گزارشی از دارخوین خوزستان/ قلب نفت خوزستان بدون امکانات است
صالح، جوان ٢٣ساله دارخوینی میچرخد توی کوچههای پهن و خلوت و شهر ١٠٠ساله را معرفی میکند. «زمان حصر آبادان دارخوین خط مقدم بود. بعد از شکست حصر آبادان هم منطقه تدارکات عملیات شد.»صالح میگوید، آب آشامیدنی خوب نیست و مردم بیشتر دستگاه تصفیه آب دارند. کمی دور از میدان، مغازه سندباد است. ملوان لباس سرخ پوشیده و نشسته پشت میز. مغازه پر است از خنزرپنزرهایی که هر کدامشان قرار است جایی درمجسمههای چوبی پیدا کنند.
به گزارش پایگاه خبری و تحلیلی دیده بان ایران؛ شهروند نوشت؛ قلب آهنی لندن، ١٩٢٩. روی همه لولهها و پیچ و مهرهها، روی تکتک آجرها یک تاریخ حک شده و نام یک شهر. شهری که به ساعت گرینویچ فاصله بسیاری دارد تا دشت خوزستان. سالی که انگلیسیها سرگرم پا سفت کردن بودند برای بیرون آوردن طلای سیاه، چنان در کارشان جدی بودند که یادشان نرفت در جاهایی هم نقشهایی از معماری قرن نوزدهم بنشانند بر آجر و پنجره و تجهیزات قلب غول آهنی.
دارخوین، پیش از این تاریخ، دِه مختصری بود نشسته بر حاشیه شرقی کارون، در شش، هفت فرسخی جزیره آبادان.صدای جوشش نفت اول در مسجدسلیمان پیچید. نفت بالا آمد و حالا بستری لازم بود که نفت بر آن جاری شود و از هزار چم سلسله کوه بگذرد. نفت در لولهها جریان یافت مثل شاهرگ. همانهایی که در فیلم آلبر لاموریس -بادصبا- میبینیم که به آهنگ ضرب حسین تهرانی میرقصند و تا خارک پیش میروند.
برای ضرب و فشار بیشتر تلنبهها را ساختند در کوتعبداله و ملاثانی (در جنوب و شمال اهواز). وقتی پالایشگاه آبادان را راه انداختند و لولهها را قطورتر کردند، تلنبهخانه دارخوین را هم ساختند؛ آجر به آجر مهرشده به نام دولت انگلیس. تجهیزات و دیگهای بخار و بویلرها را به اینجا کشاندند. برای کارکنان مجتمعهای مسکونی ساختند با تجربه حضور در هندوستان که آبوهوایی مثل خوزستان دارد. «لین» کارگری سه و چهار اتاقه، لین کارمندی، ۲۰ واحد از تایپ,٥w نام دارخوین هم مثل آبادان و گچساران پرآوازه شد. باشگاههای کارمندی و کارگری، مدرسه ۶ کلاسه بهزاد، سینما، بهداری و پاسگاه انتظامی. دارخوین شهر شد. به قول علی یعقوبینژاد، نویسنده کتاب «بوی نفت میآید...» انگلیسیها آمده بودند که بمانند.
موتورخانهها غریدند. دودکشهای بلند سر به آسمان ساییدند در قدیمیترین تلنبهخانه نفت خاورمیانه. رگها به دارخوین میرسید و قلب، نفت را به پالایشگاه پمپاژ میکرد.
از این همه جوشوخروش جز صدای زوزه باد که در ساختمانهای مخروبه و میان لولههای زنگزده میپیچد، چیزی به گوش نمیرسد مگر گهگاه که کامیونی در جاده اهواز آبادان به تاخت دور شود و یا سگی در بوتهزار عوعو کند.
در ورودی محوطه تلنبهخانه نگهبان نشسته جلوی اتاقکش مشغول دانه پاشیدن برای کبوترها. ٧٢ ساعت در خانه است و ٢٤ ساعت مشغول محافظت. چند نفرند که نوبتی کشیک میدهند. محافظ تجهیزاتِ خاکگرفتهاند. لولهها روی زمین پوسیده و وارفتهاند. پنجرههای شیشهای اغلب شکسته. روی همه چیز خاک نشسته؛ ریزگرد این سالها نه، خاک سالخورده. در یکی از ساختمانها را باز میکند. سقف بلند است مثل کلیساهای قدیم. روی دیوارها و لولهها جای گلوله پیداست. سمت شمالی سکو دارد؛ چیزی شبیه سن تئاتر یا صحنهای برای اجرای یک ارکستر بزرگ. گوشه سن یک صندوق چوبی است. «جای مهمات و اسلحه زمان جنگ است. اینجا در زمان جنگ آسایشگاه رزمندهها بود.»
در دیگری را باز میکند. قلب غول آهنی اینجاست؛ در پیچ یکی از لولهها پرندهای لانه کرده. قلب سالهاست از تپش ایستاده. دور تا دورش یک متر جای راه رفتن است. یک گوشه، روبهروی پنجرههای بلندی که عمودی باز میشوند، یک اتاقک نیممتری است برای کسی که ناظر قلب آهنی بوده تا همه چیز مثل ساعت کار کند. روی زمین تکههایی لباس و موکت و پارچه تنیده به خاک و سیمان. کدام رزمنده پا به این اتاق گذاشته. توی یکی از لولهها گوشه کاغذی پیداست. نامهای که به مقصد نرسیده یا شاید نویسنده در جملههایی که نوشته تردید داشته، دوباره و چندباره نوشته. تکهکاغذهای زرد کنار هم چند جمله میسازند: «سلام، برادرزاده خود باقر سلام... برادر عزیزم سلام عرض.... خداوند متعال ... خواهرانم سلام و دعا میرساند ... پدرجان من از دایی حسن پول گرفتم و آمدم و الان در ... هستم و خوشحال هستم ... امیدوارم که ناراحت ... مزاحم وقت عزیزت نمیشوم... پیروزی رزمندگان ... به امید دیدار... ١/١٢/٦٥ سهشنبه.»
در آهنی بزرگ بر لولا میگردد و نرم بسته میشود. ساختمان بعدی اتاق پرداخت حقوق است. پنجرهای کوچک دارد که در قاب آن صورت کارگران و کارمندان آفتابسوخته نقش میبسته. روی دیوارهای این اتاق رزمندهها شعر نوشتهاند و یادگاری، تا بماند به یادگار: «حسن صادقی، فرزند محمدتقی، اعزامی از حسنآباد جرقویه اصفهان، تاریخ اعزام: ١٨/٥/٦٧»
هر اتاقی که باز شود حکم جعبه جادو دارد. گنجی نهان است میدانی اما در میان این همه خاک فرصت جستوجو کم است. نگهبان به اتاقکش برمیگردد و چای را در فلاسک میریزد که گرم بماند. فضای اثیری تلنبهخانه مراجعان را تسخیر میکند. اول همه آه و وای میکشند و بعد در سکوت فرو میروند. نگهبان هم در همین سکوت خیالی شده و شبها بر لولههای زنگزده نقاشی کشیده. نقش تلنبهخانهای دیگر. تلنبهخانهای که دودش به هوا رفته. نقش کامیونهای سرخ و آبی. مداد رنگیها و کاغذهایش را از کمد بیرون میآورد و نشان میدهد. اتاقک نگهبانی جان میدهد برای نویسندهها که هفتهها و ماهها اینجا یله کنند و در خیالات غرق شوند و داستان بسازند. گوشه دیوار عکسی از قوی و نخل و قایق است و کنار پنجره تصویری از مقتدا صدر که دولتیمهر در سفر کربلا خریده است.
«اینجا قرار است موزه شود، به زودی.» نگهبان تا همین اندازه از برنامههای آینده خبر دارد. بیرون زیر درخت کُنار دستهایش را میشوید. «این شیر آب را ببینید این هم انگلیسیه. هیچیش نشده. این فیوز برق هم. دستگیره پنجره.» میان حوضچه، اسکلت سگی از روز و ماه و سالی که در آب افتاده سالم باقی مانده؛ سرش خمیده، انگار نوزادی در شکم مادر.
قلب ١٧هزار آرزوبیرون از موزه چهره امروز دارخوین نمایان میشود. دو ساختمان بزرگ تازهساز. مردم دور میدان میگویند اگر این دو ساختمان بزرگ به بهرهبرداری برسد خیلی از مشکلات حل میشود. «شرکت نفت این بیمارستان را سال ٩١ ساخت اما از آن سال تا امروز افتتاح نشده.»
دارخوین با ٢٥ روستا و ١٧ دهیاری و ١٧هزار نفر جمعیت یک درمانگاه دارد. برای استفاده از امکانات درمانی گاهی اهالی میروند شادگان یا آبادان در ٤٤ کیلومتری یا اهواز در ٨٥ کیلومتری.
سال ١٣٨٩ شرکت نفت و گاز اروندان یک واحد بیمارستانی در دارخوین ساخت اما از سال ٩١ که کار ساختوساز و آوردن تجهیزات هم تمام شد، درِ این مرکز به روی بیماران باز نشد
.
٦ نگهبان شبانهروز ساختمان را میپایند. نگهبانان موزهای نوساز. «این تسهیلات بلااستفاده مانده خاک میخورند» و چیزی که در خوزستان زیاد است، خاک.
میگویند قرار بود اقامتگاهی برای کادر درمانی بسازند اما کسی قدم پیش نگذاشت. شرکت نفت مرکز را با همه دم و دستگاه به دانشگاه علوم پزشکی آبادان پیشکش کرد اما دانشگاه هم حاضر به تحویل و تجهیز نشد
.
میدان نفتی دارخوین روزانه یکمیلیون بشکه نفت تولید میکند و از این همه برای اهالی شهر چشمانتظاری مانده و یک ساختمان نو.
مرکز درمانی هزار مترمربع وسعت دارد و این بخشها: آزمایشگاه، حراست، دندانپزشکی، پایش و واکسیناسیون، بایگانی مدارک پزشکی، غذاخوری، اتاق سرور، متخصص زنان، نمازخانه، پزشک عمومی، چشمپزشک، متخصص داخلی، اطلاعات، آموزش و کنفرانس، مدیریت، حسابداری مالی و اداری، داروخانه، اتاق استریلیزاسیون، مداوا، پرستاری، پزشک کشیک، بستری، جراحی و احیا. در محوطه این بیمارستان هم دو زمین فوتبال و سالنهای چندمنظوره ورزشی ساخته شده که اینها هم بلااستفادهاند.
سلطان کمالی، مدیرعامل شرکت نفت و گاز اروندان یکبار گفته که «این پروژهها درقالب انجام مسئولیتهای اجتماعی شرکت ملی نفت ایران و خدمترسانی به شهرها و روستاهای اطراف تأسیسات نفتی اجرا میشود» اما این مسئولیت گویا با ساخت این ساختمان انجام شده است.
اهالی میگویند، بهتر است پزشک درمانگاه بگوید این بیمارستان چه دردی قرار است دوا کند. دکتر دریانورد، پزشک میانسال خوش قد و بالا استراحت نیمروز را تمام کرده، آماده رفتن به درمانگاه است. از در اقامتگاه بیرون میآید و در دالانی از درخت و شمشاد میایستد. او و همکار دیگرش ٢٠سال است طبیب منطقه هستند. همه را به نام و خانواده میشناسد. پرهیز دارد نام بیمارستان را برای مرکز نوساز به زبان بیاورد. «بیمارستان نمیتوان گفت، یک پلیکلینیک است. شرکت نفت ٤سال پیش پروژههایی برای انجام درنظر داشت و قرار بود گستردهتر باشد، اما با کمبود بودجه پروژه کوچکتر و عوض شد. بعد دیدند این ساختمان هم به درد شرکت نفت نمیخورد. این پلیکلینیک ممکن است با نیازهای سازمان دیگر و حتی با نیازهای مردم منطقه هم متفاوت باشد. شاید اگر همان هزینه دراین درمانگاه خدمات بهداشتی و درمانی ارایه میشد، نتیجه بهتر بود، اما حالا به نقطهای رسیدند که حاضر شدند آن را مفت به علوم پزشکی بدهند. ساختمان به خودی خود ارزشی ندارد، تأمین نیرو و اعتبار و پرداخت هزینه جاری خیلی فراتر از خدماتدهی است. به همین دلیل این ساختمان دستبهدست شد. هزینه راهاندازی و حتی فقط برق این ساختمان خودش بودجه میخواهد. پلیکلینیک تخصصی دومتر جای استراحت ندارد. درحالی که با این اهداف بلند نیاز به نیروهای غیربومی خواهد داشت.»
دریانورد میگوید، اگر پیش از ساخت تعاملی بین دو سیستم بود، به نتیجه بهتری رسیده بودند. «چرا این سازمان از آن سازمان تحویل بگیرد. اگر قرار است برای درمان هزینه شود، چرا سیستم درمان خودش پول ندارد که بیاید ببیند چه لازم است و براساس نیاز امکاناتی را درنظر بگیرد.»
آقای دکتر فکر میکند اگر شرکت نفت خودش درطول هفته نیروی انسانی را دربخشهای مختلف تأمین کند، مردم میتوانند از این امکانات بهرهمند شوند. شاید این ساختمان قلب درمان بخش شادگان شود و مردم روستاهای دورتر هم که میگویند درمانگاهشان تعریفی ندارد، از این مرکز استفاده کنند.
دکتر دریانورد درهفتههایی که از خانواده دور است، در اینجا فیلم میبینند تا نوبت شیفت همکارش برسد و او خود را به پرواز تهران برساند. شیفته اسکورسیزی است.
قلب سوراخ
صالح، جوان ٢٣ساله دارخوینی میچرخد توی کوچههای پهن و خلوت و شهر ١٠٠ساله را معرفی میکند. «زمان حصر آبادان دارخوین خط مقدم بود. بعد از شکست حصر آبادان هم منطقه تدارکات عملیات شد.»
صالح میگوید، آب آشامیدنی خوب نیست و مردم بیشتر دستگاه تصفیه آب دارند. کمی دور از میدان، مغازه سندباد است. ملوان لباس سرخ پوشیده و نشسته پشت میز. مغازه پر است از خنزرپنزرهایی که هر کدامشان قرار است جایی درمجسمههای چوبی پیدا کنند.
نوجوان بود که رفت جبهه. پدرش مکانیک فولاد اصفهان بود. مدرسه را که رها کرد، پدر گفت برو سر کار. نانوا شد. درجبهه هم شاطر بود.
ازجبهه برگشت. «مسیرم عوض شد. گول نانوایی را خوردم. پولش خوب بود. نرفتم استخدام جایی بشم. بعد هم که فریب خوردم و شروع کردم تریاککشیدن. روزی ١٧هزار نان میپختم. نان ماشینی. برای کارم سر و دست میشکستند. خودستایی نباشد دستم تند بود. زبانزد بودم. معتاد شدیم تا زد و مادر عمرش را داد به شما. اعتیاد همینه دیگه، یا خودت را میکشد یا مادر را دق میدهد. خواهرهام التماس میکردند که ترک کنم.»
«دیگه خسته شد.» رسیده بود به خط پایان. دیگر خانه خواهر بزرگتر نمیرفت. «معتاد افکارش هم معتادانه است. این خواهر من را نمیخواد. برادر نمیخواد. خدایا اینم شانسه من دارم. اینجوری. درصورتی که آنها مرا میخواستن. چه کنن، خونهشون که میرفتم، میگفتن نیا عروس دارم، داماد دارم، خجالت میکشم. افت داره.»
خواهر بزرگ پاپی شد که برود کمپ، توی گروههای «انای» رفت. ترک کرد. «کارخانه آدمسازی است. باید صبر کرد. بعضیها میترسن. دیوار انکار معتاد را لودر خراب نمیکنه. میگفتم رفتم دکتر گفته اگر ترک کنی، میمیری. کمپ که رفتم، بعد از چهارماه تازه یادم افتاد مادرم کجاست. من چه میکردم. ٦ماه شد و از کمپ آمدم بیرون، رفتم سرکار. زمانی هم که مصرف میکردم، حاشیه نداشتم، اما وقتی ترک کردم، خیلی بیشتر تحویلم میگرفتن. خواب نداشتم. از صبح تا ٨ و ٩ شب کار میکردم، بعد هم بیخوابی. مجرد بودم. رفتم کلوپ دو سه تا کارتن فیلم گرفتم. نشد. خدایا دیوانه شدم؟ رفتم مشاوره. بچههای کمپ هم که همداستانی بودند، گفته بودن برو. آدم مصرفکننده فکر میکند کسی نمیداند او معتاده، اما همه میدانند. بعد هم که پاک شدم، همه مبارک باشه میگفتن. رئیس پاسگاه که همیشه دنبالم بود، میگفت به خدا اگه پیش فلان ساقی ببینمت.»
دکتر گفته بود تازه بدنش بیدار شده و کاهو و پسته بخورد. «خلاصه خواب به سراغم آمد.»
شوهرخواهر واسطه شد که درشرکت نفت دارخوین استخدام شود. الان شاطر نفت است. شوهرخواهر پیشنهاد کرد با دخترعمویش ازدواج کند. «رسم است زن و مرد جدا باشند تو جلسه. گفتم من ١٠دقیقه با دخترعموت حرف بزنم. همه که رفتن پدرش یه ربع وقت داد. صادقانه گفتم، هیچی ندارم. این گلهارو میبینی، شوهرخواهرم گرفته، لباس و کفش، همه را صبح از خرمشهر گرفتم. نمیخوام دروغ بگم. سیر تا پیاز را گفتم. اول گفتند قبول نمیکنیم. داشتم برمیگشتم اصفهان که گفتن دخترمان قبول کرد. ماه رمضان بود. عید فطر عروسی کردیم. الان تفاهم داریم، بگو مگو نداریم همش بگو بخند، بندری و...»
دارخوین ساکن شدند. علاقه داشت به کارهای ریز ریز. مغازه را اجاره کرد ماهی ١٥٠هزارتومان. «از روزی که پاک شدم، ذهنم باز شد. زمان اعتیاد خانه خواهر که میرفتم، عطر ماهی را احساس نمیکردم. همه چیز خاموش بود. بعد هی کاردستی درست کردم. هرچه ببینم، میسازم. اولین چیزی که ساختم یه تراکتور بود، برای بچه خواهرم ساختم. برد مدرسه، پسش ندادند. از چیزهای بیمصرف استفاده میکنم. مثل دسته عینک.»
کلههای گوشی هندزفری را گذاشته به جای آینه موتور. چند وقت پیش دو تا چینی که توی شرکتهای نفتی کار میکنند، ازهمین موتورها خواستند. یکی داشت. یکی دیگر را از همسایه گرفت تا دوباره برایش بسازد. «گفت شما مخ گود، گفتم ایرانیها را دستکم نگیر. ما اسباببازی پلاستیکی شما را میخریم، دوباره یه چیز باهاش درست میکنیم، باز به خودتان میفروشیم. خندیدند.»
ته چشمهای سندباد شفاف است. انگار همین امروز به هوش آمده. «توی شهرهای مختلفی شاطری کردم، با خودم فکر کردم بیشتر اسباببازیهام هم میرن به اکثر شهرهای ایران. اسم مغازه را گذاشتم سندباد.»
چوب از نجاری شادگان یا خرمشهر میخرد، شاخهای هزارتومان. «ابزار گران شده، چسب چوب دوهزارتومان بود، شده پنجهزار تومن. سمباده نداشتم با دینام آبمیوهگیریِ خانه درست کردم.» دینام را روشن میکند. برادههای چوب توی هوا پخش میشود. کرایه را از پول یارانه میدهد. «به امید اینکه یه وام بتونم بگیرم. خیلی تقلا کردم، گفتن سودش زیاده.»
همشهریها ازجلوی مغازه رد میشوند و خوشوبش میکنند. وقت ناهار است. تلفنش زنگ میخورد. «شما بخورید. من دیرتر میام.»
عینکش را با یک بند سفید انداخته دور گردن. ملوان عینک را روی دماغش مرتب میکند و بادبانهای کشتی را با نخ ظریفی میبندد. ٤سال از سامانگرفتن زندگی گذشته اما یک جای کار هنوز میلنگد. بعد از ازدواج بچهدار شد. دوقلو. «یکی از بچهها همان موقع مرد. این یکی هم قلبش سوراخ است. تحتنظر پزشک است. باید برای درمانش پول دربیاورم. دکتر گفته به مرور زمان بهتر میشود. با خداست. میگفتند مال آلودگی فولادشهر بود.»
باد میوزد لای نخلستان و لباسهای بند رخت خانهای را با خود میبرد. چشم و دهان پر میشود از خاک.
نرگس جودکی