نوید محمدی، کارگردن فیلم "رفتن" : مهاجرها در ایران شناسنامه ندارند!
نمی توانم بگویم به افغان بودنم افتخار میکردم اما به اینکه شرایط سخت را پشت سر میگذارم افتخار میکردم. همیشه برایم جذاب بود که میگفتند فلان کار را نمیتوانی بکنی اما من انجامش میدادم و سختی بخش جذاب زندگیام بود. سختیها را به اتفاقات جذاب لذتبخش تبدیل میکردم. مثلاً برای اینکه تئاتر تمرین کنم از کیانشهر، (زیر اتوبان آزادگان) پیاده میآمدم زیر پل کالج و آن موقع اصلاً نمیدانستم پل کالج کجاست! آنجا تالاری به نام فرهنگ بود و ما در این تالار تمرین میکردیم.
دیده بان ایران- شناخت من از برادران محمودی به سالهای حضورم در مطبوعات برنمیگردد. روزهایی که تب برنامههای ترکیبی تلویزیونی برای نوجوانها داغ و هنوز رسانه ملی با ایده آلهای یک رسانه پویا و فعال فاصله نداشت، نام نوید محمودی در تیتراژ این برنامهها، خاطرات سالهای نه چندان دور پدرم از دوران کاریاش را زنده کرد.نوید محمودی که روزگاری همزمان با تحصیل در یکی از مناطق جنوب شهر تهران، رؤیای حضور در عرصه تصویر و دنیای هنر را در سر میپروراند، با تلاش و پشتکار رفته رفته آرزوهایش را محقق کرد و توانست علاوه بر حضور در تلویزیون و ساخت تله فیلم و سریال، کارگردانی در سینما را هم تجربه کند. «رفتن» به کارگردانی او مدتی است روی پرده سینماهای هنر و تجربه است، فیلمی درباره مهاجرت افغانها که بعد از تجربه شیرین «چند متر مکعب عشق» دومین همکاری سینمایی برادران محمودی است. این بار اما بر خلاف تجربه اول فیلمسازی این برادران در حوزه سینما، نوید محمودی در جایگاه کارگردان قرار گرفت و برادرش جمشید، تهیه کنندگی فیلم را عهده دار شد. سومین فیلم این برادران فیلمساز هم با عنوان «رونا مادر عظیم» ساخته شده و قرار است امسال در جشنواره فیلم فجر رونمایی شود.
اگرچه بهانه گفتوگو با نوید محمودی نمایش «رفتن» و حضور موفق بینالمللی آن بود اما به دلیل شرایط او در ایران و تنگناهایی که «مهاجرت» برای او و خانوادهاش رقم زده، ترجیح دادیم تنها درباره سینما حرف نزنیم و کمی هم به روزمرگیها و مشکلات مهاجران بپردازیم. روزمرگیهایی که به تعبیر محمودی اتفاق جذاب سخت زندگی آنهاست و از دست و پنجه نرم کردن با این دشواریها گلایهای ندارد.
تا جایی که به یاد دارم هر وقت با هم درباره سینما حرف زدیم، مهاجرت بخش جدا نشدنی از دغدغه هایتان در این حوزه بود.
دغدغهام نیست، زندگیام است. من همیشه یک مهاجرم.
و در خلال صحبت هایمان گفته بودید مهاجرت مسألهای است که به خانواده تان برمی گردد.
یکی از دلایل این دغدغه این است. از روزی که صاحب عقل شدم، مهاجرت مسألهام بود و همیشه با من است. یادم میآید دوران مدرسه وقتی همه بچهها برای ثبت نام شناسنامه شان را همراه داشتند، من شناسنامهای نداشتم! و این دلیل بزرگی است که تأکید کنم همیشه یک مهاجرم.
جالب است تا اینجا اما مهاجر بودن خللی در حرفه تان که فیلمسازی است به وجود نیاورده!
چون تلاشم را چند برابر کردم. این خواست و تلاش من بود که مهاجرت خللی در زندگی و کارم ایجاد نکند. وگرنه میدانید که خیلی از مهاجرها و بخصوص افغانها که من هم جزوشان هستم، در ایران هیچ وقت به شرایطی که من برای خودم فراهم کردم، فکر هم نمیکنند. آنها فکر کردند از داشتن یکسری حقوق محرومند اما من به این چیزها فکر نکردم. فکر کردم هر آدمی هر جای دنیا میتواند هر کاری که در چارچوب قانون است انجام دهد.
هیچ وقت بابت این قضیه خجالت کشیده اید؟ اینکه مهاجر هستید و...
نه. شاید در دوران کودکی و نوجوانی به دلیل برخوردهای غیر جذاب دوست نداشتم خیلی درباره این موضوع حرف بزنم اما از زمانی که به خاطر دارم همه این مسأله را در موردم میدانستند. یاد آقای مدیر افتادم و باید بگویم وقتی مدرسه راهنمایی ایثار میرفتم هم این موضوع را پنهان نکردم چون پنهان کردنی نبود. من همان موقع بهترین بازیگر تئاتر منطقه بودم و بهترین کارگردان تئاتر. هیچ وقت به پنهان کردن این ماجرا فکر نمیکردم اما میدانستم چون مهاجرم کارم از بقیه سختتر است.
به مهاجر و افغان بودن تان افتخار هم میکردید؟
نمی توانم بگویم به افغان بودنم افتخار میکردم اما به اینکه شرایط سخت را پشت سر میگذارم افتخار میکردم. همیشه برایم جذاب بود که میگفتند فلان کار را نمیتوانی بکنی اما من انجامش میدادم و سختی بخش جذاب زندگیام بود. سختیها را به اتفاقات جذاب لذتبخش تبدیل میکردم. مثلاً برای اینکه تئاتر تمرین کنم از کیانشهر، (زیر اتوبان آزادگان) پیاده میآمدم زیر پل کالج و آن موقع اصلاً نمیدانستم پل کالج کجاست! آنجا تالاری به نام فرهنگ بود و ما در این تالار تمرین میکردیم. آن روزها در تئاتر دانشآموزی مقام کسب کرده بودم. بعدها فهمیدم خیابان حافظ کجاست اما آن موقعها این چیزها را درک نمیکردم و نوجوانی پر از آرزو و پر جنب و جوش بودم. واقعیت اینجاست که هیچ وقت به دنیا و مهاجرت از زاویه دید دیگران، نگاه نکردم. هیچ وقت فکر نکردم مهاجر بودن مساوی است با نداشتن خیلی امکان ها. همین الآن هم که داریم با هم حرف میزنیم برایم بیمعنی است. مهاجرها در ایران شناسنامه ندارند! خب کسی که در ایران زندگی میکند باید شناسنامه داشته باشد! هیچ وقت درک نکردم قوانین این اجازه را به مهاجران نداده است. احساس میکنم همه انسانها شبیه هم هستند و باید حقوق برابری با هم باید داشته باشند. حتی خدا هم گفته باتقواترین شما برای من بهترین شماست. خدا نگفته عربها بهتر از فارسها هستند یا ترک به لر ارجحیت دارند! این را هم بگویم که انسانهای درد کشیده، همیشه برای من جذاب ترند.
