مشاهدات خبرنگار دیده بان ایران از روستای محلی زندگی «فائزه ملکی نیا»/ خواهر فائزه: خواهرم سابقه خودکشی داشت/ مردم دوست دارند مرگ فائزه را «عشقی» تعریف کنند/ آرمان: پدر فائزه گفته بود که دخترش را می کُشد
پسری که فائزه به علاقه مند بود به خبرنگار دیده بان ایران گفت: «فائزه چند روز قبل از مرگش به من گفته بود که خواهرش در کاغذی برایش نوشته است که اگر قید آرمان را نزنی، پدرم تو را میکشد و این کار را هم کرد. پدر فائزه به شکلی او را مورد شکنجه قرار میداد که این دختر فقط میخواست از آن خانه خلاص شود. من فائزه را از پدرش خواستگاری کردم. به یکی از آشناها گفته بود که نمیگذارم دستش به جنازه فائزه هم برسد»
به گزارش دیده بان ایران؛ درست 21 روز پیش بود که بار دیگرخبر خودسوزی (!) یک دختر 22 ساله به اسم فائزه ملکینیا اهل روستای دولتآباد واقع در استان کردستان در فضای مجازی جنجالی شد. خبری که با انتشارش داغ دل تمام دختران و زنانی که شاهد چنین خشونتهایی بودهاند را تازه کرد. ماجرا از این قرار است که 11 مهرماه 1400 پزشکی به اسم «ایمان نوابی» در صفحه شخصی خود در پلتفرم اینستاگرام پستی را تحت عنوان فوت دختری به علت سوزانده شدن توسط پدرش منتشر کرد که این پست خیلی سریع در شبکههای مجازی بازتاب پیدا کرده و پای رسانهها را به این موضوع دلخراش باز کرد. اما با این حال بحث به جایی رسید که پدر فائزه ملکینیا، با ارسال پیام به این پزشک جوان او را تهدید و متهم به دروغگویی کرد.
آنچه که در ادامه می خوانید مشاهدات خبرنگار دیدهبان ایران از محل وقوع حادثه و گفتوگو با نزدیکان فائزه ملکی نیا و اهالی روستای دولت آباد سنندج است:
روستای دولت آباد در 8 کیلومتری شهرستان سنندج قرار گرفته است. اهالی روستای دولت آباد بیشتر به کارهای کشاورزی و دامداری مشغول هستند که گندم، جو، نخود و سیب زمینی و عدس از جمله محصولات کشاورزی این روستا است. زنان روستا اوقات فراغت خودشان را با خیاطی و بافتن فرش پر می کنند. کوههای بسیار زیبایی در اطراف روستای دولت آباد وجود دارد به نامهای قلاگاه، بان ملوان، کیف غلوز، پشت مال و کوله هرد. چشمه های بسیار زیبایی هم در اطراف این روستا قرار دارد به نامهای کانی چرمو، کانی بیلو، کانی ژیرواژان، کانی گلزار. اهالی دولت آباد معمولات اوقات فراغت خودشان را با بازی هایی مانند چاوشارهکی، قمچان، زوران و هلوکان پر می کنند. اما اهالی این روستا، این روزها گویا دل و دماغ کار کردن را ندارند. خبر مرگ دختر 22 ساله روستا باعث شده تا آنها بیشتر وقت خود را درباره حواشی این حادثه دلخراش با یکدیگر به گفت وگو بنشینند.
برای رفتن به «دولت آباد» سوار یکی از ماشینهای اهالی روستا شدم. به غیر از من، دو زن و یک پیرمرد دیگر در داخل خودرو حضور دارند. از آنها درباره فائزه پرسیدم. یکی از خانمها که از بقیه مسنتر بود، می گوید: «فائزه خیلی دختر خوبی بود، خودش کار میکرد. فرش میبافت. ما هیچ چیز بدی از او ندیده بودیم. نمیتوانم بگویم که قطعاً پدرش این کار را کرده مگر میشود یک پدر با جگرگوشهاش این کار را کند؟»
پیرمردی که در صندلی جلوی ماشین نشسته در جواب صحبتهای زن میگوید: « خب مشخص است این کار را میکند چون حبیب (پدر فائزه) معتاد است. دختری که مادر بالای سرش نباشد به همین سرنوشت دچار میشود»
به روستای دولت آباد میرسم. همانطور که پیشبینی میکردم فضای روستا بسیار سنگین بود. به نظر میرسید هر کدام از دختران این روستا فائزهای باشند که نگران آینده خود هستند. زن 30 ساله ای که در حال جارو زدن محوطه درب خانه اش است در پاسخ به این سوال من که "فائزه را چقدر میشناختی؟" می گوید: «فائزه دختر نرمالی نبود، مشکل عصبی داشت. از طرفی دیگر از بچگی این پسره آرمان را دوست داشت و همین هم باعث مرگش شد. این دختر زمانیکه با شوهرش زندگی میکرد، کسی جرات نداشت او را در خانه تنها بگذارد چون مشکل عصبی داشت و شوهرش می ترسید کار دست خودش بدهد.»
کمی آنطرفتر زن مسنی به اسم مریم جلوی درب خانهاش نشسته و مشغول مشاهده گفت وگوی ماست. از او هم درباره فائزه میپرسم.
« فائزه، از 14 سالگی زن خواهرزاده من شده بود. بسیار دختر خوب و آرامی بود. کار به کار کسی نداشت. من هیچ چیز بدی از او ندیدم فقط میدانم که خواهرزادهام را دوست نداشت. دلش با آرمان بود. خواهرزادهام «شُورش» بچه میخواست اما این دختر بهخاطر اینکه بچهدار نشود، یکبار خودکشی کرد اما زنده ماند. دوست نداشت از شُورش بچه دار شود.»
به فائزه 22 ساله فکر میکنم که در شروع دوران نوجوانیاش وقتی من به فکر رفتن به کلاس زبان بودم، رخت عروس بر تنش کردند و به سمت دنیایی که مال او نبود پرتش کردند. به سمت خانه نسبتاً بزرگِ پدر فائزه میروم، حبیب ملکی نیا. نیم ساعتی زنگ درب خانه را میزنم اما کسی در را باز نمیکند.
زیبا ملکی نیا: خواهرم سابقه خودکشی کردن داشت
بالاخره بعد از نیم ساعت خواهر فائزه یعنی «زیبا ملکی نیا» در را باز میکند. با وجود اینکه 24 سال بیشتر ندارد اما عصبی و مضطرب است. از زمین و زمان شاکی است. میگوید چرا آنقدر در میزنی؟ خودم را که معرفی میکنم مقداری آرامتر میشود. شروع میکند به گله کردن: «خواب و خوراک و آرامش را از ما گرفته اند. چرا مردم دست از سر ما بر نمیدارند؟ خواهر کوچکم «نازیلا» این روزها فقط با قرص میتواند بخوابد. نمیخواهم دیگر هیچ مصاحبهای با هیچ رسانهای انجام دهم. همکارهایتان به ما زنگ زدند از ما مصاحبه گرفتند اما آخر سر فقط صحبتهای آرمان را منتشر کردند»
به «زیبا» می گویم اگر میشود به داخل خانه برویم تا خواهر کوچکترش یعنی نازیلا را هم ببینیم. اما بهشدت مخالفت میکند و میگوید خواهرم به زور قرص خوابیده و نمی خواهم بیدار شود. به او اطمینان دادم که صحبتهایش را بدون کم و کاست روایت میکنم، مقداری اعتمادش جلب میشود و شروع به صحبت کردن میکند: «مردم فقط حاشیه دوست دارند نه واقعیت را. فقط به دنبال این هستند که یک داستان عاشقانه را روایت شود تا آن را باور کنند. پدرم ما را عاشقانه دوست داشت. هرکاری از دستش برآمد برای ما انجام داد. خواهر من دختری عصبیای بود دائم با خودش سر جنگ داشت حتی یکبار دیگر قبلاً خودکشی کرده بود. همسرش جرات نداشت او را تنها بگذارد. بهدلیل اینکه بچهدار نمیشد و همسرش هم اهل دوا و دکتر نبود، از هم جدا شدند.»
زیبا ادامه می دهد: «اصلاً چرا پدر من باید این کار را بکند؟ پدر من اگر میخواست که خواهرم بمیرد که میگذاشت در آتش بسوزد نه اینکه برای نجاتش دست و بدن خودش را بسوزاند. پدر من 10 درصد سوختگی داشت. الان ما یک درد نداریم، هزار درد داریم. مردم ما را تهدید میکنند حتی آدرس محل زندگی ما را در فضای مجازی منتشر کردهاند»
از او درباره مادرشان سوال میپرسم. زیبا میگوید: «مادرم اصلا آن حس مسئولیتپذیری پدرم را نداشت و ما را ول کرد و سمت زندگی خودش رفت. حتی خالههایم برای مراسم آمدند. شنیدم که مادرم سر خاک فائزه رفته است.»
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «شوهر سابق فائزه دوست همسرم است. درست است که 15 سال اختلاف سنی با فائزه داشت اما او را خیلی دوست داشت خیلی تلاش کرد تا فائزه زندگی راحت و آرامی داشته باشد اما فائزه مشکل عصبی داشت و نتوانست زندگیاش را اداره کند و دست آخر هم از یکدیگر جدا شدند.»
تناقض در صحبتهای خواهر فائزه ذهن من را به خود مشغول میکند. او در قسمتی از صحبتهایش میگوید: « براساس ادعای این پزشک، چطور خواهرم توانسته است در آن شرایط حرفی بزند وقتی با آن شدت دچار سوختگی شده بود؟»
اما زیبا در قسمت دیگری از صحبتهایش، دلیل خودش را مبنی بر عدم توانایی خواهرش برای صحبت کردن نقض میکند و میگوید: « من وقتی به بیمارستان رسیدم خواهرم را دیدم. وقتی وارد اتاقش شدم فقط یک جمله به من گفت که برو دست از سرم بردار. اگر خواهر من توسط پدرم این بلا سرش آمده بود چرا نباید آن لحظه به من بگوید؟»
به او میگویم آیا خواهر کوچکتان، نازیلا از آن روز چیزی به خاطر دارد؟ میگوید: «خواهرم میگوید من و پدرم بیرون از خانه باغ بودیم و با صدای جیغ فائزه به سمت باغ رفتیم و فقط فائزه را هنگامی که در پتو پیچیده شده بود، دیدم.»
برای بار دیگر از خواهر فائزه درخواست میکنم که اجازه دهد تا به داخل خانه برویم و خواهر کوچکترشان را ببینم اما او این بار هم اجازه صحبت کردن با نازیلا را به من نمیدهد.
آرمان: پدر فائزه به او گفته بود که اگر قید من را نزند او را می کُشد
از خانه پدری فائزه ملکینیا بیرون میآیم و به سمت خانه آرمان سیدمرادی، پسری که به ادعای خودش از بچگی فائزه را عاشقانه دوست داشته و فائزه هم متقابلاً به آرمان علاقمند بوده است، میروم. مادرش با فهمیدن اینکه خبرنگارم استقبال گرمی از من میکند و انگار او هم با صحبت کردن در خصوص فائزه داغ دلش تازه میشود: «پسرم عاشق فائزه بود. از زمانیکه فهمید این اتفاق برای فائزه افتاده آرام و قرار ندارد و حتی یکبار هم اقدام به خودکشی کرد. پدر فائزه اعتیاد داشت و در خانه باغی که بیرون از روستا دارد به مشروبات الکلی تهیه می کند و از دخترانش برای رسیدن به خواستهاش سوءاستفاده میکند. فائزه بارها به پسرم میگفت که در خانه پدرش مورد شکنجه قرار میگیرد و او را مجبور به ساخت مشروبات الکلی میکند. شبی که شنیدیم این اتفاق برای فائزه افتاده است، پسرم خانه مادربزرگش بود. خبر را از عمویش شنیده بود و نصف شب خودش را به بیمارستان رسانده بود. در بیمارستان پزشک معالج فائزه به آرمان میگوید این دختر فقط اسم شما را میآورد و گفته است حاضرم هر دو دستم قطع شود اما با آرمان زیر یک سقف بروم. پسر من همان شب به خانه باغ پدر فائزه رفت و آثار چنگ فائزه را بر روی در و دیوار دسشویی دیده بود بود. زندگی را از خانواده ما و پسرم هم گرفتند. پسرم در حالت نرمالی قرار ندارد. در این مدت یک بار هم دست به خودکشی زد. فقط امیدوارم این قضیه پیگیری شود تا سرنوشت دیگر دختران به چنین روزی نرسد.»
مادر آرمان نگران آینده پسرش است. این را می شود لابه لای هر حرفی از فائزه می زند حس کرد. کمی بعد آرمان با یک عصا و سر شکسته وارد خانه میشود. شروع به گریه کردن میکند و میگوید: « از زمانیکه به خاطر دارم برای داشتن فائزه در حال تلاش بودم. فائزه هم من را دوست داشت. در 14 سالگی به زور او را به عقد یک مردی که 20 سال از خودش بزرگتر بود، در آوردند. خواهرش اصلا رابطه خوبی با فائزه نداشت. رابطهشان تا این حد دچار مشکل بود که خواهرش، زیبا با نامه با فائزه حرف میزد. فائزه چند روز قبل از مرگش به من گفته بود که خواهرش در کاغذی برایش نوشته است که اگر قید آرمان را نزنی، پدرم تو را میکشد و این کار را هم کرد. پدر فائزه به شکلی او را مورد شکنجه قرار میداد که این دختر فقط میخواست از آن خانه خلاص شود. من فائزه را از پدرش خواستگاری کردم. به یکی از آشناها گفته بود که نمیگذارم دستش به جنازه فائزه هم برسد»
آرمان با سکوتش گویی غرق در خاطرات خود و فائزه میشود. کمی بعد ادامه میدهد: « همه این دشمنیها به دلیل یک دعوای قدیمی است. مگر مقصرش ما بودیم؟ چرا ما را قربانی کردند؟ هیچ چیزی برایم مهم نیست چون دیگر هدفی در این زندگی ندارم. فائزه هیچکس را نداشت حتی خواهرش را. خواهرش سال به سال با این دختر حرف نمیزد. فقط میخواهم که این قضیه پیگیری شود تا خون فائزه پایمال نشود»
از خانه آرمان بیرون میآیم. سراغ مادر فائزه را از اهالی روستا میگیرم. فاطمه، زنی 35 ساله میگوید: «مادر فائزه زنی بسیار ساده و خوبی بود. پدر فائزه این زن را هم مثل خودش معتاد کرد و در نهایت هم طلاقش داد. هیچکس از او خبر ندارد و به نوعی مفقود شده است»
به بیمارستانی به اسم کوثر که فائزه در آنجا بستری شده بود، می روم. سراغ دکتر ایمان نوابی را میگیرم اما کسی از او اطلاعی ندارد. یکی از پزشکان بخش اورژانس میگوید که دکتر نوابی توسط دادستانی سنندج و پدر این دختر مورد تهدید قرار گرفته است. یکی از پزشکان بخش سوختگی به محض اینکه متوجه میشود که بحث در خصوص آقای نوابی است، عصبی به سمتم میآید و میگوید شما به دنبال چه چیزی هستید؟ یک آدمی یک حرفی را بدون ارائه دلیل و مدرکی زده است خب مشخص است این حاشیههای درست میشود. این آقا برای گرفتن پناهندگی این کارها را کرد و الا وظیفه پزشک مداوا است نه اطلاعرسانی.
سراغ مددکاری که در ارتباط با این پرونده در حال تحقیق است می روم. او می گوید: «خانواده ملکی نیا اصلاً اجازه صحبت کردن با نازیلا دختر 10 ساله خانواده را به ما نمیدهند. فقط توانستیم یک سوال از اول بپرسیم که موقع وقوع حادثه کجا بودی که او هم همان حرفهای خواهر بزرگتر فائزه را تکرار کرد که من صدای جیغ خواهرم را شنیدم و خواهرم را فقط یک لحظه در داخل پتو هنگام بردن به بیمارستان دیدم»
شایعات و گمانهزنیها در خصوص خودسوزی و یا قتل فائزه ملکینیا تمامی ندارد اما آن چیزی که روشن است این است که این دختر حتی اگر خودسوزی هم کرده باشد، قربانی یک جامعه سنتی، اجبار پدر برای ازدواج در سن پایین و عدم همراهی خانواده در مسائل و مشکلاتش شده است. اتفاقی که این روزها بارها و بارها در خبرها آن را میشنویم و گویی دیگر شنیدن چنین موضوعات و خبرهایی برای مردم زیاد جالب توجه نبوده و به یک موضوع عادی و خوراک رسانه و شبکه های اجتماعی تبدیل شده است.
منبع: دیده بان ایران- نازیلا معروفیان