خبرنگار زن: دنیا باید به دست زنها اداره شود
اوریانا فالاچی، نامآورترین زن روزنامهنگار جهان است. او برای تهیه مطالب خود، تقریبا همه دنیا را زیر پا گذاشته است، از مخفیگاههای ویتکنگها تا کاخهای روسایجمهوری، از پستترین محلات تا محله آسمانخراشهای آمریکا و از قلب شرق تا قلب غرب...
به گزارش دیده بان ایران، سایت تاریخ ایرانی به نقل از هفتهنامه «سپید و سیاه» - (۱۱ مهر ۱۳۵۸) نوشت: «اوریانا فالاچی» مصاحبهگر نامآور مطبوعات جهان، هفته گذشته به تهران آمد. «سپید و سیاه» نخستین نشریهای بود که او را یافت، با او قرار ملاقات گذاشت و دو تن از نویسندگان و مترجمان خود را به دیدار او فرستاد. هفتۀ پیش در آخرین روزی که آخرین صفحات مجله بسته میشد، مصاحبه فرستادگان ما با اوریانا فالاچی آماده شد، لیکن فرصت چاپ آن از دست رفته بود. ناگزیر چاپ مصاحبه را به این شماره موکول کردیم و در شماره پیش، تنها خبر ورود او را به تهران چاپ کردیم.
به دنبال چاپ خبر ورود اوریانا فالاچی به تهران، در سپید و سیاه، نشریات دیگر نیز درصدد یافتن او برآمدند و حتی روزنامههای مهم خبری روز نیز به سپید و سیاه تأسی جستند و پس از سپید و سیاه، با فالاچی دیدار و گفتوگو کردند. تنها همین یک مورد نیست، در موارد بسیار دیگر نیز سپید و سیاه توانسته است با هوشیاری و چالاکی، تازهترین خبرها را فراچنگ آورده، در صفحات خود ارائه کند و نشریات دیگر را به دنبال خود بکشاند. از این بابت به خود میبالیم و امیدواریم همیشه، خوانندۀ سپید و سیاه، تازهترین و مهمترین خبرها را پیش از همه، در مجلۀ دلخواه خود بخواند اینک، گفتوگو با اوریانا فالاچی:
من در وجود اوریانا فالاچی، یک مرد دیدم، مردی خشن که همیشه به درستی دانسته است و میداند که از خود و از دنیا چه میخواهد. «من از خودم، خودم را میخواهم و از دنیا خوبیها را. این است که سالهاست، دنیا را در جستوجوی خوبیها زیر پا گذاشتهام. اما غالبا به بدیها رسیدهام.»
من در وجود اوریانا فالاچی، یک مرد دیدم، مردی خشن که در قالب زنها ظاهر شده است. چشمهایی عمیق به رنگ آبی فولادی دارد و موهای طلایی صاف و بلند که شاید تنها چیزی است که او را شبیه زنها میکند. یک دنیا شور و تحرک و حرارت، در جثهای کوچک و ظریف، اما پر از چالاکیهای خشونتآمیز دارد. ظریف است، اما زیبا نیست. حتی توالت دخترانه، روژ لب و رنگهای زنانهای که برای لباسش انتخاب میکند هرگز برای آن که ثابت کند او یک زن، یا حداکثر یک زن کامل است، کافی نیست. او سایهای است از یک زن، سختترین زندگی مردانه را در پیش گرفته است و گاهی از عهده انجام کارهایی برمیآید که مردها هم از انجام آن وحشت دارند. گرچه او خود را یک زن کامل میداند و به زن بودن خود میبالد: «خوشحالم که زن آفریده شدهام، زیرا معتقدم دنیا باید به دست زنها اداره شود.» اما من در وجود او یک مرد دیدم، مردی که به گونه ذلیلکنندهای بیریا است. او هنگام حرف زدن، به هر کسی اجازه میدهد تا هر کجا که میخواهد پیشروی کند و این را نشانه و نتیجه آزادگی خود میداند. از آن آزادگیها که به هیچ شکل در چهارچوب خصوصیات زنانه جا نمیگیرد. همه چیز او همینطور است: او پیپ میکشد! پیش از اوریانا فالاچی، هرگز زنی را ندیده بودم که پیپ بر لب بگذارد و حالا اوریانا فالاچی را میدیدم که بیش از حد تصور پیپ میکشد!
در تمام مدتی که رودرروی هم نشسته بودیم و حرف میزدیم، از سینه اوریانا فالاچی، هیچ نفسی بیرون نیامد که از لوله پیپ گذر نکرده باشد.
اگر فکر کنیم که اوریانا، در تمام شاهکارهایی که در کار روزنامهنگاری و نویسندگی به وجود آورده، کاملاً صادق بوده است، باید بدانیم که او در یک مسئله هیچگاه صادق نیست و آن مسئله زن بودن و مرد بودن است: «همه خیال میکنند که زن بودن به معنی جوراب نایلون و دامن کوتاه و هوسانگیز پوشیدن است. ولی من از بچگی شلوار پوشیدهام و هنوز هم میپوشم.»
این حرف او پرسشی را در ذهن من بیدار کرد و از او پرسیدم که به راستی آیا دلش نمیخواهد که یک مرد باشد، اما او با توپ و تشر و خیلی خشک و جدی یک «نه!» گفت و مرا سر جایم نشاند. اما وقتی سکوت بهتآلود مرا دید، ادامه داد: «من طرفدار نهضت زنان نیستم. در هیچ یک از سازمانهای زنان هم که به اصطلاح برای آزادی زنان فعالیت میکنند، نامنویسی نکردهام ولی عقیده دارم که زنها میتوانند بهترین ادارهکنندگان کشورها باشند.»
چنین زنی بود که من با او قرار ملاقات داشتم، تا ساعتی با هم حرف بزنیم و چنین زنی بود که اکنون رودررویش نشسته بودم، در سالن هتل محل اقامتش، روی مبلهای چرمی خوشرنگ.
«اوریانا فالاچی» علیه لیلی گلستان شکایت میکند
«اوریانا فالاچی» از یادداشتهای سفر «ویتنام»اش صحبت میکرد که به او گفتم کتابش را، هم در زبان اصلی – ایتالیایی – خواندهام، هم ترجمۀ فارسی آن را دیدهام که به نام «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» در ایران منتشر شده است. صحبتمان، در این مورد، معمولی بود، اما او ناگهان مثل ترقه از جا پرید، خون زیر پوست صورتش دوید، رنگش سرخ سرخ شد و تقریبا فریاد زد: «کی اجازه داده کتاب مرا به فارسی ترجمه کنند؟ پس چرا از من اجازه نگرفتهاند؟ چرا حق تألیفم را ندادهاند؟» من که اول یکه خورده بودم، بعد سعی کردم برایش توضیح بدهم. گفتم که کشور ما هنوز به قانون «کپیرایت» ملحق نشده است و بنابراین مترجم کتاب خانم لیلی گلستان بیاجازه او هم میتواند دست به ترجمۀ آن بزند. اما (اوریانا) ناگهان لنگه کفش خود را درآورد آن را با دستش بالا آورد و توی هوا تکان داد و فریاد زد: «نفهمیدم! این کفش مال من است یا مال دیگری؟ خب، کتاب من که بیشتر از کفشم به من تعلق دارد. مگر کسی میتواند این کفش را از پای من دربیاورد و رنگش را عوض کند و خودش بپوشد؟» و بعد، با همان عصبانیت گفت که وقتی به ایتالیا برگشت علیه مترجم و ناشر کتابش شکایت خواهد کرد و آنها را به دادگاههای بینالمللی خواهد کشاند.
او را میشناسید...
او را میشناسید. در میان روزنامهنگاران نامآور جهان، در ایران، او بیش از همه به نام و آوازه رسیده است. گزارشها و مصاحبههایش را در ایران بسیار چاپ کردهاند و مردم به آنچه از او چاپ شده اقبالی درخور نشان دادهاند. همین، خود باعث میآید تا معرفی او به خواننده مطبوعات ایران، تلاش فراوان نخواهد. اما اگر میخواهید بدانید او چگونه روزنامهنگار شد از زبان خودش بشنوید:
من در ۱۶ سالگی، در دانشکده پزشکی فلورانس نامنویسی کردم. میخواستم طبیب شوم، اما تحصیل طب، هزینه بسیار داشت و من برای این کار، پول کافی نداشتم. لازم بود برای تأمین مخارجم کار کنم. اولین کاری که به نظرم رسید، روزنامهنگاری بود. از بچگی نوشتن را دوست داشتم. تا آن زمان چیزهایی هم نوشته بودم. اما جرات نیافته بودم به کسی نشان بدهم، اما حالا جرات رفتن به دفتر یک روزنامه و خواستن کاری که درخور من باشد لازمه ادامه زندگیام بود. سردبیر روزنامه خیلی زود مرا پذیرفت و خیلی زود، کار من به عنوان روزنامهنگاری تازهکار آغاز شد. روزها در دانشکده درس میخواندم و شبها در دفتر روزنامه کار میکردم. سخت بود. یک وقت به خود آمدم که وزن بدنم ۳۸ کیلو شده بود و دیگر قدرتی برای کشیدن این بار سنگین نداشتم. باید یکی را انتخاب میکردم: تحصیل طب یا روزنامهنگاری و در این مدت آنقدر به کار روزنامهنگاری دل بسته بودم که قدرت رها کردنش را نداشته باشم. پس، یکسره روزنامهنگار شدم.
اوایل، خبرنگار هنری بودم، راجع به مسائل هنری مینوشتم. راجع به سینما و تئاتر و دستاندرکاران این دو هنر. یادم نمیرود که آن روزها یک هفته تمام به خانه سوفیا لورن تلفن زدم تا با او مصاحبهای کنم. اما او وقت ملاقات نداد. هنوز هیچکس مرا نمیشناخت. بعد که نام «اوریانا فالاچی» در دنیا نامی شد، سوفیا لورن یک سال تمام تلاش کرد تا با او مصاحبه کنم. این بار من به او وقت نمیدادم!
کار من، همان اوایل هم، به نوشتن مسائل هنری محدود نمیشد. در همان دوران بود که اولین کتابم را که پیرامون مسائل فضایی و مسافرت انسان به فضا بود، نوشتم. لیکن سرانجام، یک روز از این کارها خسته شدم. در سال ۱۹۶۷ بود که از سردبیرم تقاضا کردم مرا به عنوان خبرنگار جنگی به ویتنام بفرستد. او این کار را کرد. اول به قلب جنگ رفتم تا آن را از نزدیک بشناسم. بعد که آن را شناختم و دانستم که مفهوم درست آن چیست، وقتی که به خوبی دیدم جنگ با انسان چه میکند، رفتم که منبع آن را پیدا کنم. طبیعی است که منبع آن در دست صاحبان قدرت بود، چون این صاحبان قدرت هستند که جنگ را برپا میکنند. دانستم که شروع جنگ به دست آنهاست، اما پایان آن، به دست هیچ کس نیست. از آن روز به بعد است که هر جا خبری هست، من هم در آنجایم: ویتنام، شیلی و هر جای دیگر.
و چنین زنی است که میگوید زنها میتوانند بهترین ادارهکنندگان کشورها باشند! تضادی که در وجود این زن اعجوبه وجود دارد، آدمی را کلافه میکند. چطور ممکن است زنی که در تمام زندگی، کارهای مردانه انجام داده ادای مردها را درآورده، خود مردی در قاب و قالب زن بوده است، طرفدار حکومت زنها باشد؟ آن هم با دلیلی نه چندان قاطع و درست. این دلیل: «رئیس خانواده، یعنی جامعه کوچک، زن، یعنی «مادر» خانه است. این مادر خانه است که فرمان میراند و بقیه اعضای خانواده را هدایت میکند. خانواده جزئی از اجتماع است، یعنی خانوادهها، اجتماع را تشکیل میدهند. در این صورت طبیعی است که فرمانروایان کل، باید زنها باشند.»
مهلت نداد پاسخش را بدهم. به دنبال مکث کوتاهی که برای پرداختن به «پیپ»اش پیش آمد، تند و یک ریز گفت: «من زنهایی را که در رأس حکومتها هستند میشناسم. ایندیرا گاندی، باندرا نایکه، گلدامایر. به نظر من اینها بهتر از مردها مملکتشان را اداره میکنند.»
شاید «اوریانا فالاچی» در اینجا، یا در این نکته بخصوص حس زنانگیاش را به حس واقعبینی خود غالب کرده بود. اما من هم برای غافلگیر کردن او حرفی در آستین داشتم: «ولی خانم فالاچی، دو تن از همین سه تن زنی که نام بردید، بیشتر اوقات در حال جنگ هستند و تا به حال جنگهای خونینی هم به راه انداختهاند. همان کاری که بسیاری از مردها هم جراتش را ندارند.»
اما اوریانا حاضرجوابتر از آن است که ساکت بماند: «این به زنانگی آنها مربوط نیست، این زاییده قدرت است و قدرت همان چیزی است که من از آن نفرت دارم و هنوز نتوانستهام بدانم که چطور میتوان قدرت را تحمل کرد.»
تو چیستی؟ تو کیستی؟
سیگارم را که توی زیرسیگاری روی میز چلاندم جوابش را دادم: «خانم فالاچی، من به اینجا نیامدهام تا راجع به زن، قدرت، حکومت و این مسائل حرف بزنم. به همین دلیل با آن که در مورد تمام آنچه که گفتید با شما همعقیده نیستم، اما این بحث را همینجا تمام میکنم. من آمدهام که در اینجا پیش از هر چیز این را بدانم، این را که! این اوریانا فالاچی این زنی که گاهی صدایش از اعماق جنگلهای جنگزده ویتنام به گوش میرسد گاهی از پناهگاه هوشیمین، گاهی از خانه پرزیدنت ذوالفقار علی بوتو، گاهی از پشت دیوار برلن، از کنار ویلی براندت، گاهی از خانه مجلل کیسینجر و گاهی از دفتر کار آقای ترس و دلهره، آلفرد هیچکاک، به راستی کیست، چگونه زنی است.
اوریانا تردید کرد. مثل اینکه انتظار این سؤال را اصلا نداشته است. به فکر فرو رفت، اول سکوت کرد و بعد برای آنکه غافلگیرشدگیاش را بپوشاند وانمود کرد که حرف میزند ولی چیزی نمیگفت که قابل درک باشد. فقط در میان کلمات نامفهومی که بر زبان آورد، این را فهمیدم: «اوریانا فالاچی، زنی است که کار میکند، اما تمکین نمیکند: او روزنامهنگار است!»
در این موقع «جان فرانکو»، عکاسی که همیشه «اوریانا» را در سفرهایش همراهی میکند، گفت: «کاتیو» (یعنی بد) و اشارهاش به «اوریانا» بود، هرچند به شوخی. این حرف اوریانا را به هیچ روی عصبانی نکرد و او ادامه داد: «من همیشه کوشش میکنم بهتر و باز هم بهتر باشم. من زنی هستم که چراغ به دست در سراسر جهان به راه افتاده است و خوبیها را جستوجو میکند. اما به جای آن غالبا بدیها را پیدا میکنم. وقتی آدم خوبی را پیدا میکنم با تمام وجودم قهقهه شادی میزنم ولی تا امروز کمتر کسی صدای چنین قهقهههایی را از من شنیده است. چون عده این آدمها خیلی کم است. کوشش میکنم همیشه عادل باشم، درست بنویسم و گذشته از همه این حرفها حقیقت را.»
اوریانا فالاچی در حرف زدن هم همانقدر خستگیناپذیر است که در نوشتن. او پر مینویسد. اما صفحه پر نمیکند. پر و خوب مینویسد و در مورد نوشتههایش میگوید: «سردبیر من، هیچگاه نمیپرسد چند صفحه نوشتهای فقط میپرسد: چند متر نوشتهای؟»
اوریانا. نوشتههایش را از سراسر دنیا با تلکس به ایتالیا میفرستد و منظورش از «متری نوشتن» نوار کاغذ تلکس است که نوار کاغذی کمعرض اما درازی است و طول آن به چند متر میرسد. و بعد آرام و اندیشهگرانه گفت: «و در مورد ویتنام، بیش از دو هزار متر مطلب به ایتالیا فرستادم. دو هزار متر مطلبی که هر سانتیمترش را با یک دنیا درد نوشته بودم.»
من بلافاصله کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» او را به یاد آوردم. کتابی که رهاورد «فالاچی»، از سفر طولانیاش به ویتنام بود. همینطور که فالاچی نشسته بود و حرف میزد، من به یاد تکههایی از آن کتاب بودم. نه دقیق و روشن، اما به هر حال، همان. و حالا که نشستهام تا متن گفتوگوی خود را با فالاچی پیاده کنم، کتاب او نیز پیش روی من است. بیاختیار کتاب را میگشایم و قسمتی از آن نگاهم را به خود میکشد. آنجا که فالاچی از کاپیتن «تان» ویتنامی خشن خواسته است دختر ویتکنگی را که اسیر آنهاست بیاورند تا با او حرف بزند: کاپیتن تان موافقت کرد که من آن دخترک – هوینتیآن – را ببینم. چند لحظه بعد در باز شد و دخترکی پابرهنه و سیاهپوش که دو پلیس او را در میان گرفته بودند، در آستانه در ایستاد، هوینتیآن به روی چشمهایش نواری سیاه بسته بودند و او همچون نابینایی که در حال عبور است، دستهایش را جلو آورده بود تا موانع را پیش از برخورد با آنها، با دستهایش لمس کند. کاپیتن تان دستور داد نوار چشمهایش را باز کنند. نوار را که باز کردند، من دیدم که در میان صورت بیضیشکل و ظریفش دو چشم عمیق دارد که از آنها نفرت میبارد. با نگاه پر از نفرتش کاپیتن تان را، مرا، مترجم مرا و باز کاپیتن را نگاه کرد. کاپیتن به او دستور نشستن داد و او نشست: پاها روی هم و دستها روی دامن. محکم و موقر نشسته بود و گونهها و چانه و پیشانیاش از جراحات ناشی از بمب و شکنجههای وحشتناک پوشیده بود. کاپیتن مرا نشان داد و به او گفت:
- این خانم میخواهد با تو حرف بزند.
او حرکتی نکرد. من با مترجم خود جلو رفتم.
- هوینتیآن، من هیچ رابطهای از لحاظ کار، با کاپیتن ندارم، هوینتیآن، من فقط یک خبرنگارم و آمدهام تا از تو چند سؤال بکنم. مترجم حرفهایم را برایش ترجمه کرد، اما همانطور کاپیتن را خیره مینگریست.
- تو فکر میکنی که من یک دشمن هستم.
میدانم. ولی هوینتیآن، باور کن که نیستم. تو باید حرفهای مرا باور کنی هوینتیآن.
آهسته نگاهش را از کاپیتن برگرفت و مرا بیاعتنا نگاه کرد. صدایش نازک بود و به سختی شنیده میشد:
- حرفهایت را باور میکنم. ولی هر کس که هستی مرا درک نخواهی کرد.
- چرا، هوینتیآن، من میتوانم تو را درک کنم، من آمریکایی نیستم. اهل کشوری هستم که با تو نمیجنگد و خودم میخواهم درباره تو چیزهای خوب بنویسم، حرفهایم را باور کن، هوینتیآن!
- حرفهایت را باور میکنم خانم خبرنگار اما نمیخواهم درباره من چیزهای خوب بنویسی. من اعتراف کردهام، پس لازم نیست از من مثل یک قهرمان یاد کنی.
- چرا اعتراف کردی، هوینتیآن؟
- برای آنکه داشتم زیر آن دستمال تر خفه میشدم. برای آن که آنها کتکم زدند و خیلی دردم آمد. برای آن که من آدم پستی هستم. پس دیگر چیزی نپرس. من فقط با کسانی که شکنجهام میدهند حرف میزنم.
- هوینتیآن، بچه نشو، چرا حرف نمیفهمی؟ مردم دنیا باید تو را بشناسند و باید بدانند کشور تو چه چیزهایی لازم دارد.
نه این که با این توضیح، تغییری در او به وجود نیامد، بلکه حتی نگاههایش تحقیرآمیز هم شد.
- هیچ لازم نیست که مردم دنیا مرا بشناسند، خانم خبرنگار تو هم دلت برای کشور من نسوخته، تنها چیزی که برایت جالب است مصاحبهای است که میخواهی برای مجلهات تهیه کنی و من لازم نمیدانم اسمم در مجله تو چاپ شود، تنها یک چیز میخواهم: از اینجا خارج شوم و باز هم بجنگم.
- حیف شد هوینتیآن خیلی حیف شد، چون من واقعا قصد داشتم کمکت کنم.
- تو فقط از یک راه میتوانی کمکم کنی. از اینجا خارجم کن میتوانی؟
- نه هوینتیآن نمیتوانم.
- پس دیگر حرفی نزن، چون در این صورت اصلا برایم جالب نیستی.
بلند شد و ایستاد، کاپیتن سر او فریاد کشید بنشیند و او نشست، کاپیتان با فریاد گفت که او دختر بیشعور و بیادب و جسوری است.
و او ساکت بود و گوش میداد اما نگاهش همچنان پر از نفرت بود، دوباره نوار سیاه را به چشمانش بستند اما قبل از این که از آنجا ببرندش به طرف من رو گرداند و گفت:
• - میدانی؟ از تو معذرت میخواهم.
• چه جوابی باید میدادم؟ خجالتزده بودم.
