حاشیههای انتشار خبر دیدار رئیسی با نویسندهای که اکنون در ایران نیست
روزنامه جوان نوشت:در شماره قبل روزنامه (۱۱ اسفند ۹۷) به تغییر رویکرد و موضع برخی اصلاحطلبان در روزنامه شرق نسبت به حجتالاسلام رئیسی پرداخته شده بود.
به گزارش دیده بان ایران؛ ضمن تأکید بر آنچه در آن خبر نگاشته شده بود، لازم به توضیح است که ایراد تغییر رویکرد در آن مطلب به روزنامه شرق وارد شده بود و نفیاً یا اثباتاً درباره افرادی که در حمایت از سید ابراهیم رئیسی در شرق یادداشت نوشتهاند، نظری داده نشده بود. گرچه در آن نوشته اسامی دو فردی که یادداشتهای حمایتی از رئیسی در شرق نوشتهاند (نعمت احمدی و شهابالدین طباطبایی) ذکر شده بود، اما انتقاد و مشکوک ارزیابی شدن حمایت، به روزنامه شرق معطوف بود و ارتباطی با نویسندگان یادداشتهای مذکور نداشت.
شهاب الدین طباطبایی که در خبرروزنامه جوان نامش امده است، در مطلبی در روزنامه شرق، دیدار عباس معروفی نویسنده معروف و مدیرمجله گردون (که هم الان در خارج از کشور زندگی می کند)با حجت الاسلام رئیسی را منتشر کرد.
در نوشته مذکور آمده است:
رویکرد سید ابراهیم رئیسی در قبال جریانات فرهنگی، ناشران کتاب، رسانهها و آثار روشنفکران سوالی است که در چند ماه گذشته به اندازه پررنگ شدن نامش برای ریاست قوه، پررنگ شده است. خاطرات عباس معروفی در مواجهه با ابراهیم رئیسی، به عنوان دادستان تهران شاید برای خیلی از اهالی فرهنگ و رسانه تکراری باشد اما با توجه به شایعات این روزها خواندنی است. عباس معروفی، یکی از نویسندگان مشهور کشور و مدیر مجله ادبی«گردون» است که در نخستین سالهای دهه ۷۰ توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت.
برای امانتداری بخشی از گفت و گوی او با نشریه ادبی «الفبا» در شرح ماجرای دیدار خود با سید ابراهیم رئیسی را برایتان میآورم:
سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰، بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیماً به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیر کل گفت که کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا، مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خیلی با من حرف زد و گفت که باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یک سو او میدوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم. یکی از غمانگیزترین دورههای زندگی من همین ۱۸ ماه تعطیلی گردون بود که همه رفت و آمدها، تلفنها و ارتباطهایم قطع شد یکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام.
نمی دانستم چه خاکی بر سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن میزد و دلداریام میداد. نامهنگاری، ملاقات، دیدار و گفتگو هیچ کدام فایدهای نداشت تا اینکه قاضی پروندهام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد:«اعدام».
فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضیام داده بود، وزارت ارشاد هم کن فیکو شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان«سال بلوا» را مینوشتم و این جمله جایی خودنمایی میکرد:«ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون میسوختم.
حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راهافتادم. چند روز بعد او به من خبر داد که روزهای سهشنبه حجتالاسلام ابراهیم رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت شش صبح سهشنبه آنجا باشم. این سهشنبه رفتنها، چهار بار طول کشید و نوبت به من نرسید، بار پنجم، ساعت ۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر میتوانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوش تیپ انقلاب گفت، اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید! خودم را معرفی کردم، رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت:«همون عباس معروفی معروف؟»
«بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بیشاخ و دم که هر روز کیهان مینویسه.»
«شما بمونید نفر بعدی؟»
سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت:«خب آقای معروفی، چه میکنید؟»
«رمان مینویسم، کتاب چاپ میکنم، ادیتوری میکنم. هرکار که بشه چون دفترم بازه اما شما انتشار گردون رو توقیف کردین.»
«خب فکر میکنی چرا توقیف شده؟»
«همکاران شما از من میپرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر میکنم؟»
«این سوال من هم هست»
« مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲ هزار تیراژ دارد.»
«چند سالته؟»
«سی و سه.»
«این چیزهایی که درباره شما در روزنامهها مینویسن، من فکر کردم بالای ۶۰ سال رو داری.»
آن وقت در کامپیوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت:«عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پروندهات نیست.»
گفتم:«میدونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبودهام.»
با حیرت خیرهام شد:«حتی خانم بازی هم نکردهای؟»
گفتم:«نه! من زن و سه تا دختر دارم.»
به پشتی صندلیاش تکیه داد، با لبخند نگاهم کرد یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوش سیما و خوش تیپی است. گفت:«پریشب در قم منزل یکی از علما، آقای فاضل میبدی بودم. قسمتی از کتاب«سمفونی مردگان» شما را خوندم. میخواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی. بهم نداد. دلم میخواد بخونمش.»
اتفاقاً نسخهای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز٫ دست به جیب برد که پولش را بپردازد گفتم:«قابلی ندارد» گفت:«نه این میز، میز خطرناکیه، میز قضا و قدر!»و خندید:« باید پولشو بپردازم. شما هم باید بگیری.» ۳۰۰ تومان را روی میز گذاشت و گفت:« تعجب میکنم! چرا این قدر راجع به شما بد مینویسن؟ امکانش هست فوری کلیه گردونها رو به من برسونید تا شخصا مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟»