خاطرات احمد خرم از شهید مهدی باکری: میگفتند باکری تحت تاثیر افکار شریعتی است و برای آینده سپاه خطرناک است/ منتظر بودند غائله خلق مسلمان را جمع کند، بعد او را تصفیه کنند
احمد خرم، از اولین کسانی است که در محیط سیاسی-دانشجویی با شهید مهدی باکری آشنا شده است. آوازه خانواده باکریها به واسطه شهادت علی باکری در فضای سیاسی و اجتماعی کشور پیچیده بود و او و دوستانش انتظار دیدن مهدی باکری را در دانشگاه میکشیدند.
به گزارش سایت دیدهبان ایران؛ احمد خرم، از اولین کسانی است که در محیط سیاسی-دانشجویی با شهید مهدی باکری آشنا شده است. آوازه خانواده باکریها به واسطه شهادت علی باکری در فضای سیاسی و اجتماعی کشور پیچیده بود و او و دوستانش انتظار دیدن مهدی باکری را در دانشگاه میکشیدند.
مشروح این گفتوگو به مناسبت سالروز شهادت مهدی، در پی میآید:
جناب آقای مهندس خرم؛ نحوه آشناییتان با شهید مهدی باکری چگونه بوده است؟
اولین بار مهدی باکری را سال ۱۳۵۲ در دانشکده دیدم؛ او از همان ابتدا دغدغه آزادی، برابری، حقپویی و عدالتخواهی داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم. من هم خوشحالم از حضور در این برنامه و خوشحالتر اینکه شما یادی از بزرگمردان غصهخور اسلام و مردم کردید.
مهدی غصهخور اسلام، مردم و این سرزمین بود. با اینهایی که یونیفرم میپوشند خیلی فرق داشت؛ یونیفرم نبود که به او این شأن و مقام را داده بود، بلکه او این شأن و مقام را به این لباس و یونیفرم داد. اگر مهدی و مهدیها نبودند، امروز سپاه هم نبود.
برویم وارد این بشویم که من از کجا مهدی را شناختم؟ مهدی در سال ۵۲ وارد دانشکده شد و من در سال ۵۰ وارد شده بودم. مهدی جزو چهار پنج مبارز مسلمان دانشکده بود. آنموقع بچههای مذهبی مبارز خیلی انگشت شمار بود. بچه مذهبی نماز خوان داشتیم، ولی آدمهایی که دغدغهشان آزادی، برادری، برابری، حقروی، حقپویی، عدالتخواهی و کسی که برای مبارزه در این راه سر از پا نمیشناختند، کم بودند. من یادم است که من در سال ۵۳ دو ترم محروم شده بودم؛ چون در اعتصابات فعال بودم.
آقای مهندس، ساواک شما را محروم کرده بود؟
درون دانشجویان ورودی جدید دانشگاه به دنبال دانشجویان مذهبی برای جذب و مبارزه علیه رژیم پهلوی بودیم؛ شنیده بودیم که برادر علی باکری در دانشگاه تبریز قبول شده است.
بله. از اینکه من امتحان بدهم محروم کرد. سال ۵۱ -۵۲ کلاسم را رفته بودم، اما از رفتن سر امتحان محرومم کردند. روز ۱۶ آذر سال ۵۳ بچهها جمع شدند که اعتصاب کنند. من با هر که صحبت کردم کسی حاضر نشد جلو بیفتد؛ ولی خودم جلو رفتم و در همان سال ۵۳ دستگیر هم شدم. در آن زمان آدمهایی که پای همه چیز بیایستند، خیلی محدود بودند. من روز ثبت نام سال اولیها از اصفهان به تبریز که محل تولدم بود، میآمدم تا بتوانم چهارتا دانشجو را در ثبت نام در جمع مذهبیها تور کنم. روز اول مهدی که دنبالش هم میگشتیم، به تور ما خورد. موقعی که علی شهید شد، ما شنیده بودیم که برادر او در دانشکده فنی دانشگاه تبریز قبول شده است.
آن موقع علی برای تان خیلی پرآوزه بود؟
بله. علی باکری، بدیعزادگان، رضاییها، اینها آن زمان الگوی ما بودند. البته بعد از ۵۲ و تغییر مواضع ایدئولوژیک بود که صفها جدا شد.
مهدی بر خلاف ما، مثل یک کشتی ۵۰۰ هزار بشکهای نفت بود؛ عمیق، سنگین اما آرام روی دریای مواج حرکت میکرد/ به دوستان خودمان پز میدادیم که به خانه برادر علی باکری رفت و آمد داریم/ یکی از برادران مهدی در راه مبارزه با رژیم شاه اعدام شده بود و دیگری حکم حبس ابد داشت؛ با این حال برای تحصیل مهدی در دانشگاه مانعی پیش نیاورده بودند/ پول ناهار و شاممان را با مهدی جمع میکردیم و برای کتابخانه کتاب تهیه میکردیم
بنابراین، آشنایی شما با آقا مهدی در مهرماه ۱۳۵۲ هنگام ورود آقا ایشان به دانشگاه بود؛ موقعی که شما برای جذب دانشجوها رفته بودید، آقا مهدی را آنجا دیدید؟
بله.
مهدی برخلاف ما که شروشور داشتیم، بسیار آرام بود. مثل یک کشتی پاناماکس ۵۰۰ هزار بشکه نفتی بود که آرام روی دریا حرکت میکند و اینقدر سنگین است که کارش و حرکتش توأم با آرامش است. مهدی خیلی سنگین بود؛ از جنس معنویت، عشق به مملکت، عشق به خدا، عشق به مردم، عشق به انسانهای با معرفت و با مرام. او عاشق اینها بود. سنگینیاش نیز مال این بود؛ او پاناماکس معنویت بود.
مهدی در این حال و هوا نبود، ولی با مهدی راه رفتن، نشستن، خانه مهدی رفتن، برای ما افتخار بود. میگفتیم این برادر علی باکری است.
میخواهم اینجا یک گریز بزنم. از مهدی پرسیدیم که در ثبت نام مزاحمتان نشدند؟ گفت اصلا انگارنهانگار که برادر من در مبارزه علیه رژیم شاه شهید شده است. این خیلی نکتهای مهمی است که کسی برادرش در مبارزه با رژیم شاه شهید شده است، به او نمیگویند که برادرت مسأله و پرونده دارد یا تو پرونده داری. لازمه حکومتداری تغافل کردن و نادیده گرفتن خیلی چیزها است. در بسیاری از موارد خود را به کوچه علی چپ زدن است. نمیشود یقه همه را در هر موردی گرفت. یک روایتی از امام صادق(ع) داریم که میفرمایند اگر در مورد تو ده تا خطا کردند، ۹ تایش را تغافل کن؛ یعنی در مورد ۹ تایش خودت را به کوچه علی چپ بزن؛ شنیدی، نشنیدی. این یکی از مسائلی بود که برای من مسأله بود که کسی که برادرش اعدام شده، چطور صلاحیتش رد نمیشود. کسی که یک برادرش شهید میشود و یک برادرش را حبس ابد میگیرد. رضا حبس ابد گرفت و بعدا در انقلاب آزاد شد.
کارهایی که مهدی و ما در دانشگاه انجام میدادیم هم جالب است. آنموقع ۱۵ریال بابت ناهار به ما میدادند و بابت شام هم ۱۰ ریال میدادند. ما این ۱۰ ریال و ۱۵ ریال را میگذاشتیم روی هم و برای کتابخانههای نمازخانههای دانشکدهها کتاب میخریدیم.
یعنی از شام و ناهارتان میزدید برای اینکه کتاب بخرید؟
بله. بعض از بچهها ۱۵ریال سلف سرویس ظهرشان را میدادند تا کتاب بخرند و خودشان میآمدند نان تهدیگ میخوردند. برای شبها ما یک خانه داشتیم که همیشه ۲۰ تا دانشجو در آن بودیم. من که آشپزشان بودم، با نان ۴ ریالی شام میپختم و ۶ ریال را صرفهجویی میکردیم و کتاب میخریدیم.
یعنی خوابگاه هم نمیرفتید و همه خانه جدا گرفته بودید؟
یک مدتی خوابگاه بودیم، بعدش دیدیم که در رفت و آمدها و برنامههایی که داشتیم، در خانه آزادتر و راحتتریم، خانه گرفتیم.
آقا مهدی هم در آنجا پیش شما میآمد؟
میآمد، ولی خانه جدا داشت.
چون آقا مهدی در تبریز مستقر میشدند و هر روز به ارومیه نمیرفتند و برگردند.
بله. این پل میانگذر نبود، ۵ تا ۶ ساعت راه بود؛ دریاچه را باید دور میزدید تا برسید به ارومیه.
در این شرایط، تا سال ۵۴ هر موقعی اعتصاب میشد، ما حداکثر ده نفر بچه مذهبی بودیم که در صف اعتصابی مثل ۱۶ آذر بودیم. بعد هم این چپیها: مارکسیست-لنینیستها و مائوئیستها، در دانشگاه سردمدار همه چیز بودند. اینها میآمدند جلو ما میایستادند، آرنجشان را میگذاشتند روی جناغ سینه ما به عقب فشار میدادند و ما را ته صف میفرستادند. بعد هم سعی میکردند که ما با صف فاصله داشته باشیم. آنوقت ۱۵۰ یا ۲۰۰ دونفر کار را شروع میکردند که ما در این میان فقط پنج شش نفر بودیم، بقیهاش هه چپیها بودند.
درسال ۵۲ در دانشگاه تبریز سال عجیبی بود. من اینجا چندتا از این آدمهایی که در سال ۵۲ ورود پیدا کردند و از سال ۵۰ در مبارزات حضور داشتند را نام میبرم: مهدی باکری، غلامعلی کیانی، کاظم میرولد، مرحوم عطایی، آیتاللهی، مهرعلیزاده، عبدالعلیزاده و عباس زرکوب، اینها کسانی بودند که در سال ۵۲ وارد شدند؛ البته رقمشان زیاد است. شاخصه سال ۵۲ ورود نیروهای کیفی مبارز به دانشگاه بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. قبل از سال ۵۵ ما محکومیت تبعید دو ساله به پادگان ۰۵ کرمان داشتیم. یک عده هم به پادگاه عجبشیر تبعید شدند، یک عدهای هم به چهل دختر و یک عدهای دیگر به بیرجند. وقتی از این محکومیت دوساله برگشتیم، سال ۵۵ بود. اما قبلش در خرداد ۵۴ من مرخصی گرفتم برای اعتصاب ۱۵ خرداد به تبریز آمدم. این اولینبار بود که در دانشگاه با نام دین اعتصاب میشد.
در خرداد سال ۵۴ بود؟
بله در خرداد ۵۴؛ یعنی وسط سربازی. من ۴۸ ساعت مرخصی گرفتم و آمدم به تبریز؛ کارهایم را کردم و برگشتم. در همین سال بود که هیأت مدیره تعاونی صنفی دانشجویی که هر سال چپیها بودند، به دست بچه مسلمانها افتاد.
یعنی انگار در سال ۵۴ اصلا ورق برگشت؟
بله؛ ولی مبدأش ۵۲ بود.
چه ویژگیهایی این بچههای ورودی ۵۲ را نسبت به ورودیهای قبل از آن متمایز میکرد؟
اگر مبارزات علیه شاه سرعت نمیگرفت و رژیم پهلوی از مردم وحشت نمیکرد، مهدی در سال ۱۳۵۵ اعدام شده بود
مبارز بودن، مصمم بودن و مذهبی بودنشان. اصلا مثل اینکه در کنکور گزینش کرده باشند؛ اینجوری به ذهن میآمد.
خلاصه، این حرکت از ۵۲ شروع شد که در آن از یک طرف، تغییر مواضع ایدئولوژیک و مسائلی که شما در جریان هستید، در زندان رخ داد و از طرف دیگر، ورود نیروهای کیفی خوب مذهبی اتفاق افتاد که مجموعا، در طول دو سال نتیجه داد؛ هم اعتصاب در دانشگاه با شعار الله اکبر راه افتاد و هم تعاونی صنفی دانشجویی به دست دانشجویان مسلمان افتاد. در این میان، مهدی با آرامشی که گفتم، صحنهگردان بود. اگر رژیم شاه پابرجا مانده بود، مهدی در سال ۵۵ کارش تمام بود.
یعنی اعدام میکردند؟
بله، اعدامش میکردند. ولی از سال ۵۵ که حرکت دانشجویی اوج گرفت، ساواک ترسید، وحشت کرد و ادامه نداد.
یعنی کشتن، اعدام کردن یا بلایی سر مهدی آوردن برایشان هزینه داشت؟
خب، برای هر رژیمی هزینه دارد.
ساواک برای تحقیر مبارزین، آنها لخت مادرزاد در سلولها میچرخاند/ حمید بعد از اینکه برای تحصیل به ایتالیا رفت، برای مبارزه سلاح وارد کشور میکرد/ مهدی میگفت آنهایی که در مرز سلاح به دست میگیرند، مشکل معیشت دارند؛ باید نان و آرد دست آنها داد
چون علی هم شهید شده بود و رضا هم حبس ابد گرفته بود.
بله، اینها هم مزید بر علت بود. یک علت دیگر اینکه حمید به ایتالیا رفت تا درس بخواند. در ایتالیا و اسپانیا با گروههای چپ آشنا شد؛ در ارومیه و تبریز اسلحه میآورد و بچهها را مسلح میکرد. ما فکر میکردیم که این را هیچ کس خبر ندارد؛ اما مهدی یک همخانه داشت به نام یوسف ذاکری که مسلمان دبشی هم بود، این را لو داده بود. البته نه این دبشی که این روزها ارزها را از مملکت بردند!
این همخانه مهدی خیلی بچه خوبی بود، دستگیر شد و شش ماه زندان بود. این آدم، یک فرد مبارز و متدیین بود؛ به گونهای که امام گفته بود هفته دو روز روزه بگیرید، این هفته سه روز روزه میگرفت. وقتی بعد از انقلاب من پروندهاش را خواندم و بازجویی که از او شده بود، به این نتیجه رسیدم که این آدم با فشار ساواکیها، بریده بود؛ مثل کارهایی که الآن اینها میکنند. یکی از دوستان آقای هاشمی رفسنجانی که قبل از انقلاب با ایشان در زندان بوده، بعدا به آقای هاشمیگفته بود که آقای هاشمی شما من را میشناسید؟ گفته بود خوب میشناسم. گفته آیا من را قبول دارید؟ آقای هاشمی گفته کاملا. گفته که اینها ۱۳ بار من را لخت مادرزاد جلو سلول چرخاند! اینجوری همه را میبریداندند. این آدم را بعد از شش ماه آزادش کردند.
ما برای اعتصابات مذهبیها یک شورای شش نفره داشتیم و به علاوه من که عضو آن بودم. بعد دیدم که بچههایی را که در مقاطع مختلف دستگیر میکردند، از این شورا سوال میکنند. فهمیدیم که این شورا سوراخ است، لو رفته و یک نفوذی دارد. من که شلوغکن این هفت نفر بودم، میگفتم بچهها بنشینیم ببینیم که این نفوذی در میان این هفت نفر، چه کسی است؟ اول از همه این یوسف ذاکری را میگذاشتیم کنار و میگفتیم این هفته سه روز روزه میگیرد و نماز شب میخواند، این ممکن نیست. بعد شش تا اسم را نام میبردیم که در آخر خودم میماندم! به خودم مشکوک شده بودم که این جلسه را اصلا من لو دارم میدهم!
زمانی که پروندههای ساواک آذربایجان شرقی دست من بود، طبیعی بود که پرونده خودم اولین پروندهای بود که درآوردم. دیدم یک کدی در آن است که گزارشهای دقیق ثانیه، ساعت، دقیقه و همه را گفته است. یک ماه طول کشید تا دفتر رمزگشایی منابع ساواک به دست ما افتاد و در آنجا دیدیم که بله، این کد همان یوسف ذاکری است که در خانه مهدی و هم اتاق مهدی بود! جالب است که وقتی به او میگفتند برو دو تا اسلحه بیاور، او میرفت ۲۰ تا اسلحه میآورد. میگفتند بابا این چه جرأتی دارد! ماه ۳۰۰ تومان برایش مستمری مقرر کرده بودند. بعد ما فهمیدیم این حقوق را هم که میگرفت، ۳۰۰ تومان آن را پشت نویسی میکرده به حساب ساواک میریخته است؛ یعنی واقعا من به این رسیدم که این اعتقاد داشت که پول ساواک حرام است و خوردنش جایز نیست. هرچه بیشتر پروندهاش را مطالعه میکردم، اعتقادم به آن بریدنش بیشتر میشد.
مهدی بعد از پیگیری وقتی فهمید که یوسف ذاکری ساواکی بوده و در اتاقی که زندگی میکرده او هماتاقش بوده است، داشت دیوانه میشد. بعد از انقلاب او را پیگیری کردند و در کمیته رودسر پیدا کردند؛ اهل رودسر بود و در آنجا فرمانده کمیته رودسر شده بود. دستگیر شد، دوماه در بازداشت بود و مهدی رفت با او صحبت کرد. آخر گفتند که ما انگیزهای در این ندیدیم تا بخواهد خیانت کند. این بریده بود و راه برگشتی هم برای خودش نمیدید.
یک ماجرای دیگر را میخواهم از مهدی بگویم که وقتی آن را انجام داد من را آتش زد. من تازه ازدواج کرده بودم. آقای بشارتی که وزیر کشور بود، قبل از انقلاب با ما ارتباط داشت و او به خانه ما آمد. ما دوتا روی تختیهای یزدی، یک قابلمه، دو تا استکان، نعلبکی، یک چراغ علاءالدین و دوتا قاشق داشتیم، چنگال هم نداشتیم. در آن زمان برای گرم کردن خودمان بخاری هم نداشتیم. وقتی آقای بشارتی به خانه ما آمد و این وضع ما را دید، خیلی بهم ریخت. رفت یک بخاری که با کپسول گاز روشن میکنند، یک گاز دو شعله، یک سماور و یک مشت دیگر از این خِرتوپِرتها خریده به خانه ما آورد. هدیه یک انقلابی برای ازدواج یک انقلابی دیگر بود.
بعدا فهمیدم که بشارتی در یک جایی که مهدی و میرولد هم بوده، گفته است که خانه فلانی رفتم و دیدم که وضعشان اینجوری بود. ما اتاقی در نواب از یک آشنا اجاره کرده بودیم تا در رفتوآمدها ما را لو ندهد. تقریبا هفت هشت کوچه پایینتر از ما، مهدی و میرولد که زمان خدمت سربازیشان بود، نیز یک اتاق اجاره کرده بودند و بعد از ظهرها از پادگان به آنجا میآمدند. من هم آنجا یک بار رفته بودم. رفت و آمد زیاد ما هم مجاز نبود؛ چون لو میرفتیم.
پنج شش روز بعد از اینکه بشارتی خانه ما آمد، روز پنجم ششم یا هفتم بود که دیدم زنگ زد. ما طبقه دوم بودیم و جلو در هم پیدا نبود. آمدم در را باز کردم دیدم مهدی است و یک موکت روی شانهاش است. گفت یا الله! گفتم مهدی این چیست؟ گفت این سهم تو است. گفتم شما دو نفرید، دو تا موکت شش متری دارید، چرا یکی را برداشته اینجا آوردید؟ گفتم برگردان ببر. گفت من مالِمردمخور نیستم. آمد داخل اتاق آن را پهن کرد و به عیال ما هم تبریک گفت و رفت.
مهدی از روز اول انقلاب یک مسأله مهمی را مطرح میکرد که تا امروز هم کسی آن را گوش نکرده است و آن این بود که میگفت مردم کرد اکثرشان کار، زمین، باغ، شغل و کاسبی ندارند و لذا فقیرند. حزب کومله و دموکرات یک کیسه آرد به اینها میدهند؛ کیسه آرد به دست چپشان و اسلحه به دست راستشان است و میجنگند. اینها فی سبیل آرد و نان بربری میجنگند. میگفت به اینها برسید؛ اگر به جایی اینکه اینقدر خرج تسلیحات علیه اینها میکنید، پولی را خرج یک سهمیه آرد به هر خانواده اینها کنید و به هرکدام روغن، قند و شکر بدهید، به خدا اینها دیگر نمیجنگند. این حرفها را با یک سوزی میگفت. میدانید یک عده آدمی که هیچ حالیشان نبود، چه میگفتند؟ میگفتند آقا را! اینها یکیشان هم که نفس بکشد زیاد است! مهدی راهکارهایش انسانی بود و روابط انسانی بیش از بعد امنیتی نظامی برای مهدی اهمیت داشت. یک چیز را از حسن شفیعزاده، مسئول توپخانه در لشکر یادتان باشد که را برای من تعریف کرد: شب به مهمانسرای آب و برق خوزستان رفتم و سه ساعت با حسن صحبت میکردم.
پیشنهاد مهدی را برای ادامه جنگ بگویم برایتان خیلی جالب است و تا حالا از هیچ کسی نشنیدم. مهدی میگفت که کردستان چون مشکل معیشت دارد دست به اسلحه برده است و میگفت مگر نمیگویید من لا معاش له لا معاد له، کسی که گرسنه است، گرسنگی دین و ایمانی برایش باقی نمیگذارد، بیایید اول سیرشان کنید، بعد مشاهده خواهید کرد که همین کسانی که اسلحه علیه انقلاب به دست گرفتهاند، اسلحه علیه ضد انقلاب به دست خواهند گرفتند. این یک فرازی بود که مشی مهدی را مشخص میکرد.
احساس بینیازی از خدا، اولین مصیبت ما است/ منتظر بودند تا مهدی غائله خلق مسلمان را جمع کند، بعد او را تصفیه کنند/ مهدی از پاکترین، مبارزترین و مقاومترین انسانهای درون جبهه بود اما زودتر از همه پرونده تصفیهاش کامل شده بود
این روزها خیلی از خالصسازی پیرامون انتخابات ۱۴۰۲ صحبت میشود و پیرامون اینکه مملکت برای حزب اللهیها و بچه مذهبیها است. جالب است که شما و مهدی هم جزو اولین تصفیهها بودید. به نظر شما این نقطه افتراق از کجا پیش آمد؟ کجا نتوانستند مهدی و شما را بر بتابند؟
من فکر میکنم خودخواهیها و احساس اینکه همه نیازها را یک نفر که اسمش فرمانده سپاه در یک استان، شهرستان یا کشور است، میتواند حل کند و نیازی به دیگران و فکر و عمل دیگران ندارد. خدا میگوید: إن الانسان لیطغی ان راه استغنی؛ وقتی انسان خودش را بینیاز از دیگران و بینیاز از خدا دانست، طغیان میکند. انسانهایی که خود را بینیاز از خدا میدانند، این صفت در رفتار و عملکردشان بازتاب پیدا میکند. بسیاری از ما خدا را از ذهن، خانواده، محل کار، شهر و کشورمان بیرون کردیم. ما خدا را ول کردیم و احساس کردیم که میتوانیم خودمان تکوتنها جهان را بچرخانیم. شما دیدید که در سال ۸۴ آقای احمدینژاد چطور اعلام کرد که ما باید جهان را مدیریت کنیم! این اول مصیبت است که آدم احساس بینیازی از خدا، انسانهای متعالی و با معرفت و با مرام بکند. احساس بینیازی نسبت به همه اگر در کسی به وجود آمد، آنجا مبدأ طغیان است و سرکش شدنش است. اینکه کسی اخلاق، رفتار و عملکرد آدمها را نبیند و اگر هم ببیند، اعمال مثبتش را ضرب در صفر یا یک عدد منفی بکند، خباثت او را نشان میدهد. بعضیها که در مورد انسانهای شریف، مسائلی را به اسم تصفیه و اصلاح و بهبود بخشیدن به کار و امور پیش میکشیدند، این نقطه شروع انحراف بوده است. من فکر میکنم خودخواهیها، خودپسندیها، بینیازی از همه کس و همه چیز و خود را محور کائنات دیدن این مسائل را رقم زد.
جالب است ما امروز به این نتیجه رسیدیم که پاکترین، مبارزترین و مقاومترین انسان در درون جبهه، مهدی بود و همو جزو اولین کسانی است که پرونده تصفیهاش کامل شده بود. مهدی تا روز آخر میگفت من یک بسیجیام، من سپاهی نیستم؛ از سپاه تصفیه شدم ولی جای خودم را در بسیج یافتم. مهدی برای این فرماندهان، بعد از شهادتش مهدی شد! ما هم جزو اولین تصفیهها بودیم. شورای فرماندهی آذربایجان شرقی در همان سه چهار ماه اول سپاه تصمیمشان را گرفته بودند؛ اما علت اینکه تأمل کردند و یک کمی دیر شد تا به سال ۶۰ رسید، خلق مسلمان بود؛ اینها میدانستند که ما مسأله خلق مسلمان را با کمترین هزینه جمع می کنیم و منتظر بودند تا ما جمع کنیم، بعد اینها بیایند این مسأله جمع کرده را تحویل بگیریند. البته همین هم شد؛ آذربایجان را علی القاعده اینها پیشبینی کرده بودند که بعد از ماجرای خلق مسلمان بدتر از کردستان بشود، اما اینگونه نشد و با یک شهید و یک کشته از طرف خلق مسلمان و سه چهارتا اعدامی، غائله خلق مسلمان تمام شد. با کمترین هزینه و تلفات. اصلا به اندازه یک کوچه یک انقلاب هم کشته نداد.
اولین کسی که در جبهه ضبط به دست گرفت، من بودم/ ایده تقسیم هر لشکر به سه تیپ را مهدی باکری به محسن رضایی ارائه کرد
پس یعنی علت اینکه یک مقداری طول کشید تا تصفیه بشود، به خاطر این بوده است که همه منتظر بودند تا شما ماجرا را جمع کنید و وقتی که کار کامل شده، اینها بیایند از شما تحویل بگیرند؟
بله.
میخواهیم درباره ثبت و ضبط خاطراتتان هم بدانیم.
من در سه چهار ماه اول جنگ با اینکه اخراجی سپاه هم بودم، اما به جبهه رفتم و در آبادان مستقر شدم. آبادان و خرمشهر پرخطرترین جبهه بود. خیلی فکر کردم که چه کاری از دست من برمیآید؛ آیا من باید مثل یک بسیجی کلاش دستم بگیرم و در خط بروم؟ یا باید مثل یک آشپز ماهر غذا برای رزمندهها درست کنم؟ چون آشپزیام هم خوب بود. یا رسالت من این است که نیروهایی که تهی از مهارت نظامی و امنیتی هستند را آموزش بدهم؟ این را به وضوح در جبههها آدم میدید. خلاصه، بعد از روزها فکر به این نتیجه رسیدم که ثبت خاطرات جبهه در تمامی ابعاد فرهنگی، اجتماعی، نظامی، امنیتی، اقتصادی و سیاسی مهمترین مسأله است. کاری روی زمین مانده هم است؛ یعنی واجب کفایی است. دوربین و ضبط را به دست گرفتم و رفتم با فرماندهان صحبت کردم. یادم است که با مرتضی قربانی ساعتها صحبت کردم و همینطور با رشیدعلی نور که آن موقع معاون قرارگاه عملیات جنوب بود، صحبت کردم. با خیلیهای دیگر نیز صحبت کردم. پس از ماجرای کلهپا شدن از جبهه، تمام آن نوارهایم از بین رفت ولی این حرکت شکل گرفت. سپاه فهمید که یک خلأیی در این میان است و این خلأ را باید پر کند.
البته من روی اینکه آیا آدمهای که انتخاب شدند مناسب این کار بودند یا نبودند، بحث دارم و من معتقدم که نبودند. خیلی چیزها را میشد از جبهه گرفت، ثبت و ضبط کرد و برای اداره مملکت، اداره امنیت و شکلگیری دفاع از سرزمین پیشنهادهای خوبی را داد. یک وقت مسأله منجر شد به اینکه گفتند این نفوذی است، نباید در جبهه باشد و لذا ما را دک کردند. ما هم مجبور به ترک جبهههای جنوب شدیم.
یک خاطره هم از سال ۶۳ دارم. اول ۶۳ من را برای معاون عمرانی هرمزگان انتخاب کرده بودند. آقای ترکان که استاندار بود، من را برای معاون عمرانیاش پیشنهاد داد. آمدم و با ترکان صحبت کردم، گفت پس فردا بیا کار را شروع کن. گفتم من فردا باید استخاره کنم. البته اعتقادی به استخاره نداشتم، ولی نمیدانم این موضوع چه بود که سر زبانم آمد. آقای ترکان گفت خوب بگو نمیآیم، چرا میگویید استخاره کنم. گفتم نه، اگر اینجا نیایم سیستان بلوچستان میروم؛ من دنبال راحتی کار نیستم، دنبال تأثیرگذاری هستم. یک هفته پیش از آن نزد ابوالحسن آل اسحاق که معاون عمرانی ایلام بود، رفتم و کارآموزی کردم؛ خیلی چیزها را برای من گفت. یک هفته هم آمدم اهواز پیش غلامعلی کیانی آموزش دیدم.
مدتی که سال ۶۳ در اهواز بودم، با حسن تماس گرفته بودم. حسن در سال ۶۳ توپخانه سپاه را راه انداخته بود و خودش فرمانده توپخانه سپاه شده بود. من به او زنگ زدم و شب آمد مهمانسرای آب و برق خوزستان. حدود سه ساعت با هم بودیم و نشستیم گپ زدیم. یک موضوعی را گفت که برای من تکان دهنده بود؛ گفت چند وقت پیش محسن رضایی خدمت امام رفت و گفت که ادامه جنگ مشکل شده و این چیزها را میخواهد: چند هزار تانک، ۶۰۰ تا هواپیما و سال پنج میلیارد پول. معلوم بود که اگر اینها را به کسی بدهند، بخش خصوصی میآید برایت جنگ میکند و چین را هم میگیرد. آنوقت او اینها را برای سپاه میخواست و گفته بود که اگر اینها را بدهید، ده سال بعد به برابری قوا میرسیم و از ده سال به بعد هرچه پیشروی بتوانیم میکنیم.
من همان موقع گفتم اگر این را به من بدهند، من آمریکا را میگیرم! بعد گفت که محسن رضایی بعد از گفتن اینها، به امام گفت که قطعنامه را بپذیرید. اما امام گفتند که زمان پذیرش قطعنامه و آتشبس گذشت؛ من آن موقع نظرم بود که جنگ را تمام کنیم، ولی نظر کارشناسی شما باعث شد که جنگ ادامه پیدا کند. من به آقای هاشمی گفتم که با شما صحبت کند و نظر کارشناسیتان را بگیرد. شما گفتید با یک یا حسین دیگر، در بغدادیم. الآن دیگر زمانش گذشته و باید بجنگیم. امام همچنین گفته بود که اگر در خاک عراق هم میروید، آنجا نمانید. او گفت چجوری میشود که هم بجنگیم، هم نجنگیم، هم آتشبس را بپذیریم و هم قطعنامه را نپذیریم، اینجوری که نمیشود؟ بعد، امام یک کمی تند هم شد و گفت همین که گفتم؛ یعنی بلند شو برو.
محسن رضایی این را آمد در جلسه قرارگاه خاتم مطرح کرد. حسن شفیعزاده میگفت که مهدی وقت گرفت و گفت من از این حرف امام یک استراتژی جدید به مشامم میخورد و آن استراتژی این است که هر لشکر ما سه تیپ بشود: یک تیپ در خط، یک تیپ پشتیبانی و یک تیپ استراحت. تیپ در خط مدام حمله کند، هر شب عملیات داشته باشد، نیروهای انسانی و ماشینآلات جنگی عراق را بزند نابود کند و به سرعت برگردد عقب و نباید جواب پاتک بدهد؛ زیرا نیرویی که حمله کرده است، دیگر نفس ندارد تا جواب پاتک دهد. تیپی که در پشتیبانی بوده باید بیاید در خط و جواب پاتک را بدهد و این تیپ در خط، راحت برود استراحت کند. در این صورت، دو تا تک هم که بزنید، عراقیها دیگر نای تک زدن به ما را ندارند. ما باید در طول جبهه این کار را مدام انجام بدهیم. مهدی از قول خودش گفته بود که من قول میدهم ظرف شش ماه صدام و من تبعهاش همه نابود میشوند. میگفت فردا صبح یا پسفردایش محسن رضایی دستور داد که هر سه لشکری، یک سپاه را تشکیل بدهند و بروند طرح عملیاتشان را بیاورند که آوردند و همه هم شکست خوردند.
چه روایتی دست اولی هم است!
این دست اول است. حسن را گفتم تو از کجا شنیدی؟ گفت من مستقیما از مهدی شنیدم.
آقای مهندس، شما قبل از این که شروع کنیم، به رگههای روشنفکری هم اشاره کردید، میشود کمی توضیح بفرمایید.
ببینید، تصفیه در همان دو سال اول شروع شد. دفتر امور شهرستانها تصفیه و اصلاح استانها و شهرستانها را به عهده داشت. داود کریمی در رأس دفتر بود و دو تا کارشناس داشت که یکی صالحی بود، یکی هم منفرد. من قضاوتم در مورد داود کریمی بعدا این شد که او را به دفتر امور شهرستانها هل داده بودند. او آدم خوبی بود و خودش هم جلو نمیآمد، منفرد و صالحی را جلو میفرستاد. اول آمدند به تبریز و آنجا منفرد ما را ارزیابی کرد. به من گفت که تو منافق نیستی، اما خط امام هم نیستی. گفتم پس چه هستم؟ گفت یک چیزی برای خودت هستی. بعد هم گزارش کرد که اینها باید تصفیه بشود.
شما بعدا فهمیدید که منفرد شما را تصفیه کرده است؟
بعد اخراج از سپاه، به هر جایی که میرفتم کار گیر نمی آوردم/ دکتر سروش در جلسه شورای انقلاب فرهنگی به من گفت خیلی سر و صدا کردی/ میگفتند باکری تحت تاثیر افکار شریعتی است و برای آینده سپاه خطرناک است
بله. بعد که ما از سپاه اخراج شدیم، یک سال و نیم بیکار بودیم؛ چون هرجا میرفتیم به عنوان اخراجی سپاه بیرونمان میکردند و بدون اینکه یک قران حق الزحمه به ما بدهند. دکتر سروش در جلسه شورای انقلاب فرهنگی از من پرسید که درباره این اخراج شما خیلی سروصدا است، جریان چه بود؟ تا من گفتم منفرد...، وسط حرفم پرید و گفت منفرد؟ این ... این چه و چه، جزو سه نفر اول کنفدراسیون لندن بود.
من بعضی وقتها تا چهار پنج ساعت با او بحث میکردم؛ به قدری معاندت داشت و ضد خدا بود که حد ندارد. دکتر سروش گفت من برایم روشن شد که برخورد با تو چیست. بعد از تصفیه ما برای شورایهای عالی فرماندهی شهرستانها در تهران یک سمیناری گذاشتند و آقای هاشمی هم سخنرانش بود. یکی از بچهها که الآن هم زنده است -آقای چاوشی- موقعی که محسن رضایی صحبت داشته، بلند میشود و میپرسد که شما این بچهها -سلیمی، آلاسحاق، باکری و فلانی- را برای چه تصفیه کردید؟ مگر آدم بهتر از اینها را میتوانی گیر بیاوری؟ گفته بود ما نمیگوییم که اینها آدمهای بدیاند، ولی اینها تحت تأثیر افکار روشنفکری دکتر شریعتی بودند که برای آینده سپاه خطرناک بودند.
این را آقای هاشمی گفتند؟
نه، محسن رضایی گفته بود. او هم گفته بود که این حرف شما قصاص قبل از گناه است. اینها از قبل انقلاب شش هفت سال جزو بچه مسلمانهای دانشگاه بودند و به سر اینها قسم میخوردند. شما که هستید که اینها را مضر برای نظام جمهوری اسلامی و اسلام و مسلمین میدانید؟ البته بعدا او را هم اخراج کرد.
بعد از اینکه ما را تصفیه کردند، رفتند ارومیه را نیز تصفیه کردند و این آغاز تصفیه بود.
پس معتقدید خالصسازیها با شما شروع شد؟
و شد آنچه نباید میشد؛ یعنی یک مشت آدم تندرو و بیمنطق رویکار آمدند که هر آتشی برپا میشد، اینها هیزم میآوردند. اینها در صدد حل مشکل و پیدا کردن راهکارهای منطقی و معقول نبودند؛ آدمهای بسیار کمتجربه، بیسوادی و ناتوان بودند. شما هرچه را میخواهید خراب کنید، کافی است یک آدم بیسواد و ناتوان را سر کار بگذارید، او به راحتی خراب میکند و لزومی ندارد برنامهریزی کنید. آن مملکتی که آدم بیسواد و بیعرضهاش را بیاورد در پست مدیریت بگذارد، نیروهای خارجی و ابرقدرتها نیز در آنجا نیاز به جاسوس ندارند؛ چون خود این آدمهای بیعرضه و ناتوان همه چیز را خراب کرده و نابود میکنند.
شما هیچ وقت با مهدی درباره مبارزات صحبت میکردید؟
قرار بر این بود که برای درگیری که بین رژیم شاه و مردم پیش میآید، تا آنجایی که میتوانند اسلحه بیاورند و در جاهای مختلف جاسازی کنند. اگرچه در عمل کار به آنجا نکشید، ولی اسلحههایش وارد کشور شد. عامل اصلی ورود اسلحهها هم حمید باکری بود. حمید خیلی شجاع بود. روزی دوم سوم بود که من در جبهه آبادان بودم، دیدم که حمید با مهدی داخل سنگر فرماندهی نشسته است. من هم رفتم سلام علیک کردم و نشستم. یک مقداری با هم گپ زدیم. حمید به من پیشنهاد کرد که یک کلاش بگیرم و تو خط بروم. گفتم من برای خودم برنامه دارم و جوابش را دادم. فرماندهان نظامی چون عملیاتزده میشوند، هرکس دمدستشان بیاید، نزدشان باید خط بروند. خیلی راحت میگویند برو خط. وقتی من گفتم خودم برنامه دارم و برنامهام هم ثبت عملیات جبهه و خاطرات جبهه است، سرم را زیر انداختم. بعد که یک لحظه سرم را بالا کردم، دیدم حمید به مهدی اشاره میکند و میگوید به درد ما نمیخورد!
آقای مهندس! جالب است که این سه تا برادر که همهشان شهید شدند، یک وجب از خاک این کشور را حتی با جنازهشان هم اشغال نکردند؛ حمید و مهدی پیکری ندارند، علی هم اصلا معلوم نیست که بالاخره کجاست؛ یعنی اینقدر اینها با اخلاص و خداییمحور بودند که آدم حیرتزده میشود.
خدا به ما رحم کند که در مقابل اینها چیزی برای گفتن نداریم و دستمان خالی است.
یک رباعی است از خیام که میگوید:
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش، صد نرسد
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد
اینها حال آدمهای بدخواه است و جز بدخواهی، چیزی مملکت را به این روز نمیاندازد.
منبع: جماران