تازه ترین یادداشت «اسلاوی ژیژک» درباره برجام: اروپا، سلاحی مخفی برای شکست ترامپ
مشکل اروپا این است که چطور به میراث آزادیبخشش وفادار بماند، میراثی که امروزه از سوی پوپولیستهای محافظهکار مورد تهاجم قرار گرفته است. «تی. اس. الیوت»، شاعر و محافظهکار بزرگ، زمانی گفت که گاه یگانه گزینه برای زنده نگاه داشتن یک مذهب، ایجاد شکافی فرقهای در بدنه اصلی آن است. امروزه نیز باید همین کار را کرد: یگانه راه شکست دادن ترامپ و رهانیدن آنچه در لیبرال دموکراسی ارزش نجات دادن را دارد، ایجاد شکافی فرقهای در بدنه اصلی لیبرال دموکراسی است.
وضعیت جدید فرصتی یگانه برای این اتحادیه فراهم آورده تا خودرا بهعنوان بلوکی مستقل و قدرتمند نشان دهد و چنان رفتار کند که توافق با ایران همچنان ارزشمند و معتبر است.
به گزارش دیده بان ایران؛ «اسلاوی ژیژک»، فیلسوف و نظریهپرداز اسلوونیایی است. وی در این مقاله که در پایگاه اینترنتی «راشا تودی» به چاپ رسیده به تصمیم اخیر رئیسجمهوری آمریکا درباره خروج از برجام و گفتوگو با رهبر کرهشمالی و نقش تعیینکننده اروپا در این میان پرداخته است:
این احتمال وجود دارد که «دونالد ترامپ»، رئیسجمهوری ایالات متحده، دو وجه داشته باشد؛ وجه «صلحطلب» و وجه «متخاصم». اینکه کدام یک دست بالا را داشته باشد البته بستگی به روحیاتش دارد و احتمالا ما این دو وجه را در مدتی کوتاه شاهد بودیم.
ترامپ، پس از آنکه تصمیم به ملاقات با «کیم جونگ اون» رهبر کرهشمالی گرفت، اعلام کرد که از توافق هستهای میان ایران و کشورهای اروپایی خارج میشود و بدینوسیله بیثباتی و سایه جنگ را برای خاورمیانه (و همچنین دیگر مناطق) به همراه آورد.
البته ما تنها با یک ترامپ سر و کار داریم که در هر دو مورد یکسان عمل کرد. در مورد کره شمالی، او ابتدا فشاری شدید بر این کشور آورد، ازجمله تهدیدهای شدید اقتصادی و تهدید نظامی و حالا هم دارد همین کار را با ایران میکند، به این امید که این استراتژی مانند دفعه قبل کارگر بیفتد.
اما آیا چنین خواهد شد؟ اگر آمریکا بهخوبی از این نکته آگاه باشد که فشار بر ایران کارگر نخواهد افتاد چه؟ اگر آمریکا، به همراه اسرائیل و عربستان سعودی، در حال آمادهسازی خود برای جنگ با ایران باشد چه؟
بهسختی بتوان نتایج این درگیری احتمالی نظامی را ارزیابی کرد. در عوض باید تمرکز خود را بر محدودیت کل رویکرد ترامپ بگذاریم: آیا ترامپ نتایج اقدامهای خود را خواهد دید؟ البته چین و روسیه نمیتوانند چنین کنند، چراکه درگیر بازی یکسانی هستند و اساسا به یک زبان صحبت میکنند: «اول آمریکا (روسیه، چین...).»
آخرین امید
تنها اتحادیه اروپا میتواند چنین ضربهای به آمریکا وارد کند؛ وضعیت جدید فرصتی یگانه برای این اتحادیه فراهم آورده تا خود را بهعنوان بلوکی مستقل و قدرتمند نشان دهد و چنان رفتار کند که توافق با ایران همچنان ارزشمند و معتبر است. «برونو لومر»، وزیر دارایی فرانسه، با استفاده از این فرصت گفت که باید به تصمیم ترامپ مبنی بر تحت فشار گذاشتن اتحادیه اروپا برای آنکه به سیاست خارجی آمریکا در قبال ایران ملحق شود با واکنشی قوی و مستقل از سوی سیاست خارجی اتحادیه اروپا پاسخ داد: «باید در اروپا با یکدیگر همکاری داشته باشیم تا از حاکمیت اقتصادی اروپا دفاع کنیم. آیا میخواهیم بدل شویم به دستنشانده آمریکا که برای توجه بالا و پایین میپرد و زیر بار همهچیز میرود؟»
سخنان جالبی است، اما آیا اروپا قدرت و اتحاد کافی برای این کار را دارد؟ آیا اروپای شرقی، محور کشورهای پساکمونیستی (از دولتهای بالتیک گرفته تا کرواسی)، همپای با دیگر کشورهای اتحادیه اروپا در برابر آمریکا خواهد ایستاد یا آنکه در برابر واشنگتن سر خم میکند و بار دیگر اثبات میکند که گسترش سریع اتحادیه اروپا در بخش شرقی قاره سبز اشتباه بود؟
آنچه وضعیت را پیچیدهتر میکند این است که اروپا درگیر عصیانهای پوپولیستی خود است که خود نشان از این دارد که هرچه میگذرد، مردم کمتر و کمتر به دیوانسالاری بروکسل اعتماد دارند و آن را مرکز قدرتی میدانند که هیچ مشروعیت دموکراتیکی ندارد.
نتیجه انتخابات اخیر در ایتالیا این است که برای نخستین بار در یک کشور توسعهیافته در غرب اروپا، یک دولت پوپولیست و اروپاستیز به قدرت رسید. بهعلاوه، خروج آمریکا از توافق هستهای یکی از سه اقدام ضداروپایی ترامپ بود: انتقال سفارت آمریکا از تلآویو به بیتالمقدس، با وجود مخالفت اروپاییها و همچنین آغاز جنگ تجاری با سه شریک تجاری عمده خود و اعمال تعرفههای گمرکی بر واردات فولاد و آلومینیوم بر اتحادیه اروپا، کانادا و مکزیک.
دیدگاه دیگر
گرچه بیشتر ما با واکنش اروپا همدردی میکنیم، اما (بهعنوان قانونی که اغلب به آن بیتوجهی میشود) نباید پسزمینه تصمیم آمریکا را از یاد ببریم. برای درک ماهیت این تصمیم، بیایید سراغ موضوعی برویم که ممکن است [در نگاه اول] کاملا متفاوت بهنظر برسد: جنجال فعلی در آمریکا بر سر لغو سریال معروف «رزان» در شبکه تلویزیونی «ایبیسی» در پی اظهارات اخیر «روزان بار»، ستاره این سریال، در شبکه اجتماعی توئیتر.
«جون ویلیامز»، نویسنده و مقالهنویس، در روزنامه گاردین ستونی نوشت و در آن استدلال کرد که باید به طبقه کارگر سفیدپوست گوش فرا داده شود. او صریحا به این نکته اشاره میکند که چطور به حقیقتی کلیدی در این قضیه بیتوجهی میشود: لغو «یکی از تنها سریالهای همدل با زندگی طبقه کارگر سفیدپوست در تلویزیون بیمایه آمریکا در نیم قرن گذشته؛ یا به عبارت دیگر، از زمان آغاز به کار این جعبه جادویی.»
ویلیامز آشکارا از رزان بار و پیام توئیتری نژادپرستانهاش حمایت میکند، اما میافزاید: «با این وجود، نژاد، یگانه سلسلهمراتب اجتماعی نیست. تصاویر گستاخانه از طبقه کارگر سفیدپوست بخشی از بیحرمتی فرهنگی است که راه را برای افرادی عوامفریب چون ترامپ هموار کرد.» [بر این اساس]، مخمصه غمانگیز طبقه کارگر سفیدپوست آشکارترین نشانه از ناپدید شدن رؤیای آمریکایی است.
«کمابیش، تمام آمریکاییهایی که در دهه ۱۹۴۰ زاده شدند بیش از والدینشان درآمد داشتند؛ امروزه آمریکاییها نصف پدر و مادرشان درآمد دارند. خیزش مردمان ناحیه زنگار [شمال خاوری و مرکزی ایالات متحده که صنایع آن قدیمی و جمعیت آن ظاهرا رو به کاهش است] که در آمریکا ترامپ و در بریتانیا برگزیت را به دنبال داشت، نشاندهنده کارخانههای رو به اضمحلال، شهرهای متروک و نیم قرن وعدههای توخالی است. آنانی که [از فرآیند پیشرفت] جا ماندهاند بسیار عصبانی هستند و ترامپ نشانگان این خشم است.
هرچه ترامپ بیشتر نخبگان ساحلی [مردمان تحصیلکرده آمریکا که بیشتر در شهرهای ساحلی شمالشرقی ساکن هستند و گرایشهای سیاسی لیبرال دارند] را برآشفته کند، پیروانش احساس پیروزی بیشتری میکنند. دست آخر، کسی هست که به آنها توجه کند.»
و جنگ تعرفههای گمرکی آمریکا علیه نزدیکترین متحدانش را باید در چنین زمینهای قرائت کرد: هدف ترامپ، در چارچوب نسخه پوپولیستیاش از جنگ طبقاتی، حمایت از طبقه کارگر آمریکا (مگر نه آنکه کارگران حوزه فولاد فیگور نمادین و سنتی طبقه کارگر هستند؟) در برابر رقابت «غیرمنصفانه» اروپایی است و به حفظ مشاغل در ایالات متحده کمک میکند.
به همین خاطر است که اعتراض تمام مقامهای سیاسی و اقتصادی در اروپا، کانادا و مکزیک و همچنین اقدامهای متقابل صورتگرفته از سوی آنها از هدف اصلی فاصله بسیار دارند: آنان همچنان از منطق سازمان تجارت بینالمللی درباره تجارت جهانی و آزاد دفاع میکنند، حال آنکه تنها یک گرایش چپگرای نوین که به نگرانیهای آنان که جا ماندهاند بپردازد میتواند بهراستی با ترامپ مبارزه کند.
در سطحی عمیق و اغلب مبهم، سیاستهای نومحافظهکارانه آمریکا، اتحادیه اروپا را بهعنوان دشمن خود میشناسد. این انگاشت که تحت سیطره گفتمان عمومی سیاسی قرار دارد، تحت لوای بدل وقیح خود رشد میکند؛ یعنی دیدگاه سیاسی مبتنی بر بنیادگرایی راستگرای مسیحی که از نظم نوین جهانی میهراسد (با نظریههای توطئه مبنی بر همکاری پنهانی رئیسجمهوری پیشین آمریکا با سازمان ملل و حمله نیروهای بینالمللی برای اشغال آمریکا و دستگیری میهنپرستان حقیقی این کشور و فرستادنشان به اردوگاههای کار اجباری و غیره).
ایدههای مخالف
یک راه خروج از این تنگنا شیوه افراطی بنیادگرایان مسیحی است که در رمانهای «تیم لاهای»، فعال محافظهکار و نویسنده آمریکایی، به وضوح بیان شده است: یعنی اینکه آشکارا یکی را در برابر دیگری قرار بدهیم. عنوان یکی از رمانهای لاهای بر چنین پاشنهای میچرخد: «توطئه اروپا». بنابراین، دشمنان حقیقی آمریکا نه تروریستها بلکه اروپاییهای سکولار، یگانه نیروهای حقیقی ضدمسیحی، هستند که میخواهند آمریکا را تضعیف و نظمی نوین زیر سلطه سازمان ملل متحد بنا کنند. به یک شیوه، در این برداشت محق هم هستند: اروپا تنها یک بلوک ژئوپولیتیک نیست، بلکه نگاهی جهانی است که در نهایت با دولت-ملتها ناسازگار است.
این امر ما را بازمیگرداند به ترامپ و «ولادیمیر پوتین»، رئیسجمهوری روسیه: یکی آشکارا از برگزیت حمایت میکند و در اروپا باور دارند که دیگری خواهان آن بود. این دو فیگور به ایده ناسیونالیستی و محافظهکارانه «اول آمریکا/روسیه» تعلق دارند که یک اتحادیه اروپای متحد را بزرگترین دشمن خود میدانند (حتی اگر پوتین بهطور علنی عکس این امر سخن بگوید و بسیاری از روسها از محروم ماندن از پروژه اروپا اظهار ناراحتی کنند)؛ و البته حق هم دارند.
مشکل اروپا این است که چطور به میراث آزادیبخشش وفادار بماند، میراثی که امروزه از سوی پوپولیستهای محافظهکار مورد تهاجم قرار گرفته است. «تی. اس. الیوت»، شاعر و محافظهکار بزرگ، زمانی گفت که گاه یگانه گزینه برای زنده نگاه داشتن یک مذهب، ایجاد شکافی فرقهای در بدنه اصلی آن است. امروزه نیز باید همین کار را کرد: یگانه راه شکست دادن ترامپ و رهانیدن آنچه در لیبرال دموکراسی ارزش نجات دادن را دارد، ایجاد شکافی فرقهای در بدنه اصلی لیبرال دموکراسی است.