گزارشی درباره" تلما " تنها کافه افغانستانی ها در تهران
نخستین کافهای که در تهران دو جوان افغانستانی آن را راهاندازی کردهاند و این روزها پاتوق جوانان افغانستانی شده استتنها نشانیاش تخته سیاهی است کنار در ورودی پاساژی در خیابان ایرانشهر که با گچ روی آن نوشته شده: «کافه تلما». چند پله را باید پایین بروید و از کنار گلدانهای کوچک بگذرید تا وارد «تلما» شوید. کافهای ساده، کوچک و دنج که گوشهای از آن را راحتیهای سبز تیره پر کردهاند و جان میدهند برای دورهمیها و گپوگفتهای داغ روزانه. بقیه کافه را میزهای چوبی با صندلیهای مشکی پوشاندهاند. روی یکی از دیوارها چند آینه گرد بدون قاب جاخوش کرده و جای خوبیاند برای عکسهای یادگاری.
«کیمیا» مثل بیشتر مشتریهای کافه تلما، متولد ایران است.
«روز افتتاحیه نبودم، اما استوریها را که دیدم شدم مشتری ثابت کافه.
سادگی محیط بیشتر جذبم میکند و تکتک موارد منو را امتحان کردهام.
قهوههای «تلما» حرف ندارد.
من بعد از استرسهای روزانه خودم را به «تلما» میرسانم تا کمی آرام شوم و فکرم آزاد شود.»
«کیمیا» از 10سالگی در کارگاههای خیاطی کار میکند و حالا که 21سال دارد، در مزون لباس عروس کار میکند.
او با هیجان صحبت میکند و آخر هر جملهای که میگوید، «حتما همینطور میشود» هم میآید:
«خودمان برایش مشتری میآوریم و هر روز برایش استوری میگذاریم.
باید پشت هم باشیم.
بعضی از دوستانم را هم آوردهام اینجا، فرقی ندارد، هم دوستان ایرانیام را هم همشهریهایم را.»
کیمیا خیاطی را اجبار اقتصادی و وضع خانوادگیاش میداند، اما شیفته نقاشی سیاهقلم و ورزش است، برای همین با تمام مخالفتهای خانوادهاش برای آنها وقت میگذارد.
«بیشتر خانوادههای افغانستانی شدیدا سنتیاند و خیلی به دخترها سخت میگیرند، اما حتما میروم کانادا و همانجا زندگی میکنم.
ایران را دوست دارم، اما خیلی وقتها دلم از ایران گرفته، وقتی بعضی رفتارها را میبینم.»
پنجمیلیون مهاجر در ایران زندگی میکنند و بیشترشان در مراسمهای فرهنگی مثل جشن استقلال افغانستان دور هم جمع میشوند
«عزیزالله» از همان روز افتتاحیه هر شب به کافه سر میزند.
علومسیاسی میخواند و بین مشتریها محبوبیت خاصی دارد.
«روزی شعبه دوم «تلما» را در گلسرخ راه میاندازیم»، منظور عزیزالله از «گلسرخ»، جایی است مثل تئاترشهر تهران
پر از کافه و کتابفروشی، در کابل: «یک روز «تلما» را در گلسرخ خواهیم داشت.
جوانهای افغانستان همیشه درگیر جنگ بودند و هیچ حس و تجربهای از کافهنشینی و کافهگردی ندارند.
پنجمیلیون مهاجر در ایران زندگی میکنند و بیشترشان در مراسمهای فرهنگی مثل جشن استقلال افغانستان دور هم جمع میشوند،
برای همین جایی مثل کافه فرصت خوبی است تا بیشتر دور هم جمع شویم و از آرزوها، امیدها و دغدغههایمان برای هم بگوییم و از همفکری هم استفاده کنیم.»
عزیزالله از 9سالگی در کارخانههای سنگ کار میکرده و حالا هم برای تامین مخارج خانوادهاش در همین کارخانهها کار میکند، برای 2میلیون و 500هزار تومان:
«شرایط محیطی و اجتماعی ایران بهگونهای بوده که پدرانمان را به کارگری ترغیب کرده و اغلب ما از خانوادههای کمبضاعت هستیم.
شرایط اقتصادیمان باعث شده بیشتر همنسلانم بچههای کار باشند، برای همین جایی مثل «تلما» به ما کمک میکند تا دور هم بنشینیم و از آیندهای بگوییم که حتما قشنگتر از امروز است.»
«تلما» برای ما تنها یک کافه نیست
«ازای آواره، ازای سرگردان، ازای تنهایی و از ازای زندان به کابل جان به کابل جان به کابل جان سلام، افغانستان سلام»
«صابر» کُنج راحتی لم داده، زده زیر آواز و دوروبریهایش را برده به کابلی که آرزو دارند. پاتوق «مینا»، «زینب» و «احمد» هم کافه «تلما»ست.
«تلما یعنی امید و انسان به امید زنده است.
اگر پای صحبت تکتک همشهریهایم بنشینید، کلی درددل دارند، اما همیشه به آنها میگویم اینها گذشته و باید به آینده امید بست.
با تمام غربت و تبعیضها ایران را دوست دارم، چون در بیشتر محلاتش زندگی کردهام.
من با مانی رهنما، حامی ایران و موسیقی بزرگ شدهام و همه اینها را دوست دارم، اما یک روز به افغانستان برمیگردم، روزی که صلح همهگیر شود.»
«صابر» همانطور که با فنجان قهوهاش بازی میکند، برای همشهریهایش از سازش و دنیای پر از صلح میگوید:
«این کافه محل دورهمی خوبی است و با بیشتر بچهها همفکری میکنیم.
با دوستان ایرانی و همشهریهایمان. از همین همفکریها و دورهمیهاست که میتوان ایرانی زیباتر و افغانستانی قشنگتر ساخت.
بیشتر ما با دوستان ایرانیمان بزرگ شدهایم و کمتر پیش آمده که بتوانیم با همشهریهایمان باشیم، برای همین «تلما» برای ما نعمتی است.»
«صابر» تئاتر میخواند و میخواهد در رشته پرستاری ادامه تحصیل بدهد.
«به دوستان ایرانیام هم کافه را توصیه میکنم و بعضی از آنها مشتری «تلما» شدهاند، اما بزرگترین مزیت این کافه دورهمی همشهریهاست.
با هم کتاب میخوانیم و کتابها و فیلمهایی که دیدهایم را به هم معرفی میکنیم.
از دردهایی که پشتسر گذاشتیم برای هم حرف میزنیم، از آرزوهایمان میگوییم.
«تلما» برای ما تنها یک کافه نیست، اینجا امید را برایمان زنده کرده است.»
«صابر»، «مینا» و «احمد» از طریق دوستانشان با کافه آشنا شدهاند و حالا هر شب برای دقایقی هم شده به آن سر میزنند.
«احمد» در قم به دنیا آمده و بزرگ شده و به گفته «مینا» هر شب بخشی از خاطراتش را برای بچهها تعریف میکند.
کمی جا بیفتیم، دسرها و غذاهای افغانستان را میتوانید در «تلما» تجربه کنید
«احمد» شیفته پاستای «تلما»ست:
«این کافه به من خیلی کمک کرده. واقعا از همهچیز و همهکس ناامید بودم، اما با دیدن همشهریهایم امید دوباره در زندگیام معنا پیدا کرده است.
عزیزالله آرزوها و حرفهای خوبی دارد و خیلی چیزها از او یاد گرفتهام.
از جسارت «کیمیا» برای آرزوهای بزرگش خوشش میآید.
شاید این حرفها برای شما عجیب باشد، اما در غربت تکتک اینها برای ما معنی زندگی و فردای بهتر را میدهد.»
«کمی جا بیفتیم، دسرها و غذاهای افغانستان را میتوانید در «تلما» تجربه کنید»
حامد آذر و فاطمه جعفری دو افغانستانی متولد ایراناند که کافه خودشان را در تهران راهاندازی کردهاند، تا محلی باشد برای دورهمی همشهریهایشان و همفکری با دوستان ایرانیشان.
یکماهی میشود که «تلما»راهاندازی شده و صفحات اینستاگرام پر شده از استوری آدمهایی که تجربه این کافه را داشتند.
«تلما» کافهای ساده بدون هیچ تزیین و دکور متداول کافههای تهران است، اما صحبتها، دوستیها و بحثهای داغ روزانهاش آنجا را محل دوستداشتنی برای جوانان ایرانی و همشهریهای حامد و فاطمه کرده، تا جایی که بعضی از آنها هر روز بعد از تمامشدن مشغلههایشان سری به «تلما» میزنند، تا خستگیها و دغدغههای روزانهشان را فراموش کنند.
حامد دانشجوی عمران است و متولد ایران.
بیشتر از 20سال از مهاجرت خانوادهاش میگذرد و با اینحال هنوز اینجا احساس غربت میکند.
«کافه محیط دوستداشتنیای است.
مثل همه همسنوسالهایم با دوستانم کافه زیاد میرفتیم.
کافهگردیمان از دوران دانشگاه شروع شد و حالا کافه خودمان را داریم.»
بالا و پایین زندگی حامد به 24سالهها شباهتی ندارد، چون در همه این سالها تجربه جوشکاری، آهنگری و خیاطی را دارد و حتی مدتی در کار بازیافت بوده است.
«از بچگی دوست داشتم کمپانی داشته باشم و بچههای بااستعداد را دور هم جمع کنم، اما این آرزو در بچگی ماند تا اینکه خیلی اتفاقی با فاطمه آشنا شدم.
در آن دوران فاطمه بازیگر تئاتر بود و با بچههای تئاتر و دوستانم میرفتیم کافه، البته گاهی اوقات برخوردهای خوبی با ما نمیشد تا اینکه گفتیم چرا خودمان کافه نزنیم؟
و حالا یکماهی میشود ایدهمان عملی شده است.»
حامد هربار از فکر اینکه تا آخر آهنگر باقی بماند، میترسیده و هیچوقت دوست نداشته مانند استادکارانش تا آخر عمر پتک بکوبد و چشم به آهن گداخته بیندازد،
برای همین به آرزوهایش فکر میکرده تا از میان آنها یکی را با سرنوشتش گره بزند.
«عکاسی تئاتر را هم تجربه کردهام، حتی مدتی برای عکاسی تئاتر میرفتم.
از همانجا با بچههای تئاتر و عکاسها آشنا شدم.
فاطمه عاشق کافه بود و اوقات فراغتش را با دوستانش در کافهها میگذراند.
تمام بچههای تئاتر و عکاسی جمعهها در پارک لاله یا تئاترشهر دور هم جمع میشدند،
بعد از مدتی من و فاطمه به این نتیجه رسیدیم که چه خوب میشود بچهها این دورهمی را در کافه خودمان داشته باشند.
دوست داشتیم همشهریهایمان که در عرصههای مختلف کار میکنند، دور هم جمع شوند؛ جایی برای همفکریها و گفتن از ایدهها و آرزوها.
بیشتر همشهریهایمان سر کار میروند و شاید کمتر پیش بیاید که بتوانند دور هم جمع شوند و کمتر همدیگر را میبینند،
اما حالا «تلما» بهانه خوبی است برای تازه کردن این دیدارها.»
«تلما» حاصل دسترنج و ایده جوانان افغانستانی است.
حتی فاطمه گاهی منو را در دست میگیرد و به مشتریها خوشامد میگوید.
حامد از رفتن به آشپزخانه ابایی ندارد و گاهی اوقات که کار زیاد باشد، پیشبندش را میبندد و دستکشهایش را دست میکند تا کار سریعتر پیش برود،
البته دوستانشان هم رفاقتی کمک میکنند.
«اینجا به همه همشهریهایم تعلق دارد و هرکدام تا جایی که توانستهاند کمکحالمان بودهاند؛
بهعنوان مثال «کفایت بیگی» سرآشپز بزرگ و باتجربه افغانستانی در ایران از زمان مطرح کردن ایدهمان مشوق ما بود و هنوز هم با اشتیاق بالا به ما کمک میکند
با وجود اینکه سرش خیلی شلوغ است یا «میثم جلالی» یکی از باریستاهای خوب و حرفهای است که بار را برایمان راهاندازی کرد.
واقعیت این است که مهاجران در ایران خیلی ضعیفاند و اگر به هم کمک نکنند، دیده نمیشوند.»
«فهرستی به ما دادند که پر بود از مشاغلی که افغانستانیها میتوانستند انتخاب کنند؛
از کارگر ساختمانی، جوشکاری تا سیرابی پاککن»
فاطمه توانسته به کمک حامد در 21سالگی طعم عملیشدن ایدهاش را بچشد.
دانشجوی رشته حقوق دانشگاه ملارد است و ساکن کرج.
در اداره کار جواب سربالا میدادند و حتی به ما گفتند شما حق چنین کاری را ندارید!
«برای تلما اصلا تبلیغات نداشتیم و دوستان و مشتریانمان برایمان تبلیغ میکنند
تا جایی که همشهریهایمان که ساکن اروپا هستند با دیدن پستهای اینستاگرامی دوستانمان وقتی آمدند ایران، به تلما سر زدند.»
حامد و فاطمه تصمیم میگیرند ایدهشان را عملی کنند و بعد از مخالفت شدید خانوادهها و پافشاری آنها، برای گام اول به اتحادیه میروند اما امیدی نداشتند
چون فکر نمیکردند چنین ایدهای را قبول کنند اما در ناباوری مانعی وجود نداشته و گام بعدیشان این بوده که کارشان را از طریق اداره کار دنبال کنند.
«جواب سربالا میدادند و حتی به ما گفتند شما حق چنین کاری را ندارید!
در اداره امور اشتغال اتباع خارجی فهرستی به ما دادند که پر بود از مشاغلی مثل کارگر ساختمانی، جوشکاری و … .
فاطمه وقتی این برخوردها را دید بغض کرد، اما ناامید نشدیم و به کمک دوستان و با پشتکارمان توانستیم موانع مجوز گرفتن را پشت سر بگذاریم.»
حامد از وقتی خیلی کوچک بوده مانند بسیاری از همشهریهایش کار میکرده؛
کاری سخت که نتیجه آن شده بود پساندازی برای پا گرفتن ایدهاش.
«خیلیها میگفتند با این پول و با توجه به تحصیلاتم میتوانستم به اروپا مهاجرت کنم،
همانطور که در این مدت دوستانم مهاجرت کردند اما من برای ماندن دو دلیل بزرگ و مهم داشتم؛
یکی خانوادهام و وابستگی عاطفیای که به آنها دارم و دیگری به ثمر نشستن ایدهام.»
حامد و فاطمه هرچه پسانداز داشتند را پای تصمیمشان گذاشتهاند.
دکور «تلما» هم دسترنج خودشان است و برای اینکه هزینههایشان را پایین بیاورند،
میزها را خود حامد ساخته چون کافه مرکز شهر است و هزینه بیشتری برای رهن نیاز داشته.
«تلما تنها محل دورهمی افغانستانیها نیست و از ایرانیها هم استقبال میشود.
ما دوست داریم از المانهای افغانستان هم در کافه استفاده کنیم،
البته فعلا برای این کار زود است چون نمیخواستیم وقتی مشتریهای ایرانی میآیند اینجا معذب شوند
و فکر کنند «تلما» تنها برای همشهریهایمان است.
ما همیشه این تفاوتها را دیدهایم و نمیخواستیم دوستان ایرانیمان هم چنین احساسی را تجربه کنند،
البته وقتی «تلما» کمی معروف شود، یکسری المانها، دسرها و غذاهای محلی افغانستان را اضافه میکنیم تا دوستان ایرانیمان با فرهنگ افغانستان بیشتر آشنا شوند.»
«روز اول تنها دو فیش زدیم آن هم با فاصله چهار، پنج ساعته. ناامید شده بودیم، اما هر چه پیش رفتیم، وضع بهتر شد»
محمد از همان روز افتتاحیه مدیریت سالن را بهعهده گرفت.
او پنجسال سابقه کار در رستورانها و کافههای معروف تهران را دارد، اما همین که شنید کافه افغانستانیها میخواهد کارش را شروع کند، تصمیم گرفت با تلما کار کند.
«میثم جلالی که بار «تلما» را راهاندازی کرد، برادرم است و هفتسالی میشود کارش راهاندازی کافه است.
از طریق میثم با «تلما» آشنا شدم.
دوست داشتم برای همشهریهایم کار کنم.
روز اول کاریمان شنبه بود و تنها دو فیش زدیم، خیلی ناامیدکننده بود،
اما روزهای آخر هفته خیلی خوب بود. مثل همه کافهها روزهایی افتوخیز داریم، اما روی هم رفته خوب است و از وضع راضیایم.»
«محمد» هم متولد ایران است و سه روز قبل از افتتاحیه با حامد حرف زد و به توافق رسیدند با هم کار کنند.
برای اینکه هزینهها را پایین بیاورند، میزها را خودشان ساختهاند
«عاصف» هم افغانستانی است و در آشپزخانه کار میکند؛
پسری خجالتی و ریزنقش که هیچ علاقهای به حرفزدن ندارد و در پاسخ به همه سوالات تنها لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد.
«تلما اولین کافه افغانستانیها در تهران است، البته همشهریهایمان در مشهد هم کافه دارند، اما تهران با مشهد خیلی فرق دارد.
اینجا هزینهها بالاست و حتی بچهها برای اینکه هزینهها را پایین بیاورند، میزها را خودشان ساختهاند؛ میزها کار خود حامد است.»
خانواده «محمد» پنجسال قبل از انقلاب اسلامی و برای زندگی بهتر به ایران مهاجرت میکنند.
«بچهها تلاش کردند اینجا فضای خوبی باشد و مشتریها احساس راحتی داشته باشند.
بیشتر ما کافهگردی کردهایم، اما متاسفانه چه مشتری باشیم،
چه کارمند کافه و رستوران تبعیض را احساس میکنیم،
برای همین «تلما» میتواند برای بیشتر همشهریهایمان اتفاق خوبی باشد.»
گفتوگو با «کفایت بیگی» یکی از سرآشپزهای معروف افغانستانی که برای جوانان افغانستانی در حوزه آشپزی کارآفرینی میکند
همه «ما» کارگر ساختمانی نیستیم
آشپزی همیشه بخشی از زندگی کفایت بیگی بوده و حالا سالهاست همه کارش شده آشپزی. 9سال بیشتر نداشت که در مزارشریف درس میخواند و برای خودش آشپزی میکرد.
وقتی کنار خانواده برگشت با مادر در آشپزخانه بود و در میهمانیها آشپزی میکرد تا اینکه تصمیم گرفت بیاید ایران.
12-13سال از آن تصمیم میگذرد و حالا یکی از سرآشپزهای معروف است.
منوی «تلما» را بیگی تنظیم و به حامد و فاطمه کمک کرده تا کافه خودشان را راه بیندازند.
- آشپزی همیشه با شما بوده. چه شد نام کفایت بیگی سر زبانها افتاد؟
وقتی آمدم ایران، اولین کاری که پیشنهاد دادند کارگر ساختمانی بود.
به اجبار پذیرفتم اما همان دوره هم برای 150پرسنل شرکت ساختمانی آشپزی میکردم تا اینکه کار در رستوران پیشنهاد شد و بدون اینکه تعلل کنم، پذیرفتم.
در رستوران (پاپا) خیابان فرشته مشغول به کار شدم.
همیشه از پنجره کوچکی که به آشپزخانه راه داشت، نگاه میکردم و در دلم آرزو میکردم روزی آنطرف پنجره کار کنم.
خدا صدایم را شنید و بهعنوان ظرفشوی وارد آشپزخانه شدم.
یکماه ظرفشویی ادامه نداشت، چون با سوال از آشپزها و نگاه کردن به دستشان متوجه کنجکاویام شدند و شدم کمکآشپز.
همینطور ادامه دادم و سخت کار کردم و حالا هم آشپزی تدریس میکنم و هم پروژه راهاندازی کافهها و رستورانها را به عهده میگیرم.
- در زمینه آشپزی تحصیل کردهاید؟
وقتی آمدم ایران، آشپزی به اندازه حالا میان مردم جا نیفتاده بود تا جایی که من حتی نمیگفتم آشپز هستم چون میگفتند «نزدیک نشو حتما بوی پیاز میدهی».
امکانات زیادی نداشتم برای همین بیشتر انرژیام را گذاشتم روی مطالعه بهطوری که 60جلد کتاب خواندم، البته حالا آشپزی در ایران بهعنوان یک هنر شناخته شده است، اگرچه راه زیادی در پیش دارد تا به پای کشورهای دیگر برسد، چون آنها مدارس آشپزی دارند و از ابتدا اصول آشپزی را یاد میگیرند.
- حالا و بعد از این سالها چه فعالیتهای دیگری در حوزه آشپزی میکنید؟
به سراسر ایران سفر کردهام و رستورانهای مختلفی را راه انداختهام؛ در شمال، مشهد، شیراز، اصفهان، تبریز و …. البته در تهران بیشتر از همه.
کلاسهای بینالمللی برگزار و آشپزی ملل را تدریس میکنم؛ آشپزی اروپایی، مدیترانهای و …. شاگردهای زیادی تربیت کردهام که در کافهها و رستورانهای معتبر کار میکنند اما به دلیل مشکلاتی که امکان دارد برایشان پیش بیاید گمنام ماندهاند.
شاگردانی هم داشتهام که به رستورانهای دوبی معرفی کردهام، بهطوری که درحال حاضر یک پسر 17-18 ساله در یکی از رستورانهای معروف دوبی سرآشپز است.
- آشناییتان با «تلما» از کجا بود؟
کفایت بیگی میگوید کلی با صاحب ملک حرف زده تا راضیاش کند به این بچهها فرصت بدهد
تلما کافه بچههاست و به آن امید زیادی بستهام.
وقتی حامد و فاطمه سراغم آمدند و از ایدهشان گفتند خیلی خوشحال شدم و یکی از مشوقهایشان بودم، حتی در برههای که خانوادهشان مخالفت کردند، پادرمیانی کردم و گفتم اجازه بدهید ایدهشان را عملی کنند، چون حتی با وجود شکست در این ایده جسارت بچهها قابل احترام است.
با همه مشغولیتهایی که داشتم برای بچهها وقت میگذاشتم و راهنماییشان میکردم تا زودتر به نتیجه برسند.
خوب بهخاطر دارم کلی با صاحب ملک برای بچهها حرف زدم تا این فرصت را به آنها بدهد.
«تلما» آینده خوبی میتواند داشته باشد چون هر کاری با عشق شروع شود، موفق خواهد بود.
- چطور برای «تلما» تبلیغ شده و توانسته در یکماه کار مشتریهای ثابت خودش را داشته باشد؟
هر رستوران و کافهای بین 6 ماه تا یکسال خاکخوری میکند تا شناخته شود اما «تلما» بدون هیچ تبلیغات و بیلبوردی مشتری ثابت پیدا کرده.
بیشتر کسانی که به «تلما» میآیند آن را به دیگران معرفی میکنند.
در پیجهایشان از آن میگویند و به دوستانشان توصیه میکنند برای یکبار هم که شده «تلما» را تجربه کنند.
این کافه از نظر معنوی حس خوبی به من و همه همشهریهایم میدهد.
روز افتتاحیه 200-300 نفر آمده بودند که تنها پنجدرصدشان ایرانی بودند.
بیشتر همشهریهایی که آن روز در «تلما» دیدم دانشجو و اهل کارهای فرهنگی بودند و همین حس خوبی داشت،
چون همیشه وقتی صحبت از افغانستان میشود، همه آدمهایی را بهخاطر میآورند که کارگر ساختماناند.
خیلی خوشحالم. آن شب افغانستان کوچک را در «تلما» دیدم.