امروز سالروز اعدام مرتضی کیوان است/ سال بَد سال مرگ ...
کیوان با وجود عمر کوتاهش، یکتنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد.
به گزارش دیده بان ایران؛ مرتضی کیوان، شاعر، منتقد، پایهگذار انجمن ادبی شمع سوخته و از نخستین ویراستاران به معنی امروزی بود؛ اما هیچکدام از اینها سبب شهرت او نیست، بلکه آنچه نام او را جاودان کرده است توانایی شگفتش در دوستیابی و شناخت و پرورش استعدادهای ادبی و هنری بود. کیوان با وجود عمر کوتاهش، یکتنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد. محمدعلی اسلامی نُدوشن، ایرج افشار، احمد جزایری، نجف دریابندری، سیاوش کسرایی، محمدجعفر محجوب، شاهرخ مسکوب و هوشنگ ابتهاج با همه تفاوتهای شخصیتی و فکریشان بخش زیادی از موفقیتهای خود را مدیون کیوان میدانند.
نجف دریابندری، مترجم فقید درباره او گفته است: «من نمیدانم کیوان دوستانش را به چه ترتیبی انتخاب میکرد، ولی میدانم که یک دیدار کافی بود که کیوان تو را به دوستی خودش انتخاب کند، حتی بدون آنکه خودت بدانی. آن وقت همه چیز تو به او مربوط میشد. اگر شاعر یا نویسنده بودی نگران شعرت یا نوشتهات میشد. اگر ناخوش یا بیکار یا افسرده یا عاشق میشدی مشکلت را باید با کیوان در میان میگذاشتی یا به او مینوشتی. استعدادی که در او بهطرز عجیبی شکفته بود، توانایی کشف و پرورش استعداد دیگران بود. خود من یکی از آن دیگران هستم … کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی را که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت، نه اینکه هرگز یک کلمه درباره کارم و آیندهام و این جور چیزها به من گفته باشد. او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم کسی هستم. به همین دلیل همیشه فکر کردهام که اگر کسی شدهام تا حدی به یمن تربیت او بود...»
هوشنگ ابتهاج (ه. الف سایه) درباره خصوصیات فردی کیوان گفته است: «کیوان از همه ما بیپولتر بود. همیشه مقروض بود. برای اینکه خرج خونه داشت و مادر و خواهرش رو اداره میکرد و از طرف دیگه فوقالعاده دست و دلباز بود و اگه پول داشت خرج رفقاش میکرد. یه روز دی ماه سال ۳۰ بود، و هوا خیلی سرد بود. من چنین سرمایی رو تو تهران به یاد ندارم... البته ما چنان با هم خوش بودیم که به سرما و گرما فکر نمیکردیم. کیوان به من گفت سایه من صدای دندونات رو میشنوم. وقتی گفت فهمیدم که هوا خیلی سرده. بعد منو برد به دکهای، یه چیزی خوردم و کمی گرم شدم. او رقصان یه پر گوجهفرنگی گذاشت سر چنگال و گذاشت تو دهن من، خودش هم پول رو داد. هیچی هم نخورد. کیوان هم سردش بود و مثل من فقط یک کت و شلوار پوشیده بود. ولی به فکر من بود. بخشی از فقر کیوان بهخاطر این بود که کتاب و مجله و روزنامه بیمحابا میخرید. از همه چیز خبر داشت. ممکن نبود که کتابی دراومده باشه و کیوان ندیده باشه. پیش از همه ما خبر میشد. همه چیز هم میخوند.»
احمد جزایری، از دوستان مرتضی کیوان درباره او گفته است: «من در سال ۱۳۳۰ با مرتضی آشنا شدم... یکی از روزهایی که قرار داشتیم، من نامهای را که همان روز از مادرم رسیده بود، در دقایقی که منتظر آمدن مرتضی بودم، میخواندم و از اینکه مادر از نامه ننوشتن من گله کرده بود چنان متاثرشده بودم که گویا اشکی بر صورتم نشسته بود. در همین حین مرتضی سر رسید و پس از آگاهی از موضوع، علت نامه ننوشتن مرا پرسید و من بهانه کردم که فرصت نمیکنم برای خرید تمبر به پستخانه بروم- که گویا در آن زمان تمبر را فقط از پست مرکزی در خیابان سپه میتوانستیم بخریم- نمیدانم با چه تردستی مرتضی نشانی مادر مرا از پشت پاکت برداشت و در دیدار بعد ۱۰ پاکت تمبر شده با نشانی مادرم به دست من داد و گفت دیگر بهانهای برای نامه ننوشتن نخواهی داشت... و با این توضیح که ما انسانهای «ویژه» باید از هر لحاظ نمونه صمیمیت و محبت و رفتار خوش باشیم...»
مرتضی کیوان که مانند بسیاری از روشنفکران همدوره خود به جریانات چپ گرایش داشت در سن ۳۳ سالگی درحالیکه پس از کودتا سه تن از نظامیان فراری سازمان نظامی حزب توده را در خانه خود پنهان کردهبود، دستگیر شد و سرانجام به اتهام خیانت اعدام شد. این در حالی بود که تنها سه ماه از ازدواج او با پوری سلطانی (از پایهگذاران علوم کتابداری و اطلاعرسانی در ایران) میگذشت. مرگ کیوان ضربه روحی بزرگی به دوستان و جامعه روشنفکری وارد کرد؛ خاطرهای تلخ که نه فقط در آثار این شاعران و نویسندگان نمود یافت که تا واپسین دقایق عمرشان با آنها همراه بود. آیدا، همسر احمد شاملو نقل میکند: «شاملو سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خرده چشمات رو هم بذار شاید خوابت ببره. شاملو گفت: نه! این طوری بهتر میبینمش. زلال میبینمش. گفتم: کی رو؟ گفت: مرتضی کیوان رو. و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود.»