•
•
• فالاچی متخصص آسیا
•
• ساکت بودیم. فالاچی «پیپ»اش را دود میکرد و من به چشمان آبی فولادیاش خیره مانده بودم، بعد از او
• خواستم تا از سفرهایش به چهارگوشه جهان حرف بزند و او حرف زد، از همه چیز چه راحت حرف میزند.
- خیلی جاها را ندیدهام مثلا چین را، خیلی دلم میخواهد به آنجا هم سری بزنم، همانطور که دلم میخواست به شوروی هم سری بزنم، سال گذشته با تلاش بسیار سرانجام موفق شدم به شوروی بروم. آنها به من اجازه سفر به شوروی را نمیدادند. بالاخره موفق شدم خودم را در میان همراهان «رومور»، وزیر خارجه ایتالیا که به شوروی سفر میکرد، جا بزنم و به هر تقدیر توانستم برای مدت هشت روز، به شوروی بروم و از آنجا دیدن کنم، من شیوه زندگی در آنجا را دوست ندارم، آخر چطور ممکن است یک نفر برای خریدن یک جفت کفش مجبور باشد یک ماه کار کند؟ من هنوز به استرالیا و آفریقا نرفتهام، میدان عمل من آسیا، آمریکا و آمریکای لاتین است و میتوانم بگویم که رفته رفته در مورد مسائل این نقاط، متخصص شدهام.
آسیا و آمریکای لاتین؟ راست میگوید به یاد میآورم که یک بار نوشته است: ... من دوازده ساعت بعد از کشته شدن رابرت کندی، وارد نیویورک شدم، در آوریل پیش مارتین لوتر کینگ را کشته بودند و حالا ژوئن بود و رابرت کندی کشته شده بود و من از خون آمده بودم و به خون باز میگشتم و چهره گرد سرحان بشاره سرحان – با چشمهای خوکمانندی که در میان آن بود – نتوانست شکی را که اصلا به خوشبینی دارم از بین ببرد. نه، حتی آن صندلی الکتریکی هم که جامعه متمدن، سرحان بشاره سرحان را محکوم میکرد تا روی آن بنشیند قادر نبود مرا به بشریت خوشبین کند. او اگر در جنگ تیر انداخته، آدم کشته بود، به جای صندلی الکتریکی مدال افتخار نصیبش میشد. و به هر جهت اگر چشممان را از قتل رابرت کندی، به طرف دیگر برگردانیم، چه خواهیم دید؟ عکسهای بچههایی را میبینیم که از فرط گرسنگی در «بیافرا» جان سپردهاند. آشوب روسها را در واقعه بهار پراگ میبینیم. ضد صنعتی بودن دانشجویان بورژوا را میبینیم.
بیا، الیزابتا، خواهر کوچکم، تو از من پرسیده بودی «زندگی یعنی چه؟» بیا تا برایت تعریف کنم.
- تو، این آقای موطلایی را میبینی که با همه دست میدهد و خوش و بش میکند تا به او رأی دهند و او رئیسجمهوری شود، به ناگاه میافتد و دیگر برنمیخیزد؟ این زندگی است.
تو، این بچه سیاه را میبینی که آنچه از سرش باقی مانده، فقط کاسه آن است؟ این زندگی است.
تو، آن سرباز را میبینی در بیابان پابرهنه راه میرود تا هواپیمایی سر برسد و به او شلیک کند؟ این زندگی است.
تو، این ردیف تانکهای زرهپوش را میبینی که روی آنها علامت ستاره سرخ هست؟ این زندگی است.
تو، آن احمق را با موهای بلندش میبینی که به خیال خود دارد به دور خودش حصار میکشد، بیآنکه حتی خود دلیل این کارش را بداند؟ این زندگی است.
و بامزه این که در همان وقت در پاریس، نمایندگان بیغم قدرتمند میکوشیدند صلح را پیدا کنند، اما در کجا؟ در سالنهایی که از چراغهای قیمتی روشن شده و از قالیهای مخملی و نوارهای زرین تزیین یافته است. و ژنرال «کی» زنش را تا گرانترین محله پاریس – فوبورسن اونوره – همراهی میکند و نماینده جبهه آزادی ملی موهای خود را به دست آرایشگر پاریس میسپارد و... از سایگون همچنان نامههای دردآلود میرسد.
و به من نگو که داوری یک خبرنگار، از آن رو که ماجراهای استثنایی دیