عبدخدایی: عمه آقای علم الهدی، امام جمعه مشهد همسر دوم پدرم بود/ زن بابایم وقتی نواب صفوی را دید گفت چهره حضرت علی اکبر را دیدم/ وقتی ۱۵ سال داشتم چند بار در زندان قصر به دیدن نواب رفتم
دبیرکل جمعیت فدائیان اسلام: ظهر که از مدرسه آمدم، سر ناهار مادر دوم من که سیده و هاشمی بود، گفت چهره حضرت علی اکبر را در قیافه نواب صفوی دیدم. اینها در ضمیر مغفوله من اثر عجیبی داشت.پدرم نواب صفوی را مدتی در خانه ما مخفی کرده بود. بحثهای مذهبی و سیاسی در خانه ما فراوان بود، مادر دوم ما مثلا به مجسمه میگفت "منجسه".زن بابای من با اینکه مادر من نبود و شاید اعتنای زیادی به من نمیکرد،خیلی خوشصحبت و متدینه بود.
به گزارش دیده بان ایران؛ محمد مهدی عبدخدایی، (متولد اردیبهشتماه ۱۳۱۵، مشهد) شخصی که در 15 سالگی اقدام به ترور دکتر فاطمی کرده است در بخشی از مرور خاطرات خود با برنامه از انقلاب تا آزادی در رادیو تهران به چگونگی آشنایی اش با نواب صفوی پرداخته است که بخش هایی از آن در پی می آید. لازم به ذکر است که بخش دیگر از مطالب از گفت و گوی سایت تاریخ ایرانی با این فعال سیاسی و دبیرکل جمعیت فدائیان اسلام باز نشر شده است.
* پدرم سال 1308 به ایران برمیگردد اما علی منصور به او میگوید اگر به مشهد یا به شهر دیگری بروید،برای شما بهتر است؛محترمانه تقاضای تبعید پدر من را میکند.لذا پدر من از تبریز از راه عشقآباد به مشهد میرود.پدرم آنجا دوستانی داشت.حاج کریم آقای تبریزی نماینده نشر تذکرات دیانتی در مشهد از آشنایان بود و مرحوم حاج آقا غلامحسین قمی هم در مشهد در درسش به طلبهها گفته بود که این نشریه که در تبریز منتشر میشود،بخوانید.به پدرم می گویند یک سال مخارجتان را به شما قرض میدهیم و در مشهد بمانید.پدرم خانهای که در تبریز داشته میفروشد و خانهای در محله آذریهای مشهد در منطقه پاچنار میخرد و به مادرم که فاصله سنیاش با پدرم زیاد بوده و دو پسر در تبریز یکی پنج ساله و یکی هم دوساله داشته،می نویسد شما جوانید اگر میخواهید میتوانید ازدواج کنید یا به مشهد بیایید و با ما زندگی کنید.مادر من ترجیح میدهد به مشهد بیاید که همراه همسرش زندگی کند. مادرم 24 ساله بود که یک روز در سال 1316 همراه یکی از زنان همسایه بنام خانوم آقا به حمام میرود.پاسبان اداره ثبت میبیند دو زن چادری از حمام بیرون میآیند،حمله میکند چادر را از سر مادرم بردارد،مادرم و خانوم آقا فرار میکنند.سر خانوم آقا میخورد به در حیاط میشکند و پای مادرم به پاشنه در خانه حاج کریم آقا گیر میکند،با شکم به زمین می افتد،حامله بوده،بچه را سقط میکند.مادر من به روی زمین افتاده بود،پاسبان میبیند در حیاط ما نیمه باز است،میآید در حیاط ما چادر مادرم را که از سرش کشیده بود،روی سرش میکشد.پاسبان کار ثبتی داشته یک امضا از پدرم برای این کار میخواسته؛برادرم که 5 سال از من بزرگتر است،آن موقع در حیاط بود و پایش را در حوض گذاشته بود،پاسبان میآید و امضا را از برادرم میگیرد. مادرم 17 روز بعد فوت میکند.من آن زمان یک ساله بودم. یعنی من در سال 1315 در مشهد بدنیا آمدم.
*بعد از فوت مادرم، پدرم با عمه آقای علمالهدی (امام جمعه مشهد) ازدواج میکند. و در مشهد ماندگار میشود. من در 4 سالگی(1319) به مکتب رفتم،پدرم هم بعد از شهریور 20 در بازار سرشور مشهد نزدیک حرم خانه گرفت و در مسجد گوهرشاد امامت جماعت کرد.در همین موقع نشریه احمد کسروی بنام پرچم و کتابهایش شیعهگری،صوفیگری،بهاییگری،در پیرامون شعر،در پیرامون روان و ...منتشر شدند و پدرم به مطالب کسروی پاسخ میداد.کسروی در سال 1317 نشریهای به نام پیمان داشت و از پدرم دعوت کرد در آن نشریه مقاله بنویسد،پدرم نمینویسد و آنها رودرروی هم میایستند.
*من اولین عکسی که از نواب صفوی دیدم در نشریه رهبر بود که عکس سید جوانی را انداخته بود که طلبه است و نوشته بود "نواب صفوی و هوچیگریهای او در پایتخت". در اسفند 1324 که من کلاس سوم ابتدایی بودم،در حال رفتن به مدرسه بودم که دق الباب کردند،در را باز کردم،دیدم پشت در همان سیدی است که من عکسش را دیدم.با یک لحنی به من گفت "آقا جون خونهست"،گفتم بله،گفت "بگو نوابه." من دویدم به پدرم گفتم پدر نواب آمده،به من گفت بیرونی را باز کن ایشان برود بیرونی.ظهر که از مدرسه آمدم، سر ناهار مادر دوم من که سیده و هاشمی بود، گفت چهره حضرت علی اکبر را در قیافه نواب صفوی دیدم.اینها در ضمیر مغفوله من اثر عجیبی داشت.بحثهای سیاسی در خانه ما فراوان بود،مادر دوم ما مثلا به مجسمه میگفت منجسه.خانواده از نظر مخالفت با حاکمیت همسویی خاصی داشت.مادر دومم با اینکه مادر اصلی من نبود و شاید اعتنای زیادی به من نمیکرد،خیلی خوشصحبت و متدینه بود.اینجا بود که من نواب صفوی را دیدم و شناختم.پدرم به او خیلی ارج میگذاشت و او را مخفی کرده بود.
*من بعدها از نواب صفوی پرسیدم چطور شد به منزل ما در مشهد آمدید؟گفت فدائیان اسلام وقتی میخواستند کسروی را از بین ببرند،من در تهران از آیت الله کاشانی و مرحوم حاج سراج انصاری که نویسنده "شیعه چه می گوید؟" بود و از پارهای علمای مشهد] بنظرم از مرحوم شاهآبادی،استاد عرفان امام[ پرسیدم،اگر رفتم مشهد،کجا بروم؟آنها گفتند در مشهد حاج شیخ غلامحسین ترکی هست که مخالف سلطنت و از مقدسین مشهد و از علمای تحصیل کرده است،برو به خانه او؛نواب گفت من وقتی به مشهد آمدم؛آدرس خانه شما را گرفتم و هیچ پولی هم نداشتم.صبح یک تومان داشتم به حمام رفتم،از حمام آمدم در خانه شما را زدم.نواب صفوی با معرفی بزرگان تهران با پدرم ارتباط پیدا کرده بود.البته چون پدر من هم مخالف کسروی بود،از او استقبال کرده بود.نواب صفوی هم تا آخر ارادت خاصی به مرحوم پدرم داشت و پدرم هم با کارهای آنها زیاد مخالف نبود.مثلا وقتی هژیر را زدند،مخالف نبود.
*نواب پس از آن به تهران رفت و پس از آنکه کسروی در تهران کشته شد و قتل کسروی با فتاوای مراجع آزاد شده بود،همراه با سیدحسین امامی به مشهد آمد. شبهای دوشنبه پدرم منزل علی آقای ضیایی جلسات تفسیر داشت.من برای بار دوم نواب صفوی را در منزل علی ضیایی با مرحوم سید حسین امامی و مرحوم سید عبدالحسین واحدی ملاقات کردم.اینها در ذهنیت من جا داشت و از من یک پسر بچه پرخاشجو ساخت،یک پسر بچه ناراحت که نسبت به همه چیز بدبین است،مخصوصا در شهری زندگی میکند که خاله،عمه،دایی و عمو ندارد و همه شهر گویی با خشونت با او برخورد میکند.در محله با تحقیر به او میگویند بچه شیخ،چون تبلیغات رضاخانی در جامعه اثر گذاشته بود؛بعلاوه مشهدیها میانه خوبی با ترکها نداشتند،با اینکه پدر من عالمی بزرگوار بود،بجای اینکه بگویند حاج غلامحسین تبریزی میگفتند حاج غلامحسین ترک.اینها در شکلگیری شخصیت من خیلی موثر بود.لباسهایم ژنده بود،چون پدرم خیلی متدین بود،سعی میکرد وجوهات را مصرف نکند،لباسهای خودش اصلا از وجوهات نبود،زندگی ما خیلی قناعتبار و سخت بود.همه بچههای مدرسه دفتر میآوردند،اما ما مشقهایمان را در صفحه سفید پشت نامهها و استفتائاتی که برای پدرم میرسید،مینوشتیم.
برایش سخت بود یک مداد ده شاهی برای ما بخرد،در عین حال که خودش تحصیلکرده و به تحصیل علاقهمند بود،اما امکانات مالی ما خیلی کم بود.در خانواده هشت نفره ما وقتی میخواستیم ناهار بخوریم،پدرم سه سیر حلوا ارده میخرید و در زمستان بین هشت نفر تقسیم میکرد.اگر روزی 5 سیر شیر میخرید،برای ما نصف استکان آب میریختند،نصف استکان شیر.یا مثلا صبحها پنج تا آبنبات و نان میدادند و به ما میگفتند آب نبات را گوشه لپتان بگذارید و نان را هم بگذارید در دهانتان تا با شیرینی آبنبات بخورید.
*بعدها در خرداد سال 1330 وقتی نواب دستگیر شد و ایشان را به زندان قصر منتقل کردند من چند بار به ملاقات ایشان رفتم با اینکه 15 سال بیشتر نداشتم.