و جالب اینجاست که فرهنگ ما هم نسبت به گذشته فرق کرده است. نگاه ما به مهاجران کمی اصلاح شده و این را حتماً شما بهتر میتوانید درک کنید. فکر میکنید ارتقای فرهنگی باعث این تغییر شده و به عنوان یک مهاجر که کار فرهنگی میکند چقدر خودتان را در این تغییر زاویه دید سهیم میدانید؟
در کل نگاه مردم نسبت به مهاجران مهربانتر شده است. شاید چون برخورد دیگران را با مهاجران در دنیا دیدهاند یا شاید خودشان بعضاً مهاجرت را تجربه کردهاند و دیدهاند آزار دهنده است مهاجری را که خودش دردمند است، با کلام آزار بدهی. برای همین نگاه مردم متفاوتتر شده است. البته به زعم خیلیها، بعد از ساخت و نمایش فیلم «چند متر مکعب عشق»، خیلی اتفاقات مثبتی درباره مهاجران در ایران افتاده است. مثلاً در تلویزیون برنامهای به افغانها اختصاص نداشت اما بعدها در شبکه خبر برنامهای با محوریت افغانها ساخته شد. آنها در شبکه افق هم صاحب برنامه شدند. همه اینها یعنی نگاهها متفاوتتر شده است.
شما از تلویزیون کارتان را شروع کردید. برخورد صدا و سیما با شما به عنوان یک مهاجر افغان چطور بود؟ به هر حال این رسانه دیدگاه خودش را به مسائل دارد و از الگوهای رایج در جامعه چندان تبعیت نمیکند!
بچه بودم که فیلم «دونده» امیر نادری را در تلویزیون دیدم و همین شد که عاشق سینما شدم. طبیعتاً نزدیکترین جایی که برای شروع کار به ذهنم رسید تلویزیون بود. تصمیم گرفتم بروم تلویزیون و آدمها را پیدا کنم. وقتی میخواهی با تلویزیون کار کنی، مستقیم سراغ استخدام در این رسانه نمیروی. اول با گروههای تلویزیونی رابطه میگیری و بعد با آنها کار میکنی و کم کم به جایی میرسی که تلویزیون احساس میکند میتواند مسئولیتهایی را به تو بسپارد. من اول دستیار کارگردان بودم و بعد رفتم سراغ کارگردانی و بعد هم تهیه کنندگی. همه اینها مرحلهای اتفاق افتاد.
اینجا هم نسبت به دیگران دو برابر تلاش کردید یا راحت پذیرفته شدید؟
برای من هیچ اتفاقی راحت نیفتاده است و معمولاً تلاش کردم همه چیز را برای خودم راحت کنم. شاید این جمله را هیچ وقت نگفته باشم و مثل دختر آقای مدیری این حرف را میزنم. من همیشه همه کارهایم را خیلی بهتر از بقیه انجام میدهم، انگار چیزی درونم وجود دارد که بیشتر از بقیه کار کنم. میدانی مثل چیست؟ مثلاً شما دو تا کارگر ساختمانی داری و آن کسی که مهاجر است بیشتر از آن یکی کار میکند. کارگری که در مملکت خودش کار میکند ساعت چهار وپنج میرود سر زندگیاش اما کسی که مهاجر است به بهانه اینکه کاری ندارد، تا هشت شب سر ساختمان میماند. او میخواهد همیشه رضایت صاحبکارش را داشته باشد که یک روزی عذرش را نخواهند. من همیشه طوری کار کردم که این احساس را در دیگران به وجود بیاورم که نوید، آدم به درد بخوری است. بعضی وقتها آدمها فکر میکنند من از این نوع کار کردن خسته میشوم اما اینطور نیست. بگذار حرفم را جور دیگری بگویم. من متولد اول مرداد ماه سال 59 هستم اما در اصل بزرگترم. در مهاجرت سالهایی از زندگیام گم شده است. ما مدام باید پاسپورت و کارت مان را تغییر بدهیم. من یک دورهای متولد 56 بودم، یک زمانی 57 و آخرین بار که متولد 59 شدم این سال را محکم گرفتم که دیگر تغییر نکند. ما باید هر سال کارت مهاجرتمان را تمدید میکردیم و سیستم هم خیلی اداری نبود که سال تولدمان مستند ثبت شود. میخواهم بگویم وقتی درگیر سادهترین مسائل زندگی هستی، حق نداری تلاش نکنی.
حالا واقعاً متولد چه سالی هستید؟
اول مهر ماه سال 56.
و از همان روزهای ورودتان به تلویزیون به این فکر میکردید که جمشید، برادرتان را هم وارد این کار کنید؟ خودش علاقه و رغبتی نشان میداد؟
من تلاشی برای حضور جمشید در تلویزیون و سینما نکردم. فقط یادم میآید اولین باری که به جمشید پیشنهاد دادم بابت نوشتن و بازی در یک کار تلویزیونی آیتمی بود. با هم کار کردیم و دیدم دنیای هنر برایش مهم است. بعد از آن به او گفتم اگر میخواهی کار کنی، بهتر است معرفیات کنم به دوستانم که فقط با من کار نکنی. مدتی کارهای مختلفی از جمله دستیاری صحنه و لباس و دستیاری کارگردان را تجربه کرد و بعد از آن تصمیم گرفتیم با هم برای تلویزیون تله فیلم بسازیم. این اتفاق به سالهای 86 یا 87 مربوط میشود.
اولین باری که به تلویزیون رفتید چه سالی و با چه برنامهای بود؟
سال 73 و با برنامهای به نام «سیمای مدرسه». بعد از آن کم کم رفتم سراغ گروه کودک تلویزیون و محمد حسنزاده را پیدا کردم و مهمترین برنامهای که دستیار او بودم، برنامه «نیمرخ» بود. بعد هم دنیای حرفهای خودم را پیدا کردم.
اگر قدرت انتخاب داشتید که از بین تلویزیون و تئاتر و سینما، یکی را برای شروع انتخاب کنید، باز هم میرفتید سراغ تلویزیون؟ به نظر میرسد به تلویزیون به عنوان مفری برای ورود به عرصه هنر نگاه کردید.
آن موقع اصلاً به این موضوع فکر نمیکردم و اگر الآن هم قدرت انتخاب داشته باشم به این سؤال فکر نکنم بهتر است. من همان موقع هم که به تلویزیون رفت و آمد داشتم، تئاتر هم کار میکردم. بیشتر دنبال این بودم کاری انجام دهم که برایم جذاب است. حتماً این جمله را تا به حال زیاد شنیدی که مثلاً سراغ نقاشی می روم تا بهتر حرف هایم را به مخاطب بزنم. یا با تئاتر بهتر میتوانم دنیایم را منتقل کنم. من اصلاً این مدلی زندگی نکردم. دوست داشتم فیلم بسازم و حتی نمیدانستم چه فیلمی. یعنی دنیای تصویر به خودی خود برایم جذاب بود. اصلاً علاقهام به فیلم «دونده» هم از همین جا میآید. اینکه کودکی برای اثبات خودش تلاش میکند برایم جذاب بود و این تلاش را دوست دارم.
یادم است بعد از دیدن امیر نادری در فستیوال توکیو خیلی سر ذوق آمدید.
ما یک هفته در فستیوالی در توکیو با هم بودیم و خاطراتی را که از او و فیلمش داشتم بازگو کردم. تجربه جذابی بود.
سالهای ورودتان به عرصه تصویر هم احساس تعلق خاطر به افغانستان میکردید؟ به اینکه برای مهاجران افغان در سینما و تلویزیون کاری کنید؟
یک بار دوستی به من گفت چرا درباره مهاجران افغان فیلم میسازی؟ واقعیت این است که من سی و چند سال مهاجر زندگی کردم. مهاجر از خواب بیدار میشوم، مهاجر درس خواندم، مهاجر عاشق میشوم، مهاجر رانندگی میکنم و مهاجر موسیقی گوش میدهم. این بخشی از من است و نمیتوانم آن را نادیده بگیرم. دست خودم هم نیست. دنیای من شبیه آدمهای نزدیک خودم است. طبیعتاً دنیای این آدمها برای من دلبری بیشتری میکند. مثلاً اگر قرار باشد قصه یک دختر عاشق در دانشگاه را بنویسم، ترجیح میدهم قصه یک دختر مهاجر در دانشگاه را روایت کنم چون از این جنس آدمها اطرافم زیاد دیدهام.
و این مهاجر زندگی کردن باعث میشود به هیچ جایی تعلق خاطر نداشته باشید؟ حتی ایران که در آن زندگی میکنید؟
تعلق خاطر داشتن یعنی دوست داشتن؟
یعنی اینکه دلتان برای یک جغرافیا بتپد و تلاش کنید برای حل مشکلاتش به شیوه خودتان کاری کنید.
اگر کسی از من بپرسد وطنت ایران است یا افغانستان نمیتوانم پاسخ روشنی بدهم چون این یکی از سختترین جوابهای دنیاست. اگر زندگی مرا به چهار دهه تقسیم کنید، بیش از سه دهه از آن را در ایران زندگی کرده ام. دوستان و خانوادهام اینجا هستند و فرزندم در همین خاک به دنیا آمده است. اگر بخواهیم دو دو تا چهار تا کنیم وزن کفه ایران سنگینتر است. اما حرفم این است که گاهی در زندگی موضوعاتی برای ما آدمها در اولویت قرار میگیرند. چون بیشتر زندگیام به مهاجرها فکر کردم، آدمهایی از این دست برایم خیلی مهم اند. فرقی هم نمیکند که این آدم به کجا تعلق دارد. وقتی به کشورهای مختلف سفر میکنم، همیشه آدمها برایم جذاب ترند. به نظرم در دنیا از آدمها جذابتر وجود ندارد. خیلی به این فکر نمیکنم آدمها به کجا تعلق دارند، همین که بتوانم قصه زندگی این آدمها را روایت کنم برایم کافی است و در این پروسه ایران هم برایم جای مهمی است چون سالها در این کشور زندگی کردم.
برگردیم به تلویزیون، اولین کاری که به صورت مستقل برای تلویزیون ساختید، تله فیلم بود؟
می تواند آخری هم باشد.
تلویزیون در ادامه کارایی لازم را نداشت که سراغ سینما رفتید؟
نه، داستان «چند متر مکعب عشق» از سال 83 با ما بود و من و جمشید را رها نمیکرد.
چرا این داستان را در تلویزیون نساختید؟
قصه این فیلم، آدمها و روابط شان مناسب تلویزیون نبود. مثلاً دختر این قصه موهای فری داشت که مخاطب باید موی او را میدید یا اینکه در تلویزیون نمیتوانستیم دیدار دختر و پسری را که در کانتر با هم قرار عاشقانه میگذارند، به تصویر درآوریم. بعد از این فیلم اما ما دوباره در تلویزیون سریال ساختیم. بعضی قصهها را میشود در سینما ساخت و جای بعضی از قصهها هم تلویزیون است.
این عنوان «برادران محمودی» هم از فیلم «چند متر مکعب عشق» شکل گرفت؟
بله
و هدف خاصی از تکرار این عنوان دارید؟
نه، ما در جشنواره سی و دوم فیلم فجر با این فیلم به سینما آمدیم و آن فیلم جریانی با خودش به وجود آورد که پدیده سال شد و همه منتقدان درباره آن نوشتند. من و جمشید در یک شب هر دو با هم سیمرغ گرفتیم. همه اینها باعث شد که برادران محمودی دیده شوند. بعد هم که در جشن خانه سینما هشت تندیس گرفتیم و این عنوان پررنگتر شد.
نگران نیستید با این عنوان استقلال هر کدام از برادران محمودی تحتالشعاع قرار بگیرد؟
نه چون ما واقعاً برادریم.
اگر بخواهید صادقانه بگویید بیشترین بار روی دوش کدام یک از شما دو نفر است؟
برادران محمودی!
اما به نظر میرسد شما نیروی اجرایی تری از جمشید باشید.
جمشید هنریتر است، او در کارگردانی حرفهایتر است. برای همین با هم قرار میگذاریم. مثلاً اگر من قصهای را دوست داشته باشم، اجازه میدهم جمشید بسازد چون میدانم او از عهده این کار بهتر برمیآید. مثلاً من داستان فیلم بعدی مان با نام «رونا مادر عظیم» را خیلی دوست داشتم اما وقتی فهمیدم جمشید میتواند بهتر از من آن را بسازد، گفتم او این کار را بکند.
امسال دهمین سال از دست دادن مادرم است. او در تمام دوران زندگی به ما یاد داد خواهری و برادری بر هر چیزی ارجح است. او ما را جوری بزرگ کرد که هیچ وقت به این فکر نکنیم کدام یک از خواهرها و برادرها داشتههایشان از دیگری بیشتر است. به همین خاطر این طور فکر کردیم که ما خواهر و برادرها همیشه کنار هم هستیم و باهم مهم و جذابیم، این عنوان برادران محمودی هم از همین تفکر میآید.
متوجه حرفتان هستم اما به نظرم این شیوه کار کردن به مرور باعث میشود آدمها متوجه تواناییهای فردی شان نشوند یا گاهی این تواناییها را در مناسبات عاطفی نادیده بگیرند.
ما دست همدیگر را نمیبندیم. من در شش، هفت ماه گذشته دو فیلمنامه نوشتم و اصلاً قرار نیست چیزی مانع کار کردن من به شیوهای که خودم دوست دارم، بشود. تا الآن که فیلم ساختیم قصهها برای من بوده و جمشید فیلمنامهاش را نوشته است. اما این دلیل نمیشود که او ایده هایش را مطرح نکند. مثلاً ایده اولیه سریال «سایه بان» متعلق به جمشید بود. اینکه آدمی کنارت باشد و با تو هم مسیر، جذاب است و ما هم به همین فکر میکنیم.
تجربه موفق فیلم «چند متر مکعب عشق» نشان داد فرمولی که شما در تقسیم وظایف به آن رسیدید، یعنی کارگردانی جمشید با تهیه کنندگی شما واقعاً جواب میدهد، جالب اینجاست که در ادامه مسیر محافظه کارانه جلو نرفتید و جایگاه تان را تغییر دادید. یعنی نتیجهای که از «چند متر مکعب عشق» گرفتید و آن همه تحسین، به قدر کافی وسوسه انگیز نبود که با همین چیدمان جلو بروید؟
خب احتمالاً این تجربه موفق حالا بعد از نمایش فیلم «رفتن» پررنگتر شده است و این مقایسه بین دو فیلم اتفاق میافتد. در دفاع از فیلم «رفتن» باید بگویم که این فیلم در عرصه بینالملل موفقتر از «چند متر مکعب عشق» بود. چه به لحاظ حضور در فستیوالهای معتبر و چه به لحاظ دریافت جوایز. اما چرا در ایران فیلم شناخته شدهای نبود؟ چون نمایش آن از ایران شروع نشد. چند «متر مکعب عشق» اولین بار در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد و بعد از آن در جشن خانه سینما دیده شد و همین طور مسیرش را طی کرد. اما «رفتن» درست بعد از جشنواره فیلم فجر آماده نمایش شد و در اولین فستیوالی که میتوانست حضور پیدا کند، بوسان بود. در همان فستیوال هم جایزه بهترین کارگردانی را گرفت. اگر نمایش این فیلم هم مثل «چند متر مکعب عشق» از ایران شروع میشد، میتوانست سر و صدا کند. به همین دلیل ما ترجیح دادیم «رفتن» را در هنر و تجربه اکران کنیم و فکر کردیم خود فیلم باید برای خودش جریان درست کند. من واقعاً از ساختن «رفتن» خوشحالم. خوشحالم یک بار دیگر حرفهایی درباره مهاجران زده شد، اینکه مهاجر از سر شکم سیری به کشور شما نیامده است. دوست داشتم «رفتن» ساخته شود که آدمها بفهمند خیلی از مهاجران برای به دست آوردن زندگی آرام از دست رفتند. بعد از «چند متر مکعب عشق» نگاه خیلیها به مهاجران تغییر کرد. اگر شما بتوانی این تأثیر را در جامعه بگذاری و غم دیگران برایت غم باشد، کار مهمی کردی و نشان میدهی خدا روی زمین بندگان خوب هم دارد.
با این تفاسیر خیلی دغدغه شهرت ندارید؟
نه. شهرت به خودی خود چیز بدی نیست اما این روزها آدمها برای به دست آوردن آن کارهایی میکنند که ما در خلوت مان به جای آنها خجالت میکشیم. به نظرم آدم اگر قرار باشد بزرگ شود و این در تقدیر و سرنوشتش باشد، حتماً این اتفاق برایش میافتد و نیازی نیست دست به هر کاری بزند. ناصر ملک مطیعی با اینکه 40سال نبود، اما آدم بزرگی بود و هیچ کس او را از یاد نبرد.
هم نسلهای شما اما این طور به شهرت نگاه نمیکنند و برای رسیدن به جایگاهی که نسل قدیم سالها برای آن تلاش کردند، عجله دارند.
ما چون مهاجریم برای رسیدن به شهرت هم عجله نداریم! ما عادت داریم برای به دست آوردن هر چیزی زمان بگذاریم. مثلاً میتوانستیم همان سال 83 «چند متر مکعب عشق» را بسازیم اما این کار را نکردیم و به جایش تله فیلم ساختیم، تجربه کردیم و تمرین و هفت سال زمان دادیم.
این را بعضاً شنیدیم که میگویند برادران محمودی در ایران و به کام افغانستان فیلم میسازند. از امکانات اینجا استفاده میکنند و در نهایت هم فیلمشان میشود نماینده افغانستان در اسکار.
شما پدیده فستیوال ایران در سال 92 را میسازی و هیچ کس به این فیلم به عنوان نماینده ایران در اسکار فکر نمیکند. همه آدمها همیشه در زندگی از امکانات شان استفاده میکنند. اگر این فیلم به عنوان نماینده ایران به اسکار میرفت ما استقبال میکردیم اما در ایران سالانه فیلمهای زیادی با کیفیت بالا ساخته میشود که گزینههای مناسبی برای اسکار هستند. اما در افغانستان پنج، شش فیلم با موضوع افغانها وجود دارد که عمدتاً در کشورهای دیگر ساخته میشوند. طبیعتاً همه شان هم دوست دارند از این امکان استفاده کنند و ما هم همین کار را کردیم. اتفاقاً فیلم ما محصول مشترک ایران و افغانستان بود و این در سینما نکته قابل توجهی است. همان سالی که ما فیلم فرستادیم، از عراق فیلمی به اسکار آمد که محصول مشترک ایران و عراق بود. به نظرم چیز عجیبی نیست آدمها از این امکانات برای جهانی کردن اثرشان استفاده میکنند.
فیلم بعدی هم درباره مهاجرت است؟
بله و بجز آن دو فیلمنامه دیگر هم با موضوع مهاجرت نوشتم.
پس فعلاً پایانی برای این موضوع متصور نیستید؟
تا زمانی که دغدغهام است نه، اما اصراری هم از سمت ما نیست. ببین من و جمشید تا اینجا سه فیلم 90 دقیقهای با موضوع مهاجرت ساختیم اما دو هزار دقیقه سریال هم داریم که درباره زندگی کارگری و جنوب شهری در ایران است. با این همه قصههای مهاجرت اولین قصههایی است که به ذهن ما میرسد. تا زمانی که در این حوزه حرف برای گفتن داریم دربارهاش فیلم میسازیم. خیلی از نهادها و ارگانها در طول این سالها پیشنهاد دادند که درباره فلان موضوع فیلمی بسازیم و طبیعتاً حمایت مالی هم میکنند اما ما همیشه تشکر کردیم و نپذیرفتیم چون دغدغه مان نبوده است. البته به این هم معتقدم در سینما برای اینکه بتوانید قصه خودتان را بسازید بهتر است با بیل خودتان زمین تان را شخم بزنید.
مثلاً اگر زمانی سازمان اوج به شما پیشنهاد ساخت فیلمی بدهد، آن را نمیپذیرید؟
اگر قصهاش را دوست داشته باشیم و آنها هم روایت ما را دوست داشته باشند، چرا که نه. به نظرم هر هنرمندی باید از امکانات اطرافش نهایت استفاده را بکند.
سریال را که برای تأمین سرمایه ساخت فیلمهای سینما نمیسازید؟!
نه، ما فیلمهای ارزان میسازیم و به سرمایه هنگفت نیازی نداریم. من در محیط کارگری بزرگ شده ام. پدرم و عموهایم و خیلی از آدمهای اطرافم کارگر بودند. برای همین میتوانم فیلمهای ارزان بسازم.
این رضایتمندی از مسیری که تا حالا طی کردید و امیدواری به مسیر پیش رویتان، واقعاً قابل تحسین است!
زندگی در تمام این سالها از من آدم صبوری ساخته است. این صبوری در تمام شئون زندگیام وجود دارد. مثلاً من هر بار برای رفتن به بانک و نقد کردن یک برگه چک، باید مسیری را بروم که دیگران نمیروند. از مشتریها کد ملی میخواهند و من به عنوان یک مهاجر سادهترین سند هویتی یعنی کد ملی را ندارم! این دست اتفاقات ناخودآگاه تو را صبور میکند و باید بپذیری زندگی ات با دیگران فرق دارد. اینکه برای نقد کردن یک چک باید زمان بیشتری بگذاری و من در تمام این سالها فهمیدم نیازهای مهاجران هم مرتفع میشود اما سختتر و با صرف زمان بیشتر.
اگر قرار بود از میان دو کشور ایران و افغانستان یکی را برای متولد شدن و زندگی کردن انتخاب میکردید، انتخاب تان کدام بود؟
این مسیری که تا اینجا طی کردم را دوست دارم و به هر چیزی ترجیحش میدهم. مسیر سختِ جذابی است. من میتوانستم مثل خواهرها و برادرم بروم در کشوری دیگر زندگی کنم. با این همه به نظرم در هر آدمی یک مهاجر زندگی میکند چون هیچ کس از آیندهاش خبر ندارد. پس بهتر است به مهاجران نگاه مهربانانه تری داشته باشیم تا اگر روزی مهاجر وجود ما هم زنده شد به ما مهربان نگاه شود.
عشق به هنر و سینما شما را در ایران نگه داشته یا سختی مسیر؟ به نظرم سختی هر مسیری به خودی خود نمیتواند جذاب باشد!
شما در دو ماراتن که شرکت میکنی، کیلومترهای آخر، جایی که نفسی برایت باقی نمانده به عشق چند کیلومتری که دویدی، باز هم میدوی. برای من زندگی همراه با سختی جذاب است. نه سختی به معنای عذاب کشیدن، سختی ای که پشتش نور و روشنی است. همه آنهایی که به جنگ میروند، بخاطر امید به پیروزی به قلب خطر میزنند وگرنه کدام آدم عاقلی خانواده و امکاناتش را در شهر رها میکند و به بیابان میرود؟ کسی که امیدوار است این کار را میکند. آن بیابان برای آدمهای در دل جنگ برشی از زندگی است و من این برش از زندگی را خوب درک کردم.