کد خبر: 87986
A
گفت‌وگوی منتشرنشده با فریبرز رییس دانا:

هر کس می‌گوید دوره شاه آزادی بود، بسیار بی‌جا می‌گوید/ با تختی در پستوی مغازه اصول سوسیالیسم می آموختیم/ تختی به دکتر مصدق وفادار بود/ صمد بهرنگی را غرق کردند

دکتر رییس‌دانا، اقتصاددان چپ‌گرا، استاد پیشین دانشگاه و کنشگر سیاسی در طول ۷۵ سال زندگی پربار، فراز و نشیب‌های زیادی را طی کرد. او به علت اظهارنظرها و فعالیت‌هایش، بارها به زندان افتاد و تهدید شد و از دانشگاه اخراج اما هیچگاه از ابراز نظر و حضور فعالانه و جدی در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی باز نماند.

هر کس می‌گوید دوره شاه آزادی بود، بسیار بی‌جا می‌گوید/ با تختی در پستوی مغازه اصول سوسیالیسم می آموختیم/ تختی به دکتر مصدق وفادار بود/  صمد بهرنگی را غرق کردند

به گزارش دیده بان ایران؛  ۲۶ اسفند ۱۳۹۸ در میان بیداد موج اول کرونا خبر آمد فریبرز رییس‌دانا در اثر ابتلا به کووید۱۹ درگذشت.

 

حدود یک هفته پیش از آن بستری شده بود و بسیار امید می‌رفت که از این مهلکه جان سالم به در ببرد که با اندوه و تاسف بسیار، چنین نشد.

 

دکتر رییس‌دانا، اقتصاددان چپ‌گرا، نویسنده، شاعر، استاد پیشین دانشگاه و فعال و کنشگر سیاسی در طول ۷۵ سال زندگی پربار، فراز و نشیب‌های زیادی را طی کرد. او به علت اظهارنظرها و فعالیت‌هایش، بارها به زندان افتاد و تهدید شد و از دانشگاه اخراج اما هیچگاه از ابراز نظر و حضور فعالانه و جدی در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی باز نماند.

 

بسیاری از راست‌گرایان سیاسی و اقتصادی و فعالان ملی- مذهبی یا اصلاح‌طلب، از پیر و جوان، با دیدگاه‌ها و رویکرد او مخالف بودند اما همه بر صداقت و شجاعت و حضور پرشور و هیجانش اذعان داشتند. اوایل اردیبهشت ماه سال گذشته به پیشنهاد و لطف محمد داوری که پیش‌تر با رییس‌دانا در زندان هم‌بند بود، به منزل او در گیشا رفتیم تا با او درباره کار و بار و زندگی‌اش گفت‌وگو کنیم.

 

گفت‌وگو چنانکه می‌خوانید تا اوایل انقلال ۵۷ پیش رفت و بنا شد باقی به جلسات بعد موکول شود؛ وعده‌ای که متاسفانه و با کمال پوزش به دلیل کاهلی نگارنده و عدم پیگیری‌های او تحقق نیافت، یک علتش آن بود که شاید به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که دکتر رییس‌دانا از میان ما برود. مرگ برای دکتر رییس‌دانا به رغم مشکلات جسمانی با آن همه انرژی و شور و هیجان بسیار نابهنگام و باورناپذیر بود. رییس‌دانا یک فعال سیاسی چپ ملی‌گرا بود و مهم‌ترین نمود این دو رویکرد همزمان در دو تصویر مارکس و مصدق بود که بر دیوار خانه‌اش نقش بسته بود. در گفت‌وگوی حاضر با ریشه‌های این دو گرایش در او آشنا می‌شویم.

 

*متاسفانه زندگینامه‌ای از شما در اینترنت و فضای مجازی نیست و عمده چیزی که در مورد شما می‌دانیم این است که متولد ۱۳۲۷ هستید، در مدرسه اقتصادی لندن درس خوانده‌اید و...

 

این مطالب شایع شده را کنار بگذار. وارد جنبه‌های دیگر بشو. از من بپرس که چگونه این آرمان و عقیده را پیدا کرده‌‌ای. البته پرداختن به جزییات زندگی بد نیست، اما بهتر است درباره حضور اجتماعی من بپرسی. از من بپرس که چقدر کتاب نوشته‌ای و چرا اینها را نوشته‌ای و... آخر برای چه من ۴۴ تا کتاب نوشته‌ام؟ از کی اجازه گرفته‌ام؟ بهتر است از بحث‌های خصوصی بگذریم. بهتر است از اینجا شروع کنی که در کودکی چه اتفاقی افتاد که به این مسیرها آمده‌ام.

 

*اتفاقا جاناتان اشپربر در زندگینامه خواندنی «مارکس یک زندگی قرن نوزدهمی» (ترجمه احمد تدین) می‌کوشد از همین جزییات به ظاهر بی‌اهمیت راهی برای فهم مسیری که مارکس در زندگی سیاسی و اجتماعی طی کرد، بگشاید.

 

خب اجازه بده من خودم این جزییات را بگویم، چون اینکه بپرسی تو کی متولد شده‌ای و پدر و مادرت چه کسانی بوده‌اند، هنوز روتین و مکانیکی است. اجازه بدهید از اینجا شروع کنم که در کودکی چه می‌کردم.

 

*اصلا بفرمایید کجا و در چه خانواده‌ای به دنیا آمده‌اید، خانواده مذهبی بود یا سیاسی یا ...

 

این‌طور خوب است. من متولد تهران هستم. تقریبا همه فرزندان خانواده متولد تهران هستند. خانواده من مذهبی نبودند.

 

عکس‌های به جا مانده نشان می‌دهد که پدرم با کراوات است و مادرم روسری ندارد. اما مطلقا خانواده ضد مذهبی نبودند.

 

وقتی که موارد رودررویی با مسائل اجتماعی می‌شد، با کانال مذهب هم به قضیه می‌پرداختند. پدر من در علوم آزمایشگاهی درس خوانده بود و اجازه دایر کردن آزمایشگاه به او داده بودند و او را دکتر می‌خواندند، در حالی که دکترا نداشت. در بیمارستان امام خمینی (ره) (هزار تختخوابی سابق) ساختمانی هست که پدرم می‌گفت آنجا درس خوانده است. پدرم چون تحصیلکرده بود از مدارهای علمی هم به مسائل روزگار نگاه می‌کرد. مادرم اهل ارومیه و از مادر آسوری بود، پدرش اهل خوی و بزرگ‌شده ارومیه بود. در کتاب آشفتگی‌های اجتماعی در ایران که در کانادا منتشر شده، یک فصل را به تاریخ خونبار خوی اختصاص داده‌ام و از پدر و مادر مادرم یاد کرده‌ام که در مقابل متجاوزین به شهرهای خوی و ارومیه مقاومت کردند و جان باختند. من البته پدربزرگ و مادربزرگ مادری را خیلی ندیده‌ام. بعد از فوت آنها خیلی زود تربیت مادرم را عموها و پدربزرگش (جدم) به عهده گرفتند. در مدرسه امریکایی‌ها در ارومیه درس خواند. خودش می‌گفت به علت آمدن بیماری، مدتی مدرسه را به تبریز و سپس به همدان منتقل کردند. یک بار در سفر به همدان، مادرم که هنوز در قید حیات بود، گفت آیا شیرسنگی را هم می‌بینی؟ گفتم آره. گفت آنجا مدرسه ما بود. هنوز انگلیسی می‌دانست. می‌گفت یک گربه داشتم که مرد و زیر شیرسنگی دفنش کردم. اگر رفتی آنجا بالای سر مزار گربه‌ام هم برو! حالت احساسی عجیبی داشت. من هم البته به توصیه‌اش گوش کردم. این موضوع خیلی هم کمک کرد. وقتی طرح جامع همدان را کار می‌کردیم، بچه‌ها می‌خواستند نکاتی را بدانند.

 

ساختمانی در دوردست شیرسنگی بود که حدس زدند بازسازی شده مدرسه امریکایی‌ها بود که در دوران بیماری به آنجا منتقل شده است و بعد از آن به تبریز و ارومیه بازگشته است. تا اینکه بالاخره مادرم بزرگ شد و با پسرعمویش ازدواج می‌کند و از او صاحب سه فرزند می‌شود. بعدا به دلیل اختلاف‌های خانوادگی از او جدا می‌شود و برای کار کردن به تهران می‌آید. مادرم سواد خارجی داشت و فرهنگی بود. در تهران همسایگی خاله پدرم زندگی می‌کند و این موجب آشنایی آنها می‌شود. آشنایی آنها نیز عاشقانه بوده و سنتی نبوده است. پدرم از خاله‌اش استفاده کرده بود که نزد اقوام مادرم یعنی پسرعموهایش برود و صحبت کند. اما مادرم مستقل‌تر از این حرف‌ها بود.

 

*در مورد پدرتان هم بفرمایید.

 

پدرم اهل دشت قزوین و تات است. من هم سال‌های زیادی در آن دشت بزرگ شده‌ام. روستایی که ما در آن بزرگ شدیم، روستای ابراهیم‌آباد بود. هنوز هست و پدر و مادرم و عموهایم و برادرم و پدربزرگم آنجا دفن هستند. به جز آن روستا پدرم در روستاهای دیگر نیز دست داشت و اجاره‌داری می‌کرد و خرده‌مالکی بود. من مقدار زیادی در آن منطقه تات‌نشین عمر گذراندم. یعنی در تهران متولد شدم اما در کودکی به آنجا می‌رفتم. وقتی پدر و مادرم آشنا شدند، پدرم در خدمت نظام و درجه‌دار بود و از همان زمان وارد بهداری ارتش شد و از همان زمان هم با دردسرهای فراوان از ارتش فاصله می‌گیرد و فراری محسوب می‌شود و به بیمارستان هزار تختخوابی می‌آید و با مادرم آشنا می‌شود و دلدادگی عاشقانه‌ای بین آنها شکل می‌گیرد. با وجود این من به لحاظ سنتی بسیار وابسته به محیط اجتماعی هستم و با وطنم ارتباط عجیبی دارم که اتفاقا با ایدئولوژی سوسیالیستی و انترناسیونالیستی ما خیلی سازگار نیست، اما من آن را سازگار کرده‌ام. من این سرزمین را دوست دارم، فقط همین. البته حاضر نیستم شووینیست باشم و به نفع مردم ایران آرایم را به جهانیان تحمیل کنم و ایرانیان را برتر از بقیه بدانم. اما این سرزمین را دوست دارم و تعجب می‌کنم که چرا بعضی به این بهانه که سوسیالیست هستند، به خودشان فشار می‌آورند که وطن‌شان را دوست نداشته باشند. البته همه این‌طور نیستند..

 

*شما فرزند چندم هستید؟

 

مادرم از ازدواج اول سه فرزند، دو پسر و یک دختر داشت. آن دو برادر ناتنی فوت کردند اما خواهر ناتنی‌ام الان در امریکاست. مادرم از پدر من هم پنج فرزند داشت که من در میان این پنج تا، سومی هستم، یک برادر، یک خواهر، من و بعد دو خواهر دیگر که اولی و دومی در گذشته‌اند.

 

طرفه آنکه هر چهار نفر از بیماری یکسانی فوت کردند و این بیماری سراغ من هم آمد، اما شاخش را شکستم! بد نیست یادآوری کنم که از قضا زنده‌یاد بهمن کشاورز حقوقدان فقید داماد آن خواهر ناتنی است. این خواهرم دو بار ازدواج کرد. مرتبه اول با یک افسر شهربانی ازدواج کرد که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به عنوان افسر توده‌ای دستگیر و اعدام شد. بعد با همسر دومش که هم‌سلولی همسر نخست بود، آشنا و سپس ازدواج کرد. فرامرز برادر بزرگ‌ترم هم سرنوشت ویژه‌ای یافت. دست تطاول به خودش دراز کرد.

 

*دوران کودکی شما چگونه سپری شد؟

 

دوران کودکی من با محرومیت بسیار زیاد همراه نبود. در روستا خیلی زندگی کردم و خیلی زود احساس کردم که دوست دارم مردمی باشم، اما نتوانستم و نخواستم که خارج از سلطه پدر بروم. اقتدار او را قبول داشتم و او را دوست داشتم. فرامرز (برادر بزرگ) اما برخلاف من دست به شورشی کور زد و خودش را نابود کرد و در سن ۵۲ سالگی از دنیا رفت.

 

بقیه ما چنین نبودند. در محله ما در خیابان شاپور دام‌های زیادی گسترده بود. محرومیت نبود، اما زندگی پر و پیمانه‌ای نبود.

 

موقعی که پدرم آزمایشگاه داشت، برایم یک اعتباری داشت. در روستا هم یک خرده مالک بود، اما مرد قدرتمندی بود و با خوانین آنجا درمی‌افتاد. طوری که فطن السلطنه مجد از بزرگ مالکان سراسر دشت قزوین و داماد سپهدار، از او حساب می‌برد.

 

پدرم انسان ماجراجوی قدرتمند دعوایی بود. در جوانی مدتی با حزب توده کار کرده بود و خاطراتی از جلساتش با رادمنش و کشاورز برایم تعریف می‌کرد. اما از حزب توده بیرون آمده بود و ارتباطش با آنها قطع بود و گرایش ملی پیدا کرده بود. بعد از کودتا شوهرخواهرم اعدام شد. او پدرم را وصی کرده بود. پدرم در بازجویی با تیمور بختیار فرمانداری نظامی تهران رنجور و ناامید شد. تلافی‌اش را بعدا در زمان اصلاحات ارضی سر خوانین دشت قزوین در آورد (خنده)!

 

*بنابراین این گرایش سیاسی شما به خاطر خانواده نبود؟

 

مقداری تحت‌تاثیر شوهر خواهرم بود که اعدام شد. او مرد جالبی بود، ورزشکار، خوش‌تیپ، بلندقامت بود و با اینکه افسر بود در رفتارش در کوچه و خیابان از افسری مایه نمی‌گذاشت و هرجا که مثلا افسری‌اش می‌خواست در میان مردم اثر بگذارد، حس می‌کردم که شرمنده می‌شود. او شبیه تختی بود. البته من بعدا با تختی دوست شدم. تختی شرمنده می‌شد اگر پهلوانی و قدرتش مایه احترام می‌شد. این را از نزدیک می‌دیدم. شوهر خواهرم هم همین بود، بوکسور بود، موتورسوار بود و شنا می‌کرد و البته گاهی هم ‌می می‌خورد. به نظرم روحیه عجیبی داشت. سال‌ها بعد که در احوالاتش غور کردم، دریافتم عجیب نیست که چنین آدمی در آن زمان به اندیشه‌های چپ گرایش پیدا کند. آن زمان چپ بودن فقط در حزب توده بود.

 

*دبستان شما کجا بود؟

 

من دبستان مولوی در خیابان مولوی می‌رفتم. خانه ما سر چهارراه گمرک و شاپور بود. من بچه شاپور هستم. از آن طرف به روستا می‌رفتم، خلاصه یک پا در شهر و یک پا در روستا داشتم. این شیوه زندگی شخصیت من را «دایکوتومیک» (دوگانه) و مرا دچار انشقاق شخصیتی کرد.

 

در روستا مردم فوق‌العاده فقیر اما ساده‌دل و دوست‌داشتنی و مهربان را می‌دیدم و در شهر خانواده‌ام را می‌دیدم که وضع‌شان نسبتا خوب بود. البته از اشراف درجه یک تهران نبودند. اما شرایط‌شان بد نبود. این شکاف و جدایی و تفاوت سطح زندگی زیر پوست من نفوذ می‌کرد و نمی‌توانستم از آن فرار کنم. من را به خود مشغول می‌داشت. بعضی محرومیت‌ها در مقایسه با برخی اعضای فامیل مادرم که با بچه‌های‌شان به خانه ما می‌آمدند، نوعی حسادت من را تحریک می‌کرد. الان تقریبا مطمئن هستم که این حسادت شخصی نبود، خاطره‌ای بود که از روستا داشتم. فکر می‌کردم مقداری بار آن خاطره من را به این حسادت می‌کشاند.

 

*در مدرسه معلم یا آموزگاری بود که در شما تاثیر خاصی بگذارد؟

 

معلم‌ها روی من تاثیر بد گذاشتند. دو- سه معلم داشتم که به خاطرم مانده. یکی خانمی که بعدا معلم قرآن ما شد. هنوز چهره‌اش را به خاطر دارم. بچه بودم و شلوار کوتاه پوشیده بودم. با کناردستی‌ام زیاد حرف زدم. آن معلم خیلی با ترکه روی پای من زد و آزارم داد. این رفتارش باعث شد که از درس دادنش بیزار شوم. او نماد مهربانی نشد. در حالی که بعدا که بزرگ و بالغ شدم، خانه ما در شاپور کنار مسجد سادات هندی بود، برادر آیت‌الله شریعتمداری امام جمعه آن مسجد بود.

 

مهربانی‌هایی که بعدا از کسانی که به آن مسجد می‌رفتند و ته دل‌شان مصدقی بودند، تاثیر زیادی روی من گذاشت و باعث شد در آستانه بلوغ برخی گرایش‌های مذهبی در من نهادینه شود. در حالی که آن معلم من را فراری داد. یک ناظم هم داشتیم که به خاطر یک بچه پولدار که لباس‌های زیباتر از ما می‌پوشید، دو- سه بار به من ظلم کرد.

 

آن بچه علیه من شکایت می‌کرد. آن ناظم جلوی سایر دانش‌آموزان دو- سه تا مشت به سینه من زد. سال‌ها بعد شبی با دوستان به میخوارگی رفته بودیم و صبح زود با چند نفر از دوستان غزلخوان و کت به دوش به یک کله پاچه فروشی در پل امیربهادر رفتیم که پاتوق میخوارگان شب زنده‌دار بود. ادعایی برای خودم داشتم و قد و بالایی پیدا کرده بودم، با اینکه تحصیلات و گرایش‌های سیاسی هم داشتم، اما به هر حال آن ادا و اطوار را هم داشتم، لذت داشت خود را لوطی دیدن و پهلوان تصور کردن. خلاصه آن شب آن ناظم را در کله‌پاچه‌ایِ امیربهادر دیدم. هنوز سرم گرم بود. یقه‌اش را گرفتم و گفتم تو هنوز مسوول شخصیت من هستی و تو را نمی‌بخشم. اگر آن دو کلمه درس را به من نداده بودی، تو را داخل این دیگ کله‌پاچه می‌انداختم، چون به یادم مانده! به این ترتیب ظلم، ستم، تبعیض، تفاوت زندگی شهر و روستا در شکل‌گیری شخصیت من موثر بود.

 

پس غیر از پدرم، شخصیت شوهرخواهرم در من تاثیر بیشتری گذاشت. اما در آستانه بلوغ در شاپور در آن محله دو گروه حضور پر رنگ داشتند، یکی مصدقی‌ها که در یک قهوه‌خانه بودند و یک قهوه‌خانه بالاتر توده‌ای‌ها بودند. محله‌ای پر از ماجرا بود.

 

*این ماجرا به سال‌های پایانی دهه ۱۳۳۰ بازمی‌گردد؟

 

بله، جو جبهه ملی دوم تهران و شهرهای بزرگ را فرا گرفته بود. من به میتینگ جبهه ملی دوم در جلالیه رفته بودم و از شعارهای تندی که زنده‌یاد داریوش فروهر می‌داد، تحت‌تاثیر قرار گرفته بودم. صحبت‌های سنجابی، دکتر صدیقی و الهیار خان صالح را شنیدم. حرف‌های سنجابی بیشتر به دلم نشست. به هر حال بچه‌های محل من را به این فضاهای سیاسی کشاندند.

 

*مطالعات شما از کجا آغاز شد؟

 

من درسخوان بودم و به‌رغم ماجراجویی‌ها همیشه شاگرد اول می‌شدم. گاهی که شاگرد دوم یا سوم می‌شدم، نارضایتی را در روحیه پدرم می‌دیدم و خودم هم ناراحت می‌شدم. به شاگرد اول حسادت نمی‌کردم، خودم ناراحت می‌شدم. اصلا تجربه حسادت را زیاد ندارم. سه- چهار باری که در زندگی حسادت کرده‌ام، آن‌قدر نادر بوده که به خاطرم مانده است و می‌دانم که آن مرتبه‌ها برای چه بوده است. مثلا وقتی استاد بودم، دختران را به گردش علمی برده بودم و مرد جوان دریانوردی دخترها را دور خودش جمع کرد.

 

آن حسادت را به خاطر دارم. موارد دیگر را نیز به خاطر دارم. اما پیش از آنکه جبهه ملی مرا با خودش ببرد و سپس جزنی و دیگران مرا در دیدارهای جمعه در خانه دکتر غلامحسین خان صدیقی کشف کنند یا من آنها را توسط احمد جلیل افشار شناسایی کنم، مطالعه را آغاز کرده بودم، اما با کتاب‌های خیلی سطحی مثل امیرارسلان. پدرم تشویق می‌کرد. بعدا یاد گرفتم که سر لاله‌زار بروم و از انتشارات معرفت کتاب کیلویی بخرم. بعدا خلاصه‌ای از کتاب «نود و سه» (نوشته ویکتور هوگو) به دستم رسید. کتاب گم شد. بعد که مادرم پرسید چه کتابی می‌خواهی، گفتم نود و سه را برایم بخر. منظور هوگو چهارمین سالگرد انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۹۳ است (که سالی پرتلاطم است و اتفاقات مهمی از جمله اعدام لویی شانزدهم و ماری آنتوانت در آن رخ می‌دهد).

 

با خواندن این کتاب کیف کردم و انقلابی شدم. ژوزف شنیس شخصیت من را تسخیر کرد، دانتون، مارا (شخصیت‌های انقلابی در انقلاب کبیر فرانسه) و ... را دوست داشتم. از روبسپیر اصلا بدم نیامد. از دوره وحشت روبسپیر کیف کردم.

 

*اینها مربوط به ۱۵-۱۴ سالگی شما می‌شود. دبیرستان کجا رفتید؟

 

دبیرستان حکیم نظامی می‌رفتم. آنجا دیگر وارد جبهه ملی شدم و سریعا در سازمان جوانان جبهه ملی رشد کردم و به کمیته مرکزی سازمان جوانان جبهه ملی آمدم. این کمیته تحت‌تاثیر دو شخصیت شناخته‌شده و به‌شدت ضد چپ بود: محمد علی خنجی و دکتر حجازی. این موضوع من را آزار می‌داد زیرا این دو شخصیت را دوست داشتم، زیرا به هر حال همه هم‌حزبی‌ها را دوست داشتم و احساس عاطفی را سریع پیدا می‌کردم. اما این دو ضد جزنی بودند و فعالیت‌های جزنی را در جبهه ملی محکوم می‌کردند. کارهای او را بد نمی‌دانستند، خرابکاری می‌دانستند.

 

دکتر حجازی یک بار در جمع گفت من باید درباره روحیه فریبرز صحبت کنم، تعجب می‌کنم! این روحیه ضد سازمانی و ضد مصدقی است. من پرسیدم چرا ضد مصدقی است؟ و درگیری ما شروع شد. به تدریج به این فکر افتادم که ما آمده‌ایم علیه شاه و برای ایران مبارزه کنیم، اما اینجا بدل به محل تبلیغات علیه حزب توده شده است. من که توده‌ای نیستم و اشکالات آنها را هم می‌دانم و تایید می‌کنم، اما قرار نیست اینجا پاتوق فحش دادن به حزب توده باشد. اینجا قرار است به ما آموزش مبارزه ملی و ضد شاه بدهند. در آن زمان من عضو جدی جبهه ملی بودم و حتی از دبیرستان حکیم نظامی ده- دوازده نفر عضو گرفته بودم. ضمن آنکه در سازمان جوانان بودم و اداره منطقه پنج آموزش و پرورش با من بود. در دبیرستان ناظم مقتدری داشتیم که بعدا فهمیدم با ساواک همکاری می‌کند به اسم حسن سرور. سرور یک بار بعد از اینکه انشایی نوشته بودم، سر کلاس ما و پیش من آمد و کاغذی داد که در آن نوشته بود به دفتر برو، با تو کاری دارم. در دفتر من را تحویل مامورهای ساواک داد.

 

در خیابان امیریه نرسیده به امیرانتظام بالاتر از پل امیربهادر دفتری متعلق به ساواک بود که تازه تشکیل شده بود. سرهنگ محبوبی نامی در آنجا کار می‌کرد. آنجا من را بازجویی کردند. یک مامور ساواکی پایین راه پله، دم در به من گفت (نمی دانم چرا؟!) یک وقت نترسی، هیچی نیست، محکم بایست، لازم نیست همه چی را بگویی، بلبل زبانی نکن، همان کاری که کردی را بگو و نترس! دیگر هم آن مامور را ندیدم و نمی‌دانم چرا این سخن را گفت. اما به هر حال شناخت پلیس سیاسی و ضرورتش از همان زمان در من پدید آمد. بعدا آن جمله مشهور تروتسکی که گفت کسی که پلیس سیاسی را نمی‌شناسد، غلط می‌کند که کار سیاسی کند، برای من معنادار شد. آن مامور عضو آن سازمان بود و همواره این سوال در من پدید آمد که چرا این نکات را به من گفت. خلاصه سرهنگ محبوبی مرا تهدید کرد و گفت چه کرده‌ای؟ گفتم انشا نوشته‌ام. گفت انشایت کو؟ گفتم دوستان شما آن را دارند. آن دانش‌آموزی که در کلاس به من گفت انشایت را بده می‌خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم، بعدا به دانشکده افسری رفت! فکر می‌کنم آن دانش‌آموز مامور بوده و من او را نمی‌بخشم. از سرهنگ پرسیدم مگر در انشایم خلاف قانون اساسی صحبت کرده‌ام؟! خندید و گفت: آهان، معلوم است آموزش دیدی؟!

 

*بنابراین فضا پلیسی بود.

 

بله، کاملا این‌طور بود. هر کس می‌گوید دوره شاه آزادی بود، بسیار بیجا می‌گوید. در سال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ جو را جبهه ملی دوم مقداری شکسته بود. اما ۱۵ خرداد موجب شد که دولت حمله و سرکوب کند. رهبری ۱۵ خرداد با آیت‌الله خمینی بود. آن زمان ۶-۵ ماه بود که با نام (امام) خمینی آشنا شده بودیم و بعد جبهه ملی در حاشیه رفت و ترسید. بیژن جزنی گفت که جبهه ملی ترسیده است.

 

او گفت پیش‌بینی می‌کردم که اینها مرد میدان مبارزه نیستند. به من گفت که دکتر مصدق هم اینها را به آن صورت قبول ندارد.

 

برای دکتر مصدق برخی از این شخصیت‌ها قابل قبولند و نمی‌تواند به زبان بیاورد. مصدق آن زمان سال‌های آخر عمرش را طی می‌کرد و در احمدآباد محصور بود. جزنی می‌گفت نامه‌های او دلیل این ادعای من است. بعد از آن جبهه ملی تحت الشعاع (امام) خمینی قرار گرفت و رنگ باخت. ما هم که رادیکال بودیم و به سخنرانی آیت‌الله خمینی در قم رفتیم. به یاد دارم که نوروز بود. من هم رادیکال بودم و هم تقابل میان فرودستان و ثروتمندان در روحم غلیان می‌کرد.

 

*در آن زمان شما حدودا ۱۶-۱۵ سال سن داشتید.

 

بله، در قم بعد از سخنرانی آیت‌الله خمینی، با دوستانم شعری از کارو (شاعر ارمنی چپ‌گرا) را در مسجد دسته‌جمعی خواندیم: صحبت از عید مکن بگذر و راحت بگذار/‌زاده فقر کجا و طرب فصل بهار. خیلی خوشحال بودم از اینکه این‌طور آرمانم را بیان کرده‌ام. مردم در مسجد به ما نگاه می‌کردند، بعضی با تردید. از چشمان‌شان محافظه‌کاری عجیبی خواندم. حس کردم.

 

*به هر حال شما آدم مذهبی نبودید.

 

بله، البته من در سال‌های آخر دبیرستان تا ابتدای دانشگاه مذهبی شدم، اما از سال دوم دیگر این‌طور نبودم. به قم برای بیان اعتراض‌مان رفته بودم.

 

*آنجا در قم آیا برای آن افراد مهم نبود که شما مذهبی نیستید؟

 

آنها نمی‌دانستند که ما مذهبی هستیم یا خیر. فقط به ما مشکوک نگاه می‌کردند و احساس می‌کردند که ما از آنها نیستیم.

 

*بسیاری دهه چهل را دوران اوج شکوفایی اقتصادی و تجدد آمرانه می‌دانند. تجربه شما از این دهه چطور است؟

 

اقتصاد دهه ۱۳۴۰ در ابتدا بد بود و شکست خورده، در دوره امینی ورشکستگی اقتصادی و اولین رکود اقتصادی کشور اتفاق افتاد. به یاد دارم وقتی کشتی‌گیران از مسابقات برگشته بودند، نخست‌وزیر علی امینی در دیدار با ایشان گفت که شما کشتی‌های‌تان را گرفتید و برگشتید، اما نمی‌دانید که من چند روز است با بودجه کشتی می‌گیرم و نمی‌توانم آن را مشخص کنم. بعد هم که امینی کنار گذاشته شد. شاید هم ماموریتش پایان یافت.

 

به نظر می‌رسد که شاه امینی را برای پاسخ به خواسته‌های امریکا برای اصلاحات در ایران لازم داشت. از میان این اصلاحات، آنچه به نظر من ارزشمند بود اصلاحات ارضی است. شک ندارم که اصلاحات ارضی در ایران دگرگونی اجتماعی ایجاد کرد. این اصلاحات اگرچه ساخته و پرداخته غرب بود، اما ضرورت بود. به همین سبب جریان‌های چپ مثل حزب توده آن را تایید کرد. جبهه ملی هم اصلاحات را تایید کرد و گفت: اصلاحات آری، دیکتاتوری خیر.

 

بحث حق رای زنان در انتخابات هم اهمیت داشت، درست است که انتخابات صوری بود، اما بود. در آن زمان ذهنیت برتری جنسیتی مرد بر زن در بیشتر خانواده‌ها بود، حتی در خانواده ما هم چنین بود. بعدا که بزرگ شدم، خیلی روی شخصیت خودم کوبیدم تا این اصل بزرگ انسانی یعنی برابری جنسیتی مرد و زن را بپذیرم. این را چپ‌ها به من یاد دادند. اما در آن زمان اولویت ما اصلاحات ارضی بود و بحث اعطای حقوق زنان را جدی نمی‌گرفتیم. خلاصه تا سال ۱۳۴۳ و ۱۳۴۴ اقتصاد مشکل داشت، اما از این سال‌ها به بعد از طریق برنامه‌های عمرانی کشور وام‌هایی به ایران آمد. برنامه سوم اولین برنامه پنجساله بود. برنامه‌های اول و دوم که از زمان مصدق شروع شد، هفت ساله بودند. برنامه اول البته متوقف شد. در برنامه سوم، وام‌ها مطرح شد. بعد از اصلاحات ارضی، افزایش پول در جریان ناشی از اصلاحات ارضی، رونقی نیم‌بند و شهری به وجود آورد و ساختمان‌سازی که در زمان علی امینی زمین خورده بود، به ‌شدت رونق گرفت. من البته در میان فقیران و محرومان نبودم، اما به خاطر دارم که آن محدودیت‌های اقتصادی و رکود در زندگی ما هم تاثیر گذاشته بود و مثلا پدرم را به صرفه‌جویی واداشته بود.

 

*پس اهمیت دهه ۱۳۴۰ از چه بابت بود؟

 

درخشانی دهه ۱۳۴۰ به دلیل پایه‌گذاری خیلی چیزها بود مثل درخشش جبهه ملی و شکل‌گیری مقاومت چپ که اگرچه در جامعه شناخته نشد اما الان می‌توانیم بگوییم درخشان بود. گروه جزنی در اواخر دهه چهل گرفت، پایه‌گذاری مقاومت‌ها و گروه‌هایی مثل ستاره سرخ و گروه فلسطین و آرمان خلق در دهه ۱۳۴۰ بود. از سال ۱۳۴۹ به بعد، جنبش مسلحانه و سیاهکل شکل گرفت.

 

البته می‌توان حرکت سیاهکل را شتابزده خواند و به برخی وجوه آن انتقاد داشت. اما این انتقاد، ایراد اساسی محسوب نمی‌شود.

 

جریان مسلحانه، نتیجه جوش و خروش عجیب دهه چهل بود و نتیجه سرکوب شاه در ۱۵ خرداد و از آن مهم‌تر سرکوب دولت ملی دکتر مصدق که محبوب بود و هنوز هم برای من محبوب است و تصویرش را به دیوار خانه‌ام زده‌ام و هیچ‌گاه برداشته نمی‌شود. ضمن آنکه در دهه ۱۳۴۰ تاسیس جبهه ملی تاثیرگذار بود و از دل آن در سال ۱۳۴۱ نهضت آزادی بیرون آمد. من نامه دکتر مصدق را توسط دکتر مسعود حجازی دیدم که به جبهه ملی گفته بود نهضت آزادی را بپذیرند. عده‌ای از این دستور ناراحت بودند اما ناگزیر بودند که انجام دهند. کسانی که از این اتحاد ناراحت بودند، به نظرم کارهای‌شان مشکوک بود. شنیده‌ام نامه دیگری هم از مصدق هست که نیروی سوم و خلیلی ملکی را در جبهه ملی راه بدهید. البته من این نامه را ندیده‌ام. من شنیدم که از جانب دکتر مصدق به جبهه ملی توصیه شده بود که این‌قدر حرف و حدیث علیه حزب توده نزنید و کارتان را بکنید و برای خودتان دشمن‌تراشی نکنید. درخشندگی دهه ۱۳۴۰ از اواخر آن و از ۱۳۴۶ به بعد بروز پیدا کرد که گروه اولیه ستاره سرخ شکل گرفت. خاطره‌ای هم از آن سال‌ها دارم. من با فروغ فرخزاد حشر و نشر داشتم و شاگردش بودم. سمت بزرگ‌تری برای من داشت و احترام زیادی برایش قائل بودم. گاهی اوقات او را در کافه‌های خیابان استانبول می‌دیدم. گاهی هم به کافه‌ای نزدیک پارک ساعی می‌رفتیم. بعدا می‌دانید که گفتند تصادف کرده است، اما من مشکوک بودم. مقاله‌ای در کتاب «گفتامدهایی در شعر معاصر ایران» در این باره نوشته‌ام و آنجا به تردیدم راجع به نحوه مرگ فروغ فرخزاد اشاره کرده‌ام. یکی از دلایلم این است که من شعر «کسی که مثل هیچ‌کس نیست» را از زبان خود فروغ شنیدم. مشهور است که او در آن شعر می‌گوید «من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید/ کسی که مثل هیچ‌کس نیست/ من خواب یک ستاره قرمز دیده‌ام/ و کور شوم اگر دروغ بگویم...» اما در شعری که برای من خواند، می‌گفت: «من خواب یک ستاره سرخ دیده‌ام...» او در آن سال‌ها گرایش‌های مائوئیستی پیدا کرده بود.

 

من فکر می‌کنم به واسطه با برخی بچه‌های گروه ستاره سرخ مرتبط بود. باید از علی پاینده که از یادگارهای درخشان دهه ۱۳۴۰ است و زندان‌های طولانی‌مدت کشید، در این رابطه پرسید. البته علی پاینده هم از جبهه ملی شروع کرد و بعدا با ستاره سرخ کار کرد. خلاصه اینکه ما در اواخر دهه ۱۳۴۰ با واقعه سیاهکل (۱۹ بهمن ۱۳۴۹) خودمان را پیدا کردیم.

 

*به آشنایی خودتان با فروغ اشاره کردید. آیا با روشنفکران دیگری مثل آل احمد هم آشنایی داشتید؟

 

من آل احمد و به‌آذین را وقتی دانشجو بودم، در تالار ایران دیدم که بعدا آن را تالار قندریز خواندند. رویین پاکباز و محمدرضا جودت و قندریز نقاشان مدرنی بودند که آثارشان را آنجا به نمایش می‌گذاشتند. ما هم اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم که اینها چیست؟!

 

*آثار آل احمد را هم خوانده بودید؟

 

بله. کانون نویسندگان اول از سال ۱۳۴۷ شروع به کار کرد و من این چهره‌ها را آنجا می‌دیدم. میرحسین موسوی و همسرش خانم زهرا رهنورد را آنجا دیدم. البته نمی‌دانم در آن زمان خانم رهنورد همسر آقای موسوی بود یا نامزدش بود. به هر حال خانم موقر و وفادار و محترمی بود. ایشان از ما بزرگ‌تر بودند. خلاصه در آن زمان تحت‌تاثیر آل احمد قرار گرفتم، به ویژه وقتی غربزدگی را خواندم.

 

در همان سال‌های جنگ ۱۳۴۶، اعراب از اسراییل شکست خوردند و این برای ما گران تمام شد. گروهی درست کردیم و پول‌های‌مان را جمع کردیم و یک سری پاکت به اسم قلابی یک شرکت حمل‌ونقلی درست کردیم و بیانیه‌ای نوشتیم و در آن بیانیه دولت شاه را محکوم کردیم که تو قاچاقی به دولت اسراییل بنزین داده‌ای و این اسراییل سرزمین پیغمبر خدا و قبله اول مسلمین را غصب کرده است. این اعلامیه‌ها را به اداره پست دادیم و پست چند نوبت آنها را در خانه مردم توزیع می‌کرد.

 

در آن زمان هنوز رسوبات احساسات مذهبی در من بود. البته الان که آن احساسات مذهبی در من نیست، اما من به صورت سرسخت طرفدار خلق فلسطین و مقاومت علیه اسراییل هستم. این روحیه امروز در من نه از احساسات دینی آمده و نه از روحیه ضد یهودی که به دروغ ما را به آن متهم می‌کنند. صادقانه می‌گویم که بهترین دوستان من در انگلستان یهودیان بودند، اما یهودیان کمونیست و مخالف صهیونیسم که از امریکا فرار کرده بودند، زیرا رهبری جنبش ضد جنگ ویتنام را به عهده داشتند. ما اینها را انگلستان در خانه‌های خودمان ماوی می‌دادند.

 

*برگردیم به آل احمد...

 

بله، آل احمد مرد مقتدری بود. من سال ۱۳۴۶ برای تحصیل رشته اقتصاد به دانشگاه رفتم. البته در دوره دبیرستان ریاضی خوانده بودم. هنوز هم کار من اقتصادسنجی است.

 

*چی شد که اقتصاد را انتخاب کردید؟

 

تصادفی بود. من در سال ۱۳۴۴ در دانشگاه تهران رشته مهندسی کشاورزی قبول شده بودم، اما تحملم نکردند و اخراج شدم. بعد به دانشگاه ملی (شهید بهشتی کنونی) آمدم. در آن زمان پدرم بعد از برخوردهای اصلاحات ارضی به زندان افتاده بود. او از زندان به من پیغام داد که پولی برایم ذخیره کرده و حالا که از دانشگاه اخراج شده‌ام، بهتر است با آن پول در دانشگاه ملی (که آن زمان پولی بود) ثبت‌نام کنم. البته کمی بعد از اینکه پدرم از زندان آزاد شد، خودم بازداشت شدم! خلاصه آن پول را دادم و در امتحان دانشگاه ملی شرکت کردم و قبول شدم.

 

در مصاحبه دانشگاه با دکتر امین عالیمرد آشنا شدم. آن مرد بزرگ به من علاقه‌مند شد، استاد من شد و برای همیشه باهم دوست شدیم. او استاد علوم سیاسی بود. تا پایان عمر با او دوست بودم، در خارج از کشور فوت کرد. در این سال‌ها هر وقت به ایران می‌آمد، او را می‌دیدم. رابطه من با او، مثل رابطه شمس و مولانا بود. من به او خیلی علاقه داشتم. در یک دوره معاون هویدا شد. بعد از انقلاب برخی سازمان‌های چپ‌گرای بیهوده می‌خواستند او را در صحن دانشگاه ملی ایران محاکمه کنند، من خواستم دفاع از او را به عهده بگیرم. بچه‌های فدایی گفتند که این کار را نکن، برای سازمان بد می‌شود!

 

جواب دادم من که عضو سازمان شما نیستم! من از حقیقت دفاع می‌کنم. او اینکه شما می‌گویید نیست. او مامور سیا نبوده است.

 

به آنها گفتم بعد از آزادی اول از دست ساواک، دکتر عالیمرد تنها کسی بود که از راز من آگاه شد. او همکار ساواک و سیا نبود. خلاصه من در مصاحبه دانشگاه، مورد تایید دکتر عالیمرد قرار گرفتم و قبول شدم، اما دختر عمو و پسر عمویم که از خانواده‌های ثروتمندی بودند، در این امتحان پذیرفته نشدند. او من را پذیرفت. البته من همیشه درسخوان و باهوش بودم. بعد از اینکه از دانشگاه تهران بیرون آمد، یک سال ولنگاری کردم و نزدیک بود که روزگار مرا به جاهای دیگری بکشاند.

 

*علت اخراج از دانشگاه تهران چه بود؟

 

من را نپسندیدند. شلوغ کاری سیاسی کرده بودم. البته آن زمان ارتباطی با جایی نداشتم، ولی اعلامیه می‌نوشتیم و پخش می‌کردیم. گفتند که ثبت‌نام تو مشروط است و مرا بیرون کردند. خلاصه بعد از اخراج از دانشگاه تهران، یک سال ولنگاری داشتم و دست به همه کاری می‌زدم و شورشی شده بودم. در سال ۱۳۴۶ جلال آل احمد به ما یاد داد که شاه به اسراییل بنزین فروخته است. در حالی که این‌طور نبود. نمی‌دانم چرا آل احمد این را گفت. او با چیزی که بد بود، تا ته خط پیش می‌رفت! ضمن اینکه روحیه سازمان‌یافته‌ای نداشت و سازمان‌یافتگی‌اش سیاسی نبود. او در کانون نویسندگان هنر عجیبی از خودش نشان داد. در خبر است (!) که وقتی نزد جلال آل احمد که به‌شدت ضدتوده‌ای بود، می‌روند و می‌گویند می‌خواهیم کانون نویسندگان تشکیل دهیم، آل احمد می‌گوید بدون به آذین توده‌ای نمی‌توان کانونی تشکیل داد. باز شنیدم که همین مساله را با به آذین مطرح می‌کنند، می‌گوید بدون جلال آل احمد نمی‌شود کانونی تشکیل داد. این جالب است. یعنی دو روحیه متضاد وقتی به یک هدف معین می‌رسند، کانون تشکیل می‌شود.

 

اما من بعدا متوجه شدم که زنده‌یاد جلال آل‌احمد خیلی چیزها را به ما انداخت، واقعیت نبود. اما آل‌احمد لنینیست نبود، اگر با لنین حشر و نشر داشت، می‌دانست که این دستور لنین است که در سیاست هرگز دروغ نگویید، حتی اگر در پیشرفت سیاسی بسیار به نفع شما شود، حتی اگر حقیقت‌گویی به ضررتان شود، حقیقت را بگویید. ما در آینده سیاسی کارها داریم و با این دروغ‌ها کاری از پیش نمی‌رود. البته آل‌احمد کار سیاسی نمی‌کرد، اما کار روشنفکری شجاعانه‌ای می‌کرد. محبوبیت داشت. آن زمان ما تحت‌تاثیر او بودیم، بعدا که غربزدگی را خواندیم، دگرگون شدیم.

 

*این مواردی که می‌فرمایید را آل‌احمد زیاد گفت، مثل مرگ صمد بهرنگی یا مرگ غلامرضا تختی...

 

من اولین کسی هستم که در مورد مرگ فروغ شک کردم، اما در مورد مرگ تختی شک نکردم. من تختی را می‌شناختم و در جبهه ملی با او آشنا شدم. در کلاس‌های دکتر خنجی با او اصول سوسیالیسم می‌خواندیم. این کلاس‌ها در قنادی سینا در میدان انقلاب برگزار می‌شد، همان قنادی که ابتکارش در نان خامه‌ای‌های بزرگ بود. آن قنادی متعلق به روح‌الله خان جیره‌بندی بود. روح‌الله خان از آخرین بازماندگان کسانی است که باهم در جبهه ملی کار می‌کردیم و از آخرین کسانی است که زنده مانده است. در انتهای دهه ۱۳۴۰ ما را با گروهی از جمله حسن خرمشاهی و حاج اکبر حاج محمد کاشی و پسرش ناصر و برادر کوچک قاسم لباسچی جبهه ملی (؟) و فرخزاد (ربطی به فرخزاد معروف ندارد) به اتهام برنامه‌ریزی و سازماندهی برای ترور شاه دستگیر کردند. در آن پرونده روح‌الله خان جیره‌بندی هم بود. علی حاج عباسعلی که پهلوان بزرگی در محله ما بود را هم گرفتند. در آن زمان دارودسته شعبان جعفری از این پهلوان بزرگ حساب می‌بردند. او پهلوان وفادار و مصدقی بود. با قهوه‌خانه بالایی که توده‌ای بودند، فرق داشت.

 

در قهوه‌خانه بالا کسانی مثل حبیب بلشویک و حبیب بشکه‌ساز بودند. آنها هم پهلوان بودند. حبیب بشکه‌ساز که آن قدر پهلوان بود که تسمه‌های چوبی دور بشکه را با انگشت شست خودش می‌بست. یکی دیگر از پهلوانان ممدعلی حیدر دارچینی هم به آن قهوه‌خانه رفت و آمد می‌کرد. او هم توده‌ای بود و به طرز مشکوکی در جاده چالوس کشته شد، به نظر می‌رسد کار ساواک بود.

 

در آن محله ‌دار و دسته ممد علی مسعودی هم بودند که طرفدار شاه بودند. دست تقدیر مرا به دسته توده‌ای هدایت کرد، همان‌طورکه در جبهه ملی به مسیر بیژن جزنی رفتم. بعد از دستگیری جزنی با گروه پیمان و جاما (جنبش آزادی‌بخش ملی ایران) کار می‌کردم. وقتی می‌خواستم به مطب دکتر سامی در خیابان لبافی‌نژاد (تیر سابق) بروم، دیدم دم در شلوغ است. در نانوایی نرسیده به مطب ایستادم. مشغول به صحبت با ناصر نانوا شدم و یواشکی آنجا را نگاه کردم. دیدم دکتر سامی را بیرون آوردند و کتش هم روی دستش است. دستش را شکسته بودند. اگر رفته بودم، مرا هم می‌گرفتند. خلاصه آنکه این تصادف‌ها نقش زیادی در زندگی من داشتند، اما به هر حال خودم هم به دلیل این گذشته پرشور در جریان‌ها شرکت می‌کردم.

 

*برگردیم به تختی...

 

با تختی در پستوی مغازه روح‌الله خان جیره‌بندی که برای شیرینی‌پزی استفاده می‌شد، می‌نشستیم و دکتر خنجی به ما اصول سوسیالیسم درس می‌داد. بعدا تختی را در کمیته محلات جبهه ملی دیدم. بعد که جبهه ملی تعطیل شد، با او دوست شده بودم و تحت‌تاثیر شخصیت عجیب با حیا و محجوب او شدم. روح عمیق پهلوانی در او حضور داشت و سر به زیر بود و به مصدق وفادار بود. بدون اینکه شلوغ کند، علیه شاه و کودتا و آن نظام ستمگر موضع داشت.

 

در کنگره اول جبهه ملی وقتی که ضیا ظریفی دانشجو با بختیار سر اینکه دانشجویان می‌گفتند شما محافظه‌کارید و انقلابی نیستید و یکی به دو و قهر کرد، تختی نزد ضیا ظریفی آمد و او را بغل کرد و گفت به خاطر من برگرد. می‌دانم حرف‌هایت چیست و ته دلم با تو همراه است و تو درست می‌گویی، اما اجازه نده که شاه برنده شود.

 

*روایت شما از مرگ تختی چیست؟

 

به نظرم او خودکشی کرده است. روحیه عجیبی داشت و در تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. برای او طلاق دادن همسرش بسیار دشوار بود. مثل حالا نبود که طلاق و جدایی به این سادگی باشد. آن موقع پذیرش انتشار این خبر که تختی از همسرش جدا شده برایش ساده نبود، از سوی دیگر برخی رفتارها و حرف و حدیث مزخرف مردمان دهن‌دریده و دور و وری‌های شاه و شاپور غلامرضا برایش سنگین بود. به نظر من به او توهین شد.

 

*در مورد صمد بهرنگی چه می‌گویید؟

 

من فکر می‌کنم صمد را غرق کردند.

 

*خیلی‌ها می‌گویند که شنا نمی‌دانست و خودش غرق شد...

 

من همه را شنیدم و می‌شنوم. اینکه گفتند کشته شدن او دروغ است را فرج سرکوهی راه انداخت. من نمی‌دانم چرا می‌گوید این حرف دروغ است. آن فردی که آنجا حضور داشت، در ژاندارمری کار می‌کرد و بعد هم او را زندان انداختند. خیلی مشکوک بود.

 

ضمن اینکه شاید اصلا آن فرد هیچ‌کاره بوده است. لحظاتی معین از او غافل شدند. پاسگاه ژاندارمری کمی دوردست‌تر آنجا بوده و یک لحظه دوست او به او گفته بیا کارت دارم و بعدا هم به زندان افتاد. بچه‌های تبریز که تحقیق کردند، من را قانع کردند که صمد توسط مامورین ساواک مستقر در ژاندارمری منطقه کشته شده است. کسانی او را به ارس برده‌اند و احتمالا هم نمی‌دانستند که او را برای چه می‌برند.

 

*۱۴ اسفند ۱۳۴۵ دکتر مصدق فوت شد. واکنش شما به مرگ او چه بود؟

 

حال‌مان بد شد. ابدا اجازه ندادند که مراسمی برگزار شود. دانشجویان دانشکده معماری از دانشگاه ملی سراغ ما آمدند و خواستند مراسمی بگیرند، اجازه ندادند.

 

آقای شاه‌حسینی که او را از جبهه ملی می‌شناختم و خیلی هم خاطرات خوبی از او داشتم، هم با تختی حشر و نشر داشت و هم یکی از نزدیکان دکتر مصدق بود، زیرا مرید آیت‌الله زنجانی و او هم به مصدق وفادار بود. اینها مخفیانه آنجا رفتند و او را غسل دادند و زیر همان اتاق او را دفن کردند. ما می‌دانستیم که مصدق وصیت کرده که باید او را در محل شهدای ۳۰ تیر دفن کنند. آیت‌الله زنجانی خطبه‌ای خاص می‌خواند به این معنا که متوفی را به عنوان امانت در آنجا گذاشته است. همان‌طورکه دکتر شریعتی را در زینبیه سوریه دفن کردند و قرار است بعدا به حسینیه ارشاد منتقل کنند.

 

*در آن زمان فضای دانشگاه ملی به چه صورت بود و چه استادانی داشتید؟

 

یکی از استادانم چنان که گفتم، دکتر عالیمرد بود، استاد ما در اقتصاد دکتر خسرو ملاح و دکتر منوچهر فرهنگ درس می‌دادند. در فوق لیسانس استادان خوبی آورده بودند. فضای سیاسی دانشگاه خوب نبود، اما چهره‌های سیاسی داشتیم. در آن زمان دانشکده معماری بچه‌های پر شور و هیجانی داشت. وقتی تختی مرده بود، به دانشکده معماری رفتم، دانشجویان شلوغ کرده بودند.

 

بچه‌های شجاع و جسوری بودند. با شماری از دوستان در منزل علیرضا مزارعی بودیم، مثل علی حجت پسر تیمسار حجت اراکی. می‌خواستیم فردا برای تختی مراسمی در دانشگاه برگزار کنیم. نمی‌دانستیم چه باید کرد. علی حجت به ما سرنخ داد.

 

ساعت ۱۲ شب به خانه دکتر بینا رییس دانشگاه ملی زنگ زدیم. مستخدم او گوشی را برداشت و گفت بفرمایید. من گفتم فردوست هستم و از ساواک زنگ می‌زنم، ایشان را بیدار کن! او را بیدار کرد و گوشی را گرفت و بله قربان گفت! گفتم فردا گروهی از دانشجویان می‌آیند و بین دانشکده اقتصاد و معماری، پرچم بر می‌دارند و شلوغ می‌کنند، اینها بچه‌های خودمان هستند، کاری به کارشان نداشته باشید و یاری‌شان بدهید. بله قربان گفت! فردا همین‌طور هم شد. دانشجویان راست‌گرا و سلطنت‌طلب گفتند که شب امتحان ما است و درس از کله ما می‌پرد. دکتر خسرو ملاح که رییس دانشکده اقتصاد بود، خودش را رساند. مطمئن هستم که دکتر بینا به او اطلاع داده بود. آمد و گفت به به، تظاهرات می‌روید، من هم کمک می‌کنم. آن آدمی که تز من را به خاطر انتقاد از بازار مشترک اروپا و عدم انتقاد از بازار مشترک اروپای شرقی پاره کرده بود، حالا می‌گفت که من خودم در تظاهرات شرکت می‌کنم!

 

بعد دستش را در جیبش کرد و مبلغی در حدود ۱۰۰ تومان آن روز در آورد و گفت این را هم خرج کنید! این تو خالی بودن او را نشان می‌داد! کسانی مثل علیرضا مزارعی و علی حجت و کوروش ثقفی نگاهی به هم کردیم و سرمان را تکان دادیم و پرچم‌مان را تکان دادیم و تا سر مقبره شمشیری که تختی دفن شده بود، رفتیم. شعار ما پهلوانی و کرم و آزادگی بود.

 

*شما با گروه خلیل ملکی هم رابطه داشتید؟

 

من به گروه ملکی در دوره جبهه ملی علاقه داشتم و به آنها نزدیک شدم. اما خیلی زود جزنی و گروهش من را از آنها نجات داد. ما گروه‌هایی را تشکیل دادیم که دست به اسلحه نمی‌بردند. من هیچ‌وقت چریک نبودم. ما به مبارزه خلقی و توده‌ای اعتقاد داشتیم. آن زمان هم حزب توده نبود. من یک روز هم در عمرم عضو حزب توده نبودم. اما یادگارهایی که از زمان جزنی در ذهنم مانده زیاد است. از این گروه به آن گروه می‌رفتیم. گروهی که به‌طور مشخص تشکیل شد، رازلیق بود که رهبری آن به عهده سیامک ستوده بود که الان در کانادا است و تلویزیون دارد و در پیام افغان برنامه دارد. گروه رازلیق کار سیاسی می‌کرد. دو- سه تا اختلاف میان ما پیش آمد. رازلیق دهکده‌ای در سراب است. یک کتیبه قدیمی هم در آنجا هست. چند نفر از دوستانم که من به این گروه معرفی کرده بودم، تحت‌تاثیر سیامک قرار گرفتند و با او بودند.

 

*اختلاف‌های شما سر چی بود؟

 

سیامک فکر می‌کرد که ما باید مسلح شویم. این آغاز شکل‌گیری گروه‌های مسلحانه است. من این‌طور فکر نمی‌کردم و به مبارزه توده‌ای- خلقی سیاسی اعتقاد داشتم، اگرچه با دوستان چریک ارتباط داشتم. خود سیامک به خصوص با برادران رضایی خیلی مرتبط بود. دیگر اختلاف نظر ما این بود که آنها گرایش‌های مائوئیستی داشتند و فکر می‌کردند بهترین نیروهای انقلابی در روستاها پیدا می‌شود. من هرگز چنین دیدگاهی نداشته و ندارم زیرا در روستاها زندگی کرده بودم و می‌دانستم که روستاییان مردمانی محافظه‌کار هستند و انقلابی نمی‌شوند. تجربه سیاهکل هم این نکته را نشان داد. سومین علت مخالفت من با سیامک این بود که خیلی انسان سخت‌گیری بود و سخت‌گیری‌های نالازم می‌کرد. اصلا قرار بود که ما مخفی باشیم، اما قرار نبود که از همه چیز ببریم. ما که در خانه تیمی زندگی نمی‌کردیم. من آن انضباط را بر نمی‌تابیدم و می‌گفتم ما را خرفت می‌کند. به او می‌گفتم باید آزاد باشیم که بگردیم و کوشش و جست‌وجو کنیم. این اختلاف نظرها باعث شد که من از گروه او جدا شوم. اما وقتی که اینها تحت تعقیب قرار گرفتند، احساس کردم که مطلقا نمی‌توانم اینها را رها کنم. سیامک بعدا به زندان افتاد. یکی از بچه‌های‌شان به اسم هایده دستگیر شد. بعد از دستگیری هایده دوستم غلام که به واسطه من جذب گروه رازلیق شده بود، نزد من آمد و گفت تو از خیلی مسائلی که بعد از جدایی پیش آمد، خبر نداری. من باید از ایران بروم. او را با خودم به شمال بردم، آنجا شناسایی شدیم. ساواک ما را تعقیب کرد. به تهران بازگشتیم. در خانه‌ای که بودیم، یکی خبرچینی کرده بود. او را به خانه خواهرم در تهرانپارس بردم. طبقه پایین خانه خواهرم کرسی گذاشته بودم. گفتم اینجا بمان و از خواهرم و همسرش خواهش کردم که به او رسیدگی کنند. بعدا من بازداشت شدم و در کمیته ضد خرابکاری گیر افتادم. حدس می‌زدند که من غلام را می‌بینم. امین عالیمرد به نوعی سفارش من را کرده بود، به یک نفری که قبلا شاگرد دانشگاه ملی بوده است. اما چرا حرف امین عالیمرد را گوش کردند! نمی‌دانم. بهانه کردند که من را آزاد بگذارند تا من بگردم و غلام را پیدا کنم. سرتاپای مرا جست‌وجو کردند. تهرانی، بازجوی مشهور ساواک که بعدا در ابتدای انقلاب اعدام شد، بازجوی من بود و از من می‌پرسید که تک تک این کلیدهای درون جیبت مربوط به کجاست! تک تک کلیدها را روی درها چک می‌کرد! یک کلید زیادی آمد. گفت این مال کجاست! گفتم لابد مربوط به جایی است که قفل آن را عوض کرده‌ام! گفت این کلید جایی است که غلام آنجاست! پرسید کجا عوض کرده‌ای؟ گفتم کلیدسازی در خیابان کاخ (فلسطین کنونی!) جالب است که کلیدساز را آورد و روبه‌رو کرد! خوشبختانه کلیدساز گفت که برای او کلید عوض کرده‌ام. من اصلا نفهمیدم که چرا آن کلیدساز به من لطف کرد. گفت و رفت. یک لباس زنانه در خانه من پیدا کرده بودند که از خارج آورده بودم. گفت این برای کیست؟ گفتم به سفارش برای یکی از همکاران در دانشگاه آورده‌ام. در آن زمان من به رغم مخالفت ساواک و شخص هویدا، به سفارش دکتر امین عالیمرد در دانشگاه ملی تدریس می‌کردم. جالب است که آن خانم دکتر را هم آوردند و از او پرسیدند. او گفت این لباس اندازه من نیست! تهرانی گفت تو این لباس را برای نامزد غلام آورده‌ای و چون به غلام خیلی علاقه داری، از طریق او این لباس را برای نامزدش آورده‌ای! خلاصه اینکه بعد از آزادی دیگر به خارج رفتم. این همان روزی است که امین عالیمرد می‌دانست که من می‌خواهم به خارج بروم. پشت سر امین عالیمرد خیلی حرف و حدیث بود! اما او من را لو نداد. من به خارج رفتم. وقتی سیامک ستوده دستگیر شد، غلام اشتباه بزرگی کرد و به خانه برادرش رفت. صبح او را گرفته بودند. در حالی که من جور کرده بودم که به ترکیه بیاید. معلوم نشد چه کسی او را لو داده است. آنها در دادگاه به ۱۵-۱۰ سال زندان محکوم شدند، من هم غیابا به ۱۰ سال زندان محکوم شدم.

 

*جرم شما چه بود؟

 

همکاری با گروه مخفی. من نگفته بودم که از آنها جدا شده‌ام، ضمن اینکه اصلا در دادگاه هم حضور نداشتم و حکم به صورت غیابی صادر شده بود. ضمن آنکه اگر دادگاه هم بودم، چنین حرفی نمی‌زدم. سال‌ها بعد، غلام در اثر بیماری فوت کرد. او خاطره‌ای برای من از دادگاه تعریف کرد که نقل آن خالی از لطف نیست. او می‌گفت در دادگاه خیلی به ما بد و بیراه می‌گفتند. من خانه‌ای را که آنها در آن بازداشت شده بودند، گرفته بودم. البته خودم بعدا از آنها جدا شده بودم. غلام می‌گفت، در دادگاه مطرح شد که وقتی به خانه ریختیم و اسباب و اثاثیه را بیرون می‌آورند، همه چیز بود، کتاب، حشیش، اسلحه و .... غلام می‌گفت من از این ادعاها خیلی ناراحت شدم و اعتراض کردم که آن ساعت گرانقیمت و عتیقه را چه کردید؟! خلاصه زهر خودش را ریخته بود! 

 

منبع: روزنامه اعتماد

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر