نقدی بر داستان «شبیه گالیله»، نوشته عالیه عطایی
یوسف عارف فعال فرهنگی ادبی با نگارش نقدی اختصاصی برای سایت دیدهبان ایران نوشت: با خواندن داستانهای «عالیه عطایی» در مجموعه داستان «چشم سگ» در فضای نا امن و بلبشوی افغانستان قدم میزنیم نفس می کشیم و در آن جا زندگی می کنیم.
به گزارش سایت دیدهبان ایران؛ عالیه عطایی متولد 1360 دارای ملیت، ایرانی افغانستانی و ساکن ایران است. این نویسنده جوان تحصیلات خود را در رشته ادبیات نمایشی دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران گذرانده است.
شبیه گالیله داستان کوتاهی ازکتاب چشم سگ است که در این نوشته قرار است آن را نقد و بررسی کنیم.
عالیه عطایی تا کنون با انتشار چهارجلد کتاب به نامهای؛ «مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد ، نشر ققنوس 1391»، «کافور پوش، نشر ققنوس 94، نشر چشمه99»، «چشم سگ، نشر چشمه 98» و «کورسرخی روایتی از جان و جنگ، نشر چشمه 1400» خود را به عنوان نویسندهای تأثیرگذار و پرمخاطب مطرح کرده است.
البته او همچنین ضمن با نشریات ادبی داخلی و نوشتن نا داستان و ترجمه آثارش در نشریات خارجی و حضور به عنوان داور در برخی ازجشنواره ها در ایران و جهان شناخته شده است.
درباره کتاب چشم سگ
کتاب چشم سگ، شامل هفت داستان با نامهای، شب گالیله، پشتوانه، شب سمرقند، ختم عمه هما، سی کیلومتر، اثر فوری پروانه وفیل بلخی است.
با خواندن داستانهای او در فضای نا امن و بلبشوی افغانستان قدم میزنیم نفس می کشیم و در آن جا زندگی می کنیم. در اینجا می خواهیم داستان «شبیه گالیله» او را با نگاهی دیگر مورد بررسی قرار دهیم. و گام به گام با او پیش رویم.
«جشن رضا اعظم درویلای لواسان برگزار شد، با دیدن اسم رضا اعظم توقع داریم که با فردی افغان سر و کار داشته باشیم. اما تا آخر داستان این شبهه برایمان می ماند که آیا فقط اسم رضا اعظم را شبیه افغانها انتخاب کرده یا او هم از هم میهنان افغان است.؟! او ما را به دنیای مهمانی رضا اعظم میبرد اما توضیحی در مورد او به ما نمیدهد .مهمانی ای با دویست نفر بدون دلیل که درایران باب است و درافغانستان هم باب شده،دور هم جمع شده اند.
اینجا عالیه عطایی تاثیر گذاری فرهنگ ایرانی روی فرهنگ افغانستان را مد نظر دارد و در کنار ارائه اطلاعاتی از ایران، تاثیر آداب ایرانی غلط یا درست بر آداب افغانستان را بیان می کند.
ضیا، فردی که برای فروش حیوانات فعالیت می کند را معرفی می کند و رئیسش شاداب را وارد داستان می کند. ضیا دو عقاب از فراه، یک شاهین از بخارا، ویک مار پیتون را از هند تهیه کرده و بعد آنها را از مرز فراه وارد ایران کردهاست. تجارتی پرسود در زمان حاکمیت های دائمادر تغییر افغانستان.
عالیه عطایی در ضمن پیش بردن داستان از هر دو کشور و رسومات آنها به ما اطلاعات می دهد. از مرزها می گوید و از رفتارهای متقابل ایرانی ها و افغانها. او در سطر سطر داستان اطلاعات متنوع دارد. هر دم وهر لحظه انگار در پستوی پاساژی وارد میشود و ما را وارد یک موضوع می کند و دوباره به ادامه داستان می پردازد. آنجا که از محل تهیه حیوانات میگوید، اصالت آنها را به ما معرفی می کند. و بعد مرز ورودی رانشانمان می دهد. انگار پا به پای شخصیت داستان پیش می رویم و وارد مرز ایران می شویم. حالا ما هم می دانیم که مرز ورودی ایران از فراه، بیر جند است. از آنجا به تهران می آییم وادامه ماجرا های پیش آمده را می خوانیم.
ضیا برای شرکت در مهمانی شبانه و ارتباط با مهمانها به لباس مناسبی احتیاج دارد. برای تهیه لباس دوستش ماریا که قبل از او بچه تمساحی خریده و همین باعث دوستی شان شده به او آدرس فروشگاه دست دوم فروشی در خیابان رودکی را می دهد. اینجا هم با زیرکی تمام باز هم اطلاعاتی جدید به ما میدهد. اگر در تهران لباس مناسب و ارزان خارجی دست دوم بخواهیم، یک راست باید به خیابان رودکی برویم.
بعد حضور بچه پولدارها که کل کل آنها با هم و پز لباس های میلیونی و شاید دست دوم خریداری شده از خیابان رودکی و وقت گذرانی آنها را به خوبی در چند سطر بیان می کند. ضیا، علی رغم سه بار با سه گروه غذا خوردن، مستاصل از فروش پیتون با مار درون چر خ دستی به سمت خانه ماریا میرود. در راه مار را از چرخ دستی بیرون می آورد.
مار پشت سر ضیا روی زمین می خزد. حالا باز این نویسنده است که حرکت مار پشت سر ضیا را با حرکت شبنم زن ضیا در روز خرید ساعت عروسی مقایسه می کند. شبنم پایش را در یک کفش کرده و با دلار های ضیا همراه فرزندش ترک وطن کرده و ضیا او را بی فکر می داند چون در بهترین شرایط کسب و کار افغانستان را ترک کرده. شبنم پشت سر مادر و خاله ضیا حرکت می کند. سنتی دیر نه که از آن به عنوان احترام یاد می کنند. اما اینجا این شبنم است که بسان مار خوش خط و خالی خاله و مادر شوهر را به بازی گرفته و آهسته پشت آنها حرکت می کند که بار داری زود هنگامش را پنهان کند.
این هم اطلاعاتی دوباره از سنتها و استفاده از آن توسط نسل جدید.
ضیا در راه اتوبان چشمش به تابلوهایی می افتد که به نام شهدا اسم گذاری شده و عینا موقعیت را با افغانستان بعد از طالبان مقایسه می کند و تغییر اسامی شعر و گل به اسامی شهدا فکرش را مشغول می کند.
مگر افغانستان چقدر اتوبان و خیابان دارد؟ و بلافاصله می گوید، در برابر شهدایش هیچ. ادامه می دهد، این روزها هر کس در افغانستان بدون جنگ و مین و بمب انتحاری به مرگ طبیعی بمیرد، آدم مهمتری است از شهدا که هر روز هفتاد تا دویست نفر به تعدادشان اضافه میشد. ، همین حالی که او در تهران قدم می زداین قدر شهید شدند که خوب است اسم زنده ها را روی میدانها بگذارند.
کنایه از کثرت شهدا و بی ارزش شدن خون آنها در برابر آدمهای مهمتر که به مرگ طبیعی می میرند. هر چه جلو میرویم همینطور اطلاعات فرهنگی است که در متن داستان به ما داده میشود و درکنار اینها اطلاعات سیاسی جنگ، طالبان و تعداد کشته ها.
ضیا از موقعیت پیش آمده بیشترین سود را با خارج کردن اجناس با کیفیت و وارد کردن اجناس بی کیفیت می برد، اما ته دلش راضی نیست. در اتوبان اشاره به زیر پل و مقبره خواجه عبدلله انصاری هم از آن کنایه هایی است که ما را یاد مقبره مولوی در قونیه می اندازد و ادعای همیشگی تر کها علی رغم اینکه یک کلمه از شعر هایش را نمیتوانند بخوانند. البته این مقایسه تا حدی ریز و ظریف مطرح شده بدون ادعا. ضیا مار را بیرون میآورد، عکسی می گیرد ودختر و پسر جوانی که می بینند و آنها هم عکس می گیرند.
شماره ای رد و بدل میشود و کور سوی امیدی برای فروش مار. انتظار بی فایده تنهایی و احساس خیالبافی تا اینکه رضا اعظم زنگ میزند و او را در گروه تلگرام با نود و هفت نفر عضو می کند. البته نمیدانم این عدد نشانه چیست. شاید جرگه ای باشد با این تعداد در هر صورت شروع مشغله وکاری جدید در تلگرام برای ضیا است . او از این به بعد تمام حرکات و سکنات مار را با اغراق و بزرگنمایی در تلگرام به نمایش می گذارد. اولین عکس ماری که غذایش را خورده و چنبره زده و سرش را بالا گرفته و بعد شروع می کند به قصه بافی. ماری که ، تلویزیون تماشا می کند، از سر دلتنگی به فیلمهای مستند مارها واکنش نشان می دهد و ماری که لکچر می دهد و سخنرانی می کند. عکس العمل دختر بچه و نوشته دختر بچه که مار را شبیه گالیله می بیند. و نوشتن این جمله که برای مارها زمین گرده درست شبیه گالیله.
و خلاصه ضیا شروع می کند به گذاشتن عکس و پیام در تلگرام، ماری که تاتر می بیند، کتاب می خرد، پیتزا می خورد و و نهایتا پیشنهاد سی میلیونی برای خرید پیتون و رد آن توسط ضیا.
در ادامه تولدی برای ستایش یکی از اعضا گرفته میشود و تنها مار به آن مهمانی دعوت میشود ضیا سر خورده میشود او را فقط به خاطر مار می خواهند و خود او را نمی خواهند. افسرده و غمگین میشود ودر خانه میماند. یاد جملهای می افتد که در تهران انگار روی مرز باریکی بین آدمهای مهربان و نامهربان راه میرود شل کند باید فحش بخورد که ای افغانی حواست باشد اینجا ایران است.
پس از غلبه بر فکر شیطانی رها کردن مارگرسنه با ماریا و ترک خانه مار را بر می دارد و از خانه ماریا بیرون میرود. در پارک مار را رها می کند. مار جلو حرکت می کند و او پشت سر دنبال او از این کار دنباله روی خوشش نمی آید. انگار خلاف سنتهاعمل می کند. او باید جلو دار باشد. راه را عوض می کند. مار به سمت استخر میرود بی اینکه سر برگرداند آب می خورد. مار به حضورش در تهران مطمئن است. لابد پذیرفته شدن همین است، احساس خواستنی بودن به مار منتقل شده، عادت کرده مار میرود موبایلش را در می آورد تا آخرین عکس را بگیرد این شما و این دوست گرسنه تان ، پشیمان میشود، به صفحه تلگرام رفته و گروه رضا اعظم را پاک می کند، موبایلش را در جیبش گذاشته به مار که هنوز در حال خوردن آب است نگاه می کند . تهران به ضیا رنج داده بود تنها کاری که از دست ضیا بر می آمد رها کردن مار بود. لابد راه سیرکردن شکمش را با دوستان تهرانی اش پیدا می کرد. نزدیک زمان تعطیلی مدارس ابتدایی است مار را در پارک تنها می گذارد، مار چنبره زده سرش را بالا می گیرد و در انتظار طعمه می ماند.
آیا این تمام کردن نوعی انتقام آن بی مهرها نیست که مردم گاهی از سر ناراحتی و نادانی و عدهای از سر سود جویی با برادران و خواهران افغان می کنند. سوالی که پاسخ دادن به آن سخت است.
مار نشانه چیست آن هم ماری که در تهران رها میشود.؟»
یوسف عارف، فعال فرهنگی ادبی_سایت دیدهبان ایران