کد خبر: 59366
A

ماجرای وساطت آیت الله شریعتمداری برای آزادی مرحوم هاشمی چه بود؟

محمد هاشمی: البته از نظر درسی و یا حوزوی آقای هاشمی درس آقای شریعتمداری هم می‌رفت. مثلاً درس آقای بروجردی و درس آقای داماد و درس‌های آقای حائری و امام هم می‌رفت و از نظر حوزوی درس‌های افراد مختلفی را می‌رفتند، ولی از نظر سیاسی اجتماعی این شکلی بود.

ماجرای وساطت آیت الله شریعتمداری برای آزادی مرحوم هاشمی چه بود؟

به گزارش دیده بان ایران؛ مهندس محمد هاشمی، برادر آیت‌الله هاشمی رفسنجانی از مبارزین و سابقون انقلاب است که کمتر اتفاق افتاده از مبارزات سیاسی خود در دوران رژیم ستم‌شاهی سخن بگوید. با مهندس محمد هاشمی به‌مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران به گفتگو نشستیم و خاطرات ایشان از دوران سخت مبارزه را شنیدیم. متن این گفتگو اکنون پیش روی شماست.
***
*شما از سابقون مبارزین در دوران مبارزه علیه رژیم ستم شاهی هستید و با توجه به قرابتی که با آیت‌الله هاشمی رفسنجانی داشتید، اولین سوال این است که ایشان چه نقشی در گرایش شما به مبارزات سیاسی در دوران انقلاب داشتید؟

 


- آیت‌الله هاشمی اولین کسی بود که از خانواده ما به شهر قم آمد. بنظرم ایشان در سال 1327 به قم آمدند و بعد از ایشان دو نفر برادر دیگر داشتیم که به ترتیب در همین سنین 14 – 15 سالگی به شهر قم عزیمت کردند. در سال 1336 من 15 ساله بودم و تازه وارد 15 سالگی شده بودم که من را هم به شهر قم اعزام کردند. در آن ایام شرایط قم اینگونه بود که هنوز اخوی ما حاج آقا هاشمی ازدواج نکرده بود و در آن موقع مرسوم بود که طلاب در مدارس علمیه‌ای که بودند معمولاً یک حجره‌ای به او می‌دانند و در همان حجره زندگی می‌کردند. تا وقتی که مجرد بودند خانه‌دار نبودند و در داخل شهر نبودند و در حجره‌های داخل حوزه زندگی می‌کردند. ایشان یک حجره‌ای داشت و ما چهار نفر برادر یعنی من و احمد و محمود و حاج آقا به اضافه چهار نفر دیگر از کرمانی‌ها جمعاً 8 نفر در داخل این حجره زندگی می‌کردیم. ابعاد حجره‌ها کوچک و فضای چندان بزرگی هم نبود بلکه خیلی محقر و کوچک بود. بعدها 4 نفر دیگر هم آمدند و با ما زندگی کردند و 12 نفر شدیم. این افراد آخری در داخل حجره جای خواب نداشتند، یعنی وسعت حجره به همه افراد اجازه نمی‌داد که بتوانیم برای همگی لحاف و تشک پهن کنیم. آن زمانها تخت خواب هم رسم نبود. حجره بغلی ما و دو حجره بعد از حجره ما هم متعلق به بچه‌های رفسنجان بود، احمد آقا مرعشی که سال گذشته ایشان مرحوم شد، برادر همین آقا سید حسین مرعشی که الآن هم هستند، ایشان بودند و یک آقائی هم بودند از شهر ساوه که آن دو نفر در یک حجره بسر می‌بردند و چهار نفر هم بودند که در حجره ما، حجره 112 در مدرسه حجتیه با هم زندگی می‌کردم. این چهار نفر غذا و زندگی خود را در حجره ما بودند ولی برای خواب به حجره بغل دستی می‌رفتند. در آن موقع شرایط و فضای خاصی بعد از اعمال رضاشاه که آن حرکات را انجام داده بود در شهر قم بوجود آمده بود. یعنی حوزه‌ها را تعطیل تقریباً کرده بود عمامه از سر برداشته بود، چادرها را برداشته بود و هنوز مسائل سیاسی خیلی در شهر قم مطرح نبود یعنی بیشتر همان مسائل علمی و حوزوی و فرهنگی و این نوع مسائل بود. در سال 1336 موجودیت دو جریان در قم آغاز شد یکی جریان مکتب تشیع و یکی هم جریان مکتب اسلام بود. مکتب اسلام را عمدتاً کسانی که حول محور آیت‌الله شریعتمداری بودند در آن زمان مثل آقای مکارم، آقای سبحانی و علی حجتی کرمانی و آقای زین العابدین قربانی و خسروشاهی که طلبه‌های فاضل قم بودند و آدم‌های خوش بیان و خوش قلبی هم بودند، اینها اداره می‌کردند و اقدام به انتشار ماهنامه‌ای کردند که این ماهنامه بنام «مکتب اسلام» معروف بود. در مکتب اسلام بیشتر به مسائل نسل جوان و جوانان پاسخ می‌دادند و مسائل فرهنگی آن روز را پاسخگو بودند. اما «نشریه مکتب تشیع» بیشتر حول محور اخوی و کرمانی‌ها بود که یک نشریه سالانه داشت و یک فصلنامه و بیشتر حول محور تاریخ اسلام و در حقیقت تاریخ سیاسی بود.

 


*در انتشار مکتب تشیع چه کسانی همکاری می‌کردند؟


- اخوی با کسانی که در مکتب تشیع کار می‌کردند عبارت بودند از: آقای دکتر باهنر، آقای دکتر صالحی پسر آیت‌الله صالحی در کرمان، ایشان از مراجع بودند و سه تا پسر داشتند که یکی از پسرانشان بنام محمدرضا در قم طلبه بود و در ضمن دانشجوی دکترای معقول و منقول هم بود. آقائی دیگر هم بود بنام دکتر آیت اللهی و آقای مهدوی کرمانی و این افراد عمدتاً کرمانی‌ها بودند که نشریه مکتب تشییع را به راه انداختند. اینها عمدتاً از شاگردان امام بودند که آن موقع حاج آقا روح‌الله می‌گفتند و در آن زمان بیشتر حول محور امام و یا حاج آقا روح‌الله حرکت می‌کردند.


