوز بروجرد (ضرب و شتمی که منجر به شکستگیهای شدید در جمجمه، دست، پا، دندهها و ضربه مغزی و در نهایت، کما شد) ۲۴ ماه، پیش چشمهای گریان مادر و پدر، زندگی نباتی داشت تا اینکه ۲۳ دیماه، آوازه قهرمانیهایش، خاطره شد. مقصران سکوت ابدی محسن هم هیچگاه جزای اعمالشان را دریافت نکردند. آن دمی که نفس محسن برای همیشه متوقف شد، مقصران، با وثیقههای ۳۰ میلیون تومانی (طبق حکم صادره سال ۱۳۹۸) از قید مجازات آزاد بودند.
تا نیمه دهه جاری، حرفهایی مطرح و مصوب شد و امیدها به این سمت بود که ایده شوم «اردوگاه درمان اجباری» و اجیر کردن آدمها به دلیل یک بیماری، برای همیشه در نطفه خفه شود، اما ظاهرا، اقبال کسانی در این کشور، وابسته حاشیههای «اعتیاد» است. از سال ۱۳۹۷، پیمانکارانی توسط برخی نهادها به کمیته صدور مجوز ایجاد اردوگاههای درمان اجباری معرفی شدند. طبق اطلاعاتی که به ما رسیده، در حال حاضر، سرانه روزانه برای نگهداری هر معتاد منتقلشده به اردوگاههای درمان اجباری که همگی هم متعلق به پیمانکاران و بخش خصوصی وابسته است، به ۳۵ هزار تومان افزایش یافته و طبق تاکید ستاد مبارزه با موادمخدر، حداقل از دو سال گذشته، هر معتاد دستگیرشده اعزامی به این اردوگاهها، باید ۱۰ الی ۱۲ ماه در این مراکز و به صورت اجباری مقیم باشد. دو ماه قبل، پلیس تهران بزرگ اعلام کرد که نیروی انتظامی (از طریق بخش خصوصی) میخواهد «دهکده سلامت» و با ظرفیت پذیرش ۱۰ هزار معتاد ایجاد کند و قرار است تمام امور درمان و بازتوانی این بیماران، در این مرکز انجام شود.
درحالیکه طبق قانون، تمام امور مرتبط با درمان اعتیاد (شامل درمان و کاهش آسیب و حتی بازتوانی بهبودیافتگان) باید در کمیتههای تخصصی ستاد مبارزه با موادمخدر مطرح شده و در صورت موافقت اعضا و تصویب نهایی، قابلیت اجرا داشته باشد، مهدی شادنوش؛ نماینده وزارت بهداشت در کمیته درمان و حمایت اجتماعی ستاد مبارزه با موادمخدر، در گفتگو با ما میگوید که تا هفته گذشته (نیمه دی ۱۴۰۰) که آخرین جلسه کمیته درمان و حمایتهای اجتماعی ستاد مبارزه با مواد مخدر برگزار شده، هیچ طرحی درباره ایجاد دهکده سلامت به این کمیته ارایه نشده است.
خبر دارید که پلیس پایتخت از ایجاد «دهکده سلامت» خبر داده و گفته که قرار است ۱۰ هزار بیمار معتاد در این فضای محصور تحت درمان اجباری و بازتوانی قرار بگیرند؟
من در جریان این موضوع نیستم و چنین طرحی هنوز در دستور کار ما قرار نگرفته.
آیا هر نهاد دولتی اجازه دارد بدون اطلاع کمیتههای تخصصی ستاد مبارزه با موادمخدر، طرحی مرتبط با درمان و بازتوانی معتادان اجرا کند؟
افراد ممکن است اظهارنظرهایی داشته باشند و من میگویم چنین طرحی به کمیته درمان نرسیده است. نظرات اشخاص، برای تبدیل به نظر رسمی کشور، باید مراحل قانونی را طی کند. هر اقدام مرتبط با درمان اعتیاد، باید از کمیتههای تخصصی ستاد مبارزه با موادمخدر و وزارت بهداشت مجوز بگیرد.
منبع: اعتماد