*بین نشریه مکتب تشییع و نشریه مکتب اسلام همکاری و یا تقابل وجود داشت؟

 


- نوعی تقابل وجود داشت ولی به آن شکل نبود که همکاری بینشان در ابتدای کار وجود داشته باشد، اما بعداً کمی همکاری‌ها پیش رفت. مثلاً در دوم خرداد ماه 1342 که آیت‌الله گلپایگانی در مدرسه فیضه به مناسبت شهادت امام جعفر صادق(ع) مراسم روضه و یادبود داشتند، همان داستان بهمن ماه 1341 که شاه به شهر قم آمد و در آنجا علیه روحانیت سخنرانی کرد و روحانیت را حیوان نجس خواند و به ارتجاع سیاه از روحانیت نام برد و گفت که کاری نکنید که من چکمه‌های پدرم را بپوشم و به شهر قم بیایم، این اتفاق شب پنجم بهمن ماه 1341بود و در روز دوم فروردین سال 1342 یعنی چیزی حدود دو ماه بعد آیت‌الله گلپایگانی مراسم روضه داشتند و تازه شاه انقلاب سفید و یا همان انقلاب شاه و مردم را اجرا کرده بود و وعده آزادی زن و آزادی مردم را برنامه‌ریزی کرده بودند و با کمک عده‌ای که عمدتاً ترکیبی از افراد ساواک، لباس شخصی‌ها و نیروهای فشار که در آن زمان بودند و تحت عنوان لباس شخصی با چوب و چماق و مانند اینها که بعضی مسائل اکنون هم متاسفانه تکرار می‌شود، تعداد زیادی از همین افراد معلوم الحال ریختند داخل مراسم روضه حضرت آیت‌الله گلپایگانی در مدرسه فیضیه و شروع کردند به هم ریختن مراسم روضه. حدود 150 تا 200 نفر هم شرکت داشتند و شروع به کتک زدن طلاب کردند. در همان روز مدرسه فیضیه دو طبقه بود و یکی از طلاب بنام سید یونس را به پایین مدرسه پرتاب کردند که ایشان همانجا شهید شد. در و پنجره و شیشه‌های مدرسه فیضیه را خرد کردند و مسجد را تخریب کردند و طلاب را کتک زدند و رفتند. مدرسه فیضه تبدیل به یک ویرانه‌ای شد. امام و یا حاج آقا روح‌الله در سال 42 وارد مرحله مبارزه شدند که بعد ایشان را دستگیر کردند.


حاج آقا روح‌الله نظرشان این بود که بعد از این اعمال وحشیانه رژیم شاه، آثار جنایات شاه باید در مدرسه فیضیه باقی بماند. یعنی این آثار و مکان مدرسه را بازسازی نکنیم و جنایات شاه را مردم ببینند، چون در آنجا قرآن و مفاتیح را سوزاندند. بالاخره در زندگی، یک طلبه که کتاب «حسین کرد» را با خودش ندارد، یک طلبه با خودش یا نهج البلاغه دارد و یا قرآن و یا کتاب درسی‌اش را و این قبیل کتب بود که سوزاندند. امام نظرشان این بود که مدرسه فیضیه بازسازی نشود و همانطور باقی بماند. اما آقای شریعتمداری رفتند و اقدام کردند به بازسازی مدرسه و این یک وجه اختلافی بین طرفداران آقای شریعتمداری و طرفداران امام شد حالا این تبلور را در دو گروه مکتب تشییع و مکتب اسلام هم می‌دیدیم به این صورت که افراد و گروه‌ها گاهی اوقات که به یکدیگر می‌رسیدند نسبت به همدیگر گله می‌کردند و دیگری هم دفاع می‌کرد وگرنه در زمینه کاری و نشریات هیچ تقابلی نبود. البته همکاری هم به نحوی بین دو.گروه بود مثلاً بعضی از نویسنده‌ها مشترک بودند و هم در مکتب اسلام می‌نوشتند و هم در نشریه مکتب تشییع. بعضی سخنرانی‌ها هم می‌شد، اما تقابل و یا بحث و گفتگو تنها موضوعی بود که بر سر مدرسه فیضیه شروع شد.


*آیا این اختلاف بین دو گروه، بر روی مسائل مبارزاتی و انقلابی هم تاثیر گذاشت؟


- البته بی‌تاثیر هم نبود. ببینید آقای شریعتمدار یکی از مراجع بودند و خوب مرجع باسوادی هم بودند ایشان را از تبریز بنابر اخباری که در آن زمان شایع بود نهضت آزادی به قم منتقل کرد و نهضت آزادی بیشتر طرفدار آقای شریعتمداری بودند. نهضت آزادی جزو گروه روشنفکر آن زمان بودند و یا جبهه ملی هم همینطور، نهضت آزادی جرو مذهبی جبهه ملی بود و رهبری شان با مهندس بازرگان بود و آقای بازرگان و نهضت آزادی شعارشان این بود که می‌گفتند ما «مصدقی – ایرانی» هستیم. بنابر این یک مقداری آن قشر روشنفکر عمدتاً طرفدار آقای شریعتمداری بودند و طیف بازاری و انجمن‌ها و هیئت‌ها که عمدتاً ترکیب مردمی داشتند و طیف سنتی مذهبی بودند عمدتاً در جناح امام و طرفدار امام بودند. بعضی هم بودند که اصلاً کاری به این قبیل حرف‌ها نداشتند، ولی آنهائی که اهل مبارزه بودند و اهل فعالیت بودند، این تقسیم بندی عموماً درباره آنها در حوزه وجود داشت. حتی به آمریکا هم که رفته بودیم، آقای دکتر یزدی و از این قبیل افراد در آن اوائل عمدتاً افکار آقای شریعتمداری را ترویج می‌کردند و بعد از رفتن ما به آنجا کتابی را هم در این زمینه به چاپ رساندیم به اتفاق آقای دکتر چمران. یعنی من مطالب را گفتم و آقای چمران هم آن را به تالیف در آورد و کتاب را ویراستاری کرد بنام کتاب «روحانیت 15 خرداد». در آن کتاب ما محور 15 خرداد را روحانیت و امام قرار داده‌ایم و نقش روحانیت و امام را همانگونه که بود در کتاب نقش این دو را برجسته کردیم. قبلاً در تاریخ تحریف صورت گرفته بود. مثلاً حرکت 15 خرداد را به دیگران نسبت داده بودند و آنرا تحریف کرده بودند. من خودم در ایران و در قم شاهد ماجرا بودم و بسیاری از قضایا در ذهن و خاطرات من مانده بود و می‌دانستم و آن را روایت کردم و آقای چمران هم کتاب را به رشته تحریر در آورد. آقای شریعتمداری آنطور که نقل می‌شد بعضاً با دربار و حکومت‌داران زمان شاه ارتباط داشت و در یک مواردی هم پیغام می‌فرستاد. مثلاً در یک موردی زمانی که اخوی ما به زندان رفته بود، خانم اخوی به منزل ایشان رفته بود و آزادی اخوی را از ایشان خواسته بود و خواسته بود سفارش بکنند تا‌ آزاد شود و آقای شریعتمداری هم پیغام داده بود. یعنی آقای شریعتمداری این نوع ارتباطات را با شاه داشتند ولی امام این ارتباطات را با شاه و دربار نداشتند.


*آیا همین بحث طیف طرفداران آقای شریعتمداری و طرفداران حضرت امام در گرایش شما و آیت‌الله هاشمی بسمت حضرت امام نقشی داشت؟


- خوب این موضوع برمی‌گردد به شخص آقای هاشمی، چون آقای هاشمی وقتی به قم عزیمت می‌کنند منزل اخوان مرعشی که از اقوام ما بودند می‌روند. آنها یک منزل داشتند و یک اطاق. ایشان با پسر عمو آقا شیخ محمد هاشمیان که مرحوم شده، این دو نفر در آن اطاق زندگی می‌کردند و به نوعی تحت سرپرستی آنها بودند. آن خانه درست روبروی منزل امام بود و اخوی خودشان هم در خاطراتشان نوشتند که وقتی امام از منزل بیرون می‌آمدند به دنبال امام می‌رفتند. آن زمان امام در مسجدی درس می‌دادند که یک کوچه با خانه امام فاصله داشت و بعد از درس به خانه برمی‌گشتند. ایشان هم به دنبال امام به راه می‌افتاد. با آقا مصطفی آشنا می‌شود و بعدها هم با امام آشنا می‌شود و بعد هم با امام سوالاتش را مطرح می‌کند و بعدها هم اخوی شاگرد امام می‌شود و امام هم به ایشان علاقمند می‌شود به این دلیل که ایشان شخص جسوری بود و سوالات به اصطلاح تند و تیزی می‌کرد و امام از این روحیات آقای هاشمی و از این استعدادها خوشش آمده بود. پدر ما در سال 1340، آبان‌ماه 40 مرحوم شدند، زمانی که تازه امام مطرح شده بودند، چون فروردین سال 40 آیت‌الله بروجردی مرحوم شدند و در آبان 40 پدر ما مرحوم شد. امام تازه وارد میدان شده بودند و بعد از فوت آقای بروجردی درس‌شان را تعطیل می‌کنند و می‌آیند برای پدر ما نماز می‌خوانند و بعد هم در مراسم تشییع پدر ما شرکت می‌کنند. در آن زمان مطرح بود که تقریباً برای اولین‌بار بود که امام در مراسم تشییع جنازه یک فرد شرکت می‌کردند و این به آن دلیل بود که امام نسبت به آقای هاشمی توجه داشتند. طبعاً این گروه که در مدرسه حجتیه بودند و طرفدار امام، مکتب تشیع را منتشر می‌کردند، این‌ها عمدتاً طرفدار امام بودند. البته از نظر درسی و یا حوزوی آقای هاشمی درس آقای شریعتمداری هم می‌رفت. مثلاً درس آقای بروجردی و درس آقای داماد و درس‌های آقای حائری و امام هم می‌رفت و از نظر حوزوی درس‌های افراد مختلفی را می‌رفتند، ولی از نظر سیاسی اجتماعی این شکلی بود.


*خود شما علاقه‌تان به مبارزه از کجا نشات گرفت و آقای هاشمی در این جریان چقدر تاثیرگذار بودند؟


- من به شهر قم که رفتم، تحصیلات حوزوی را روزها انجام می‌دادم و شب‌ها به آموزشگاه آزاد می‌رفتیم تا دروس کلاسیک را بیاموزیم و بعد متفرقه امتحان می‌دادیم. آن موقع مرسوم بود، امتحان می‌دادیم و نمره می‌گرفتیم و در عین حال با این آقایان هم زندگی می‌کردیم. فضایی که در آن قرار داشتیم و تنفس می‌کردیم همیشه فضایی بود که مربوط می‌شد به موضوع امام و مبارزه و تاریخ اسلام و اینها را مقایسه می‌کردیم.

مثلاً «جهان در عصر بعثت» یک موضوعی بود که آنجا در جمع بین ما بحث می‌شد و راجع به آن مقالاتی هم نوشته می‌شد. حتی کتابی هم در این زمینه چاپ شده است. قبل از به چاپ رسیدن کتاب ما راجع به آن با همدیگر بحث می‌کردیم و مطالبش قابل فهم هم بود و مقایسه جهان در عصر بعثت با جهان معاصر بود. این امر مقایسه می‌شد که کفار چگونه برخورد می‌کردند؟ منافقین چگونه عمل می‌کردند؟ ظالمین و یا حکومت‌های ظالم چگونه عمل می‌کردند؟ و یا اینکه چه ایده‌هایی داشتند؟ به هرحال یک نوع مثلاً «آموزش سیاسی» و یک «تاریخ سیاسی» بود و با فرهنگ اسلامی آشنا می‌شدیم، با جریانات صدر اسلام آشنا می‌شدیم. در همان راستای مسائل صدر اسلام با موضوعاتی مثل خلافت و ولایت و بحث‌هایی که مطرح بود آشنا می‌شدیم و یا بحث فاصله‌هایی که از آن زمان ایجاد شده و حقانیت حضرت زهرا(س) و خانه حضرت زهرا و ظلمی که به حضرت زهرا(س) شده و این نوع بحث‌ها را در آنجا مفصل می‌کردیم. اینها مقدار زیادی تاثیر در شخصیت ما داشته است و اراداتی که ما به حضرت زهرا(س) و ارادتی که به اهل‌بیت(ع) پیدا کرده بودیم، در اثر آن توسلات، پدر و مادر و خانواده و حوزه‌ها و امثال اینها بود که «بُن مایه» آن بود و بعد از نظر آگاهی و یا آموزشی این بحث‌ها خیلی تاثیر داشت.


*شما تحصیلات حوزوی را تا چه سطحی ادامه دادید؟


- من درس حوزوی را به مدت 4 سال خواندم و بعد از آن چون با اخوی زندگی می‌کردم، حتی بعد از اینکه حاج آقا ازدواج کردند و خانه گرفتند ما برادران با ایشان زندگی می‌کردیم تا اینکه ایشان براثر مبارزه دستگیر شدند. سال 40 دستگیر شدند و بعد از 4 ماه زندان دادگاه حکم صادر کرد که هرگز از حوزه قضائی شهر تهران خارج نشوند این یعنی ایشان دیگر در قم نمی‌توانست زندگی بکند. هرگز از حوزه قضائی شهر تهران خارج نشوند این یعنی ایشان دیگر در قم نمی‌توانست زندگی بکند.


*این دستگیری آیت‌الله هاشمی قبل از آغاز نهضت بود، دلیل دستگیری چه بود؟


- ایشان در آن زمان هم سخنرانی‌ها و یا کتاب و یا نوار، اعلامیه و از این قبیل زیاد داشت و آقای هاشمی زیاد دنبال این قبیل مسائل بودند و این وسائل را تهیه می‌کردند و این اقلام را هم خودشان توزیع می‌کردند. وقتی داشتند از منزل می‌آمدند – آن موقع منزل ما هنوز در قم بود، یک کوچه‌ای بود واقع در خیابان صفائیه قم. وقتی قصد داشتند از قم به تهران سفر کنند مقدار زیادی از همان اعلامیه‌ها و نوار و امثال اینها در زیر عبای ایشان همراهشان بود. وقتی داخل کوچه می‌رسد چون کوچه بن‌بست بود پاسبان‌ها ایشان را گیر می‌اندازند و دو نفر مامور ایشان را دستگیر می‌کنند و می‌گویند بفرمایید برویم. آقای هاشمی به آنها می‌گوید بگذارید من بروم به خانواده‌ام اطلاع بدهم. ماموران هم در جواب می‌گویند خیر اجازه نمی‌دهیم. بعد می‌گوید بگذارید من به قصاب سر کوچه خودمان بگویم که به خانواده دستگیری مرا اطلاع دهند تا موجبات نگرانی خانواده نشود. ماموران این حرف آقای هاشمی را قبول می‌کنند. آن طرف یک قصابی بود که اگر قصد داشتید تا پیاده‌رو خیابان را طی بکنید، پیاده‌روی خیابان بر روی جوی آب بود و ایشان از روی جوی آب عبور می‌کند و این چیزهایی را که در دستش بود در داخل جوی آب رها می‌سازد و آب همه آنها را با خودش می‌برد که البته آن وسائل را از داخل جوی آب پیدا می‌کنند و به خودش تحویل می‌دهند، برخی افراد بعداً آن وسائل را به خودی آقای هاشمی دادند. آقای هاشمی فردی مبارز بود و زندان ایشان بخاطر ترور حسنعلی منصور بود. وقتی حسنعلی منصور را ترور کردند اتهام ایشان این بود که حکم قتل منصور را آیت‌الله هاشمی گرفته و به بخارائی و امثال آنها دادند تا اجرا کنند. می‌گفتند از آقای میلانی یا آقای قمی یک کسی حکم شرعی گرفته. البته من دقیقاً نمی‌دانم ولی آن زمان این را می‌گفتند. حالا هم مطمئن نیستم که ایشان حکم قتل منصور را گرفته باشد. دقیقاً من هم نمی‌دانم چگونه بوده است. اما آیت‌الله هاشمی را به این اتهام دستگیر می‌کنند و ایشان را به مدت چهار ماه سخت شکنجه می‌کنند. پاهایش را آنقدر با شلاق زدند که پاهای ایشان براثر شکنجه عصب‌هایش خشک و خرد شده بود و دیگر جمع نمی‌شد. شکنجه‌های سختی را به ایشان وارد کردند. یکی از مواردی که در همان زمان ما حول محور آن بحث می‌کردیم، چون ایشان را تهدید به اعدام کرده بودند و می‌گفتند شما را اعدام خواهیم کرد. یکی از مواردی که آقای شریعتمداری در آن گره‌گشائی کرد در همین پرونده بود و به تهران سفارش کردند و یک فردی را به تهران فرستادند.

 

با کسانی ارتباط داشتند، گویا افرادی از مراغه‌ای‌ها که در دربار بودند و ترک بودند و به آقای شریعتمداری هم ارادتی داشتند، توسط اینها سفارش کرد. خلاصه بعد از این و بعد از تحمل چهار ماه زندان ایشان را آزاد کردند، منتهی ایشان از حوزه قضائی تهران نباید خارج می‌شد، بنابراین در قم نمی‌توانست اقامت کند و زندگی‌اش را به تهران منتقل کردند و به تبع ایشان ما هم به تهران عزیمت کردیم، چون ما هم تحت سرپرستی ایشان بودیم. البته ایشان در تهران کارهای دیگری را شروع کرد و مقداری از کارهایش در امر مبارزه و تهیه اعلامیه‌ها و استنسیل و انتشار اعلامیه‌ها می‌گذشت. آن موقع که ما در قم زندگی می‌کردیم و در مکتب تشیع کار می‌کردیم، یک آموزشگاه ماشین‌نویسی راه انداخته بودیم. بطوریکه در ظاهر پوششی برای کسب و کار استفاده می‌شد، ولی در باطن این بود که این اعلامیه‌هایی که تهیه و دست‌نویس می‌شد را تحویل می‌دادند و بر روی کاغذ استنیل تایپ می‌کردیم. یک ماشین استنیل هم داشتیم برای چاپ هزار عدد کاغذ و اعلامیه با جوهر و مرکب ماشین کفایت می‌کرد. دو سه تا از این نمونه ماشین‌های تحریر را خریده بودیم و از این قبیل فعالیت‌های چاپی را انجام می‌دادیم. در عین حال یک عده هم جهت آموزش ماشین‌نویسی به آموزشگاه مراجعه می‌کردند و ماشین‌نویسی را می‌آموختند.


*در تهران چگونه مبارزات سیاسی را ادامه دادید؟


- ما یک گروه 11 نفره‌ای بودیم که یکی از ماها به گروه نهضت آزادی وصل بود و یکی از بچه‌ها هم به گروه مجاهدین خلق وصل شد. من تا سال 1348 بیشتر در تهران حضور نداشتم. از سال‌های 40 و 41 به تهران عزیمت کردم و تا سال 48 بیشتر در تهران اقامت نداشتم. حدود 8 سال در تهران زندگی کردم و سال 48 از تهران به آمریکا رفتم. مجاهدین هنوز به‌طور رسمی علنی نشده بودند اما برای آموزش تیراندازی و این قبیل مسائل ما یک گروهی 11 نفره بودیم که یک سلاح کلت را تهیه کردیم و گاهی اوقات با این کلت تمرین می‌کردیم. بعضی اوقات هم بحث‌هایی می‌کردیم و شب‌های احیا به روضه می‌رفتیم در مسجد جلیلی تهران که آیت‌الله مهدوی‌کنی منبر می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. آیت‌الله طالقانی هم در مسجد هدایت بود. در دانشگاه مقداری میان دانشجویان دانشگاه می‌رفتیم و فعالیت می‌کردیم. در کل فعالیت‌های مختلفی را در آن زمان داشتیم.


*این گروه 11 نفره که در امر مبارزه فعالیت داشت، آیا به فکر مبارزه مسلحانه علیه رژیم هم بود؟


- بالاخره یک مقداری فکر ما مشغول اینگونه حرکت‌ها هم بود. بله، اینگونه تصمیمات را هم با یکدیگر می‌گرفتیم چون آن موقع داشتن سلاح مجازات سنگینی داشت. ولی یکی از بچه‌ها یک قبضه کلت را تهیه کرد. این فرد از بچه‌های شیراز بود و بعدها یعنی در همان زمان سال‌های 52 ایشان فرماندار یکی از شهرها شد. کلت را ایشان تهیه کرده بود البته ما نفهمیدیم که وی آیا نفوذی رژیم در بین این 11 نفر بوده یا خیر. یکی دو نفر هم بودند که گروه آقای مشارزاده بودند، در کرمان بچه‌های خیلی خوبی بودند به ما پیوستند و درنهایت هم همان دو نفر به منافقین پیوستند. من بعداً به آمریکا رفتم و در آنجا دو نفر از بچه‌ها را پیدا کردیم که یکی آقای دکتر حمید بهرامی بود. البته آنها هم بر سر خانه و زندگی خودشان رفتند. یعنی این 11 نفر هیچ وقت حالت تشکیلاتی منسجم پیدا نکردیم. یکی از آنها آقای محمد حجتی کرمانی بود که بیشتر به نوعی وقتش برای مطالعات و یا پای منبر آقایان مبارز و انقلابی رفتن می‌گذشت.

 

امثال من که تا حدودی فعال‌تر بودیم مشغول کار چاپ و تهیه اعلامیه‌ها و مانند اینها بودیم و این فعالیت‌ها را انجام می‌دادیم. یکی دو بار هم دستگیر شدیم و زندانی شدیم ولی خوب زندانی شدن ما خیلی طولانی مدت نبود یعنی بمدت 4 روز و 5 روز یا 10 روز یا 40 روز زندانی می‌شدیم و بعد ما را آزاد می‌کردند. البته کتک هم می‌زدند. زمانی که من را دستگیر کردند آقای باهنر در زندان قزل‌ قلعه زندانی بود و ماه مبارکه رمضان هم بود. من رفتم برای عیادت ایشان میوه و کتاب هم بردم و یکی دو تا اعلامیه هم وسط کتاب قرار دادم. در هنگام ورود به زندان قزل قلعه کتاب‌ها را باز کردند و اعلامیه‌ها را از وسط کتاب خارج کردند و بخاطر همین من را دستگیر کردند.

 


*خیلی جرات داشتید که اعلامیه‌ها را به داخل زندان می‌بردید!


- چاره‌ای دیگری نداشتیم و باید این کار انجام می‌دادیم و از این قبیل کارها زیاد انجام می‌دادیم. سرانجام اعلامیه‌ها را گرفتند و به همراه اعلامیه‌ها ما را دستگیر کردند. رئیس وقت قزل قلعه فردی بنام «ساقی» بود، نسبت به من فحاشی کرد و ناسزا داد. ظاهراً ساواک تهران بود و هنوز کمیته مشترک تشکیل نشده بود. نصیری آن موقع بود ولی البته من تا آن موقع او را نمی‌شناختم. او از جایش بلند شد و یکی سیلی محکمی به من زد. من آن زمان بچه سال بودم و جثه کوچکی داشتم و بعد هم از آنجا به زندان منتقل کردند. در زندان مقداری شلاق به من زدند و مقداری هم تهدید کردند و بعد از دو سه روز نگهداری ما را آزاد کردند. در بازجوئی‌ها از محل توزیع اعلامیه‌ها می‌پرسیدند؟ من فقط در پاسخ می‌گفتم من از محل توزیع و تکثیرشان بی‌خبرم،‌ هنگامی که کتاب را خریدم در لابلای کتاب پیدا کردم. وقتی دستگیر شدم دیگر موفق به برگزاری امتحانات نشدم و به مدت پنج سال از تحصیل محرومم کردند و گفتند که شما از تحصیل محروم هستید.


*دلیل رفتن شما به آمریکا همین بود؟


- نخیر، ببینید از سال 1342 هرچقدر زمان سپری می‌شد، هم از یک سو مبارزه توسعه می‌یافت و یک مقداری بسمت مبارزه مسلحانه سوق می‌یافتیم و هم رژیم شاهنشاهی و ساواک در دستگیری و ایجاد فضای رعب و وحشت و شکنجه و خفقان بیشتر جدیت می‌یافتند و گستاخ‌تر می‌شدند. بگونه‌ای شده بود که تقریباً انجام مبارزات را مشکل و غیرممکن می‌ساخت. افراد را دستگیر می‌کردند شکنجه می‌دادند و اذیت‌شان می‌کردند. آقای هاشمی تصمیم گرفتند که بخشی از این مبارزه و فعالیت‌های ضد رژیم را به خارج از کشور بکشانند. یک گروهی از بچه‌ها به سوی سوریه و لبنان رفته بودند و حضرت امام هم که به عراق رفته بودند و در نجف مستقر بودند. چند نفر از طلاب که همراه امام در حوزه علمیه بودند. آقای دعائی و امثال اینها هم فرار کرده بودند و به آنجا رفتند. مرحوم آیت‌الله بهشتی هم در اروپا بودند و در آنجا انجمن اسلامی تشکیل دادند. یک عده از بچه‌ها بودند که فعالیت مبارزاتی مانند چاپ کتاب و انتشار اعلامیه و مانند اینها را انجام می‌دادند. در آمریکا کسی را نداشتند که به آن معنی نیروئی فعال در آمریکا باشد. البته سه چهار نفری بودند اما آنها خیلی فعال نبودند و خلاصه به من گفتند که آقای هاشمی گفته شما باید به آمریکا بروید.


*یعنی ماجرای رفتن شما به آمریکا، در واقع فکر آیت‌الله هاشمی بود؟


-بله، این فکر آقای هاشمی بود که من به آمریکا عزیمت کنم. ایشان به من گفتند که در ایران کار مبارزه سخت شده و هیچ‌کاری به راحتی نمی‌شود انجام داد، شما بیایید به آمریکا بروید، ما هم قبول کردیم و پذیرفتم. رفتیم ویزای توریستی گرفتیم. در آن زمان سفارت آمریکا در ایران به راحتی به افراد ویزا می‌داد. من هم یک ویزای توریستی سه ماهه از سفارت آمریکا گرفتم و به آمریکا رفتم. در آنجا یک آشنایی داشتیم، وقتی دیدم که شرایط خوب هست، رفتم در یک کلاس زبان ثبت‌نام کردم و مقداری درس خواندم و تافل را امتحان دادم. امتحان تافل را که دادم نمره‌ام خیلی خوب شده بود. از یک دانشگاه پذیرش گرفتم و ویزای خود را از ویزای توریستی به ویزای تحصیلی تبدیل کردم. البته این کارها از قبل در شرف انجام بود ولی از روز دومی که من وارد آمریکا شدم در نیویورک ما یک آشنایی داشتیم بنام دکتر جعفر نیاکی. ایشان یکی از 10 حقوقدانی بود که با مصدق رفته بود به دادگاه لاهه. ایشان با ما یک آشنایی داشت و در آن زمان یکی از کارمندان سازمان ملل بود. یعنی ایشان ازسوی دولت ایران نرفته بود بلکه کارمند خود سازمان ملل بود و من با آشنایی او به آمریکا رفتم. نیویورک خیلی شلوغ بود و برای من در آن شلوغی نیویورک کار خیلی سخت بود. یک آشنای دیگری داشتیم در ایالت کالیفرنیا که از بچه‌های فامیل بود. با ایشان صحبت کردم ایشان به من پیشنهاد داد که به کالیفرنیا بروم چون آنجا فضای بهتری دارد. دکتر نیاکی هم گفت کالیفرنیا از همه ایالتها بهتر است و چنانچه نخواهید به کالیفرنیا بروید ما شما را به آنجا می‌فرستیم. ما رفتیم به ایالت کالیفرنیا. روز دوم حضورم در کالیفرنیا در آنجا مراسم کنگره کنفدراسیون برگزار می‌شد و دو هزار دانشجو به محل دانشگاه «ویمبلی» آمده بودند. دومین کنگره آنها بود که برگزار می‌شد. دانشجویان حاضر در کنگره عمدتاً دانشجویان چپ بودند، تعداد کمی از نیروهای جبهه ملی هم حضور داشتند ولی عمده آنان چپی بودند چون چپی‌ها زیاد طرفدار داشتند و حتی در داخل ایران هم مثلاً در داخل دانشگاه و یا جاهای مختلف افراد چپی زیاد بودند و حتی افراد توده‌ای و غیرتوده‌ای و چریک‌های فدائی خلق هم بودند. البته گروههای چریک فدائی زودتر از مجاهدین خلق عملیات مسلحانه را شروع کردند. در کالیفرنیا با همین فرد آشنای خودمان در کنگره شرکت کردیم. ظهر که شد و تعطیل شد، می‌خواستم نماز بخوانم. یک ساک داشتم که سجاده نمازم داخل آن بود. از یکی از مسئولین کنگره پرسیدیم که در این مکان در کدام نقطه می‌توانم نماز بخوانم و یا اینکه پرسیدم قبله اینجا کدام طرفی است؟ ایشان به من یک نگاه تعجب‌آمیزی انداخت! فردی دارای سبیلی که مخصوص افراد چپی است، بود. بعداً فهمیدم که فامیلی‌اش «علی‌آبادی» است و بعدها هم او را می‌دیدم و البته بچه خوبی هم بود و انصافاً بعداً که با او آشنا شدیم بچه خوبی بود. منتهی خوب از نیروهای چپ بود، از این توده‌ای‌های انقلابی بود. او در جواب من گفت: من نمی‌دانم که قبله کجاست و همچنین گفت خوب شما که قصد نمازخواندن داشتید، چرا در این کنگره شرکت کردید؟ گفتم پس کجا باید می‌رفتم، اگر به اینجا نمی‌آمدم باید به کجا می‌رفتم؟ در پاسخ گفت: باید می‌رفتی نجف پیش خمینی.

من گفتم خوب حالا که ما به این کنگره شما آمدیم، نمی‌شود نماز بخوانیم؟ گفت: نه! من گفتم: من نمازم را می‌خوانم تا ببینم که می‌شود نماز خواند یا خیر. بعد خودم قبله‌نما پیدا کردم و سجاده‌ام را بر روی چمن پهن کردم و نمازم را خواندم. اتفاقاً شلوارم را هم درآوردم و با پیجامه نماز خواندم. بعد به داخل رستوران برای صرف ناهار رفتم و در یک صف طولانی ایستادم، چون سلف سرویس بود. دو نفر خانم روسری‌دار داخل صف ناهار ایستاده بودند و من از بالا به پایین نگاه می‌کردم، چون سلف سرویس در قسمت پایین قرار داشت.

من هم مستقیماً پیش این دو خانم روسری‌دار رفتم. بقیه خانم‌ها با پوشش‌هایی که شبیه آقایان بود ملبس بودند، خود چپی‌ها هم که لباس‌ها و پوشش آنها بقول خودشان شبیه خلقی‌ها بود و حرکات و رفتارهایشان هم باصطلاح خلقی بود. خلاصه ما رفتیم پیش این دو خانم و سلام کردیم. یکی از آنها من را شناخت. آن خانم جوانی بود بنام خانم اکرم حریری. برادرش آقای حریری در بازار جزو مبارزین بود و من هم با او آشنا بودم. با او از طریق هیئت انصار و دیگر هیات‌ها آشنایی داشتم. اکرم من را شناخت و پرسید آیا شما برادر فلانی نیستید؟ من هم با علامت سر تایید کردم. آن خانم دیگر مادر سه تا دانشجو بود که آنها هم عضو جبهه ملی بودند از اینکه آشنای این شکلی پیدا کردم خیلی هم خوشحال شدم و پرسیدم تعداد شما چقدر است و اینجا چقدر مسلمان دارد؟ به من گفتند همه اینها را که در اینجا مشاهده می‌کنید ایرانی هستند البته ما دقیقاً نمی‌دانیم که چه کسی مسلمان و چه کسی غیرمسلمان است اما اکثر اینها از نیروهای چپ هستند و بچه مسلمان هم ما همین دو سه نفر بیشتر نیستیم. پرسیدیم بچه مسلمانها چه کسانی هستند؟ گفتند: یکی از آنها آقای دکترچمران است که عضو افتخاری همین کنگره کنفدراسیون بود اما عضویت او را پس گرفتند چون مسلمان بود. یکی از آنها هم آقای ولی سیادت بود که پسر همین خانمی که با روسری بود و عضو جبهه ملی بود. خلاصه اینها به ما گفتند که ما با دیدن شما خیلی خوشحال شدیم. پرسیدیم که از اخبار دست اول در داخل ایران چه خبر دارید؟ آنها به من پیشنهاد دادند که شما شب به خانه ما بیایید و ما از آقای دکترچمران هم دعوت می‌کنیم که ایشان هم حضور داشته باشند تا با ایشان هم آشنا بشوید. ما شب رفتیم منزل اینها، آقای چمران هم به ما پیوستند و همین ولی سیادت و امین سیادت و من و مادرشان هم که خانم خانه‌داری بود، همه آنجا نشستیم. من یک مقداری از وضع ایران گزارش دادم و آقای چمران هم از وضع آمریکا و خارج از کشور اخباری را گفتند تا اینکه بحث مبارزه شد و قرار شد با همدیگر بنشینیم و مقداری همفکری بکنیم و به اتفاق همدیگر فعالیت مبارزاتی داشته باشیم. یکی از اولین کارهای ما با آقای دکتر چمران همان کتاب «روحانیت 15 خرداد» بود. بعد از آن من از آمریکا یک نامه به آقای بهشتی نوشتم و یک نامه هم به امام نوشتم و راجع به مسائل شرعی در آمریکا سوال کردم. در نامه به آقای بهشتی پرسیدم که راجع به مسلمانان آمریکا ما چه کارهایی باید انجام بدهیم؟ آقای بهشتی نامه مرا به آقای صادق طباطبایی که دبیر اتحادیه انجمن‌های اسلامی در اروپا بود داده بود و او جواب من را داد. آقای بهشتی چند جلد کتاب برای من فرستاد و به همراه کتاب اسم پنج نفر را هم برای من فرستاد و گفت این پنج نفر از مسلمانان آمریکا هستند که با ما ارتباط دارند. یکی از آنها دکتریزدی بود، یکی همین دکترچمران بود، یکی محمد روحانی‌زاد بود و یکی هم «فیروز پرتو» که ایشان سنی‌مذهب هم بود، یکی هم «علی محمد ایزدی» که بعداً وزیر کشاورزی آقای بازرگان شد. فاصله ما که در کالیفرنیا بودیم تا ایالت محل اقامت آنها حدود سه هزار کیلومتر بود و بین کالیفرنیا و واشنگتن‌دی‌سی که آقای «پرتو» بودند، 6 هزار کیلومتر فاصله بود.

 


*در دوره اقامت در آمریکا، ارتباط شما با آیت‌الله هاشمی چگونه بود؟


-ارتباط ما با آقای هاشمی عمدتاً نامه و تلفن و از این قبیل چیزها بود. وقتی آقای هاشمی به خارج سفر می‌کرد، از طریق تلفن با یکدیگر حرف می‌زدیم چون از طریق دیگر ارتباط برقرار کردن میسر نبود. من بعضاً یک سری مواردی که حادث می‌شد، تابستانها معمولاً خیلی از بچه‌ها به ایران برمی‌گشتند و برخی از بچه‌ها که با ما هم آشنا بودند، بمدت دو الی سه ماه به ایران می‌آمدند و می‌ماندند و به بعضی از بچه‌ها اعتماد پیدا کرده بودیم. از طریق آنها، نوار یا کتاب و یا چیز دیگری که بود را به ایران می‌فرستادیم و یا اینکه اگر پیغامی داشتیم آدرس آقای هاشمی را به آنها می‌دادیم و آنها هم با آقای هاشمی صحبت می‌کردند.


*شما چه سالی به ایران برگشتید؟


-من شهریور ماه 1348 به آمریکا رفتم و با پرواز امام به ایران برگشتم. امام را که از نجف اخراج کردند قصد داشتند که به کویت سفر کنند. در مرز کویت به امام ویزای ورود ندادند ولی به همراهانشان که 4 الی 5 نفر بودند ویزای ورود داده بودند. این چند نفر هم نرفتند به کویت و برگشتند به بصره، چون از مرز کویت تا بصره فاصله نزدیکی است. رفتند به یک هتل و شب از آنجا نوه امام یعنی حسین‌آقا به من زنگ زد و گفت امام به ما گفتند که شما را در جریان امور قرار دهیم، چون من با امام در ارتباط بودم. حسین‌آقا گفت که این اتفاق افتاده است و فردا به هر جا که رفتیم به شما خبر می‌دهیم. فردای آن روز هیچ خبری نشد. پس فردا از پاریس زنگ زدند و گفتند که امام به پاریس آمدند و فعلاً رفتیم نزدیک آپارتمان آقای بنی‌صدر و یک آپارتمان خالی در آنجا موجود بود و ما ساکن آپارتمان شدیم تا بعداً ببینیم که چه اتفاقی خواهد افتاد. من یک مقداری پول در بانک داشتم، رفتم آن پول‌ها را گرفتم و قصد عزیمت به پاریس را نمودم.


*درس‌هایتان تمام شده بود؟


-آخر تحصیل بود. من درحال نوشتن تز دکتری بودم و همه «درس واحدهای» خودم را گرفته بودم و بر روی پایان‌نامه مشغول کار بودم. در رشته دکترای اقتصاد مشغول نوشتن تز بودم که رفتم بانک ومقدار 10 الی 15 هزار دلار در حسابم بود، آنها را تبدیل به تراول چک کردم و به فرودگاه رفتم و بلیط گرفتم به پاریس.


*این مقدار پول از کجا آمده بود؟


-کار می‌کردیم و پول شخصی خودم بود.


*یعنی این پول‌ها ربطی به منابع مالی که برای مبارزه تامین می‌شد نداشت؟


-پول کمک‌های مبارزین و انقلابیون را صرف امور شخصی خودم نمی‌کردم، هرچند از امام اجازه داشتم که 20 درصد از وجوهات را مصرف نمایم. امام یک اجازه به من دادند و یک اجازه هم به آقای یزدی که 20 درصد از وجوهات را حق مصرف داشته باشیم. آقای یزدی وقتی در آمریکا بودیم رابطه‌شان با امام بسیار نزدیک بود. خلاصه من به پاریس آمدم و به فرودگاه «شارل دوگل» رسیدم. راننده تاکسی‌ها داد می‌زدند: خمینی، خمینی. یعنی می‌دانستند که مسافران ایرانی به آنجا عزیمت می‌کنند و فریاد می‌زدند: خمینی، خمینی. ما را به آنجا بردند. امام همان روز به نوفل لوشاتو رفته بودند و ما هم به همانجا رفتیم. 117 روز امام در پاریس اقامت داشتند که من در روز سوم اقامت امام در پاریس به امام پیوستم و در این مدت به ایران برنگشتم. بعداً با همان هواپیمای حامل امام، یعنی با «پرواز انقلاب» به ایران آمدم و شب عید هم ایران بودم. اول فروردین 1358 به آمریکا برگشتم و تا اردیبهشت ماه 58 زندگی خودم را جمع و جور کردم. ماشینی خریده بودم که آن را فروختم و آپارتمانی را که در آنجا اجاره داشتم به صاحبخانه‌اش عودت دادم و به ایران برگشتم و دیگر هم به آمریکا نرفتم.


*پس تحصیلات شما ناتمام ماند در آمریکا؟


- بله درس در آمریکا را رها کردم و در همان مرحله ماند. به ایران آمدم و به انجام وظایفی که برعهده‌ام گذاشته شد مشغول شدم.


*آقای مهندس، تا چه اندازه آرمان‌های انقلاب را محقق شده می‌بینید و آینده را چگونه ارزیابی می‌کنید؟


- درباره آینده انقلاب آنچه را بیشتر مربوط به تفکرات خودم هست بیان می‌کنم. من فکر می‌کنم ملت ایران با رهبری امام در این قرن راه خودشان را پیدا کرده‌اند و راه صحیح که به تعبیر ما راه سعادت هست را یافته‌اند و مسائلی که اتفاق می‌افتد بسیاری از آن مسائل خودش تاییدی ‌بر درستی این راه است. کسانی هستند که مخالفت می‌کنند و کسانی هم مقاومت می‌کنند، ولی به هرحال این راه، راه درستی است. من آینده انقلاب را و آینده را برای ملت ایران خوب می‌بینم و یکی از مسائل هم این بود که انقلابی که با امام شناخته می‌شود فقط در چارچوب ایران و در مرز ایران نیست. ما اوایل انقلاب اگر یادتان باشد، بحث صدور انقلاب را داشتیم. البته نظر امام و منظور امام از صدور انقلاب،‌صدور انقلاب با اسلحه نبود و فکر و اندیشه امام بود. نه اینکه با اسلحه بروند و انقلاب را صادر کنند همان کاری که داعش انجام می‌دهد.


بر همین مبنا انقلاب که پیروز شد تعدادی از دانشگاه‌های معتبر دنیا کرسی‌های شیعه شناسی تشکیل دادند که شیعه را بشناسند و ببینند که شیعه به چه کسی می‌گویند و یا اینکه شیعه اصلاً چیست؟‌ فلسفه انتظار را که ما می‌گوییم چیست و یا فلسفه شهادت که می‌گوییم چیست؟ و امام حسین(ع) چه کارهایی کرده است؟ مثلاً از این قبیل کرسی‌های شیعه‌شناسی بسیار زیاد شده است. به همین دلیل فکر و یا اندیشه شیعه و یا مکتب شیعی از مرزهای ما خارج شده است و الان بسیاری در دنیا هستند که طرفدار شیعه و مکتب اهل‌بیت(ع) هستند و حتی شاید شیعه شده باشند یا نشده باشند را نمی‌دانم، ولی راه درست را همین می‌دانند.


در جبهه مخالف ما و آنها که مخالفتشان با همین مکتب اهل‌بیت(ع) است هم تاثیر داشته، چرا؟ چون آنها می‌بینند این راهی است که آنها را قبول ندارد و بر علیه خواسته‌های آنها است بنابراین از این جهت من هیچ نگرانی ندارم..


خاطره‌ای بگویم. هفته آخری که حضرت امام تصمیم گرفته بودند از پاریس به ایران عزیمت نمایند، مجله «اکسپرس» یک عکس را روی جلدش چاپ ‌کرد و یک جمله هم برای موضوع آن عکس زیرش ‌نوشت و بعد این عکس را در قالب پوسترهایی با عرض یک متر و دو متر بزرگ ‌کرد و پوسترها را بر سر چهارراه‌های پاریس نصب ‌کرد. برروی شیشه کیوسک‌های مطبوعاتی واقع در سر چهارراه‌های پاریس هم نصب می‌کردند. در همان هفته عزیمت امام، عکس امام را چاپ کرده بود و زیر عکس امام نوشته بود «مردی که جهان را تکان داد.». بعد که امام به ایران آمدند و مسائل گوناگونی هم اتفاق افتاد و تبعات این تحولات هم مطرح شد، تعبیر من این شد که امام مسیر تاریخ را عوض کرده‌اند. چون ما در آن زمان در جهانی بودیم که دو قطبی بود هردو قطب آن هم قطب باطل بودند هم کاپیتالیسم سرمایه‌داری باطل بود و هم سوسیالیسم و کمونیسم باطل بود. اما امام که آمدند قطبی دیگر را بوجود آوردند و به نظر من قطب حق و باطل شکل گرفت. در واقع یک طرف حق قرار گرفت که امام بود و طرف دیگر باطل قرار گرفت که با آمریکا و غرب یک نوع برخورد کردند وبا شرق یک نوع دیگر. امام در آخر حیات و عمر خودشان نامه‌ای را به آقای گورباچف نوشتند. نامه امام به گورباچف از نظر معانی خیلی پربار است. امام آنجا می‌نویسند که آقای گورباچف امروز مشکل شما، آزادی و فساد نیست بلکه مشکل شما ایجاد فاصله بین اسلام و جوانان شما هست و در جامعه شما بین جوانان و اسلام فاصله ایجاد شده است و شما باید به فکر حل این مشکل باشید. و یا اینکه امام در همان نامه اشاره کرد بعد از این هرکس می‌خواهد سراغ کمونیسم برود باید کمونیسم را در موزه تاریخ مطالعه بکند. می‌بینید همین الان هم همینطور است. به نظر من در جبهه‌ای که از نظر تقسیم‌بندی جبهه باطل و کفر است حالا آقای ترامپ هرچیزی می‌خواهد بگوید. زیرا در این مسیر، یک مسیر دیگری باز شده است.


حالا ممکن است اعتقادات شیعه و یا عده‌ای این باشد که منتظر برپایی حکومت حضرت مهدی (عج) هستیم. ولی به هر حال راه اهل‌بیت، مکتب اهل‌بیت و مسئله امام حسین و مسئله امام صادق و مسئله حکومت حضرت امیر(ع) امروز از مسائل مطرح دنیا است. حتی در کشورهای سنی‌نشین و یا حتی مثلاً لائیک امروز، نامه حضرت امیر(ع) به مالک اشتر ترجمه شده به زبان‌های مختلف و این نامه بعنوان محور کارهایشان است،‌ نامه حضرت امیر(ع) به مالک اشتر یک «مانیفست» حکومتی است که چگونه حکومت‌داری بکنیم و چگونه رعایا را بعنوان ملت تعریف کنیم. و وظیفه حاکم چه چیزی است و وظیفه یک کسی که حاکم نیست ولی بعنوان یک شهروند بشمار می‌رود وظیفه او چیست؟ بنابراین من شخصاً هم قلبم خیلی روشن است و هم خیلی مطمئن هستم که راه امام همچنان ادامه دارد و علیرغم برخی انحرافاتی که داریم و علیرغم مشکلاتی که ما داریم، این راه، راه روشنی هست و من شخصاً اینگونه فکر می‌کنم.


*آقای مهندس تشکر می‌کنیم از شما و عذرخواهی می‌کنیم که شما را خسته کردیم. انشاء‌الله در فرصت‌های بعدی بتوانیم بیشتر از نظرات شما استفاده بکنیم.


- من هم از شما بابت این مصاحبه تشکر می‌کنم، البته من حرف‌هایم تکراری است هروقت شما وقت داشته باشید من باز هم درخدمت شما هستم.


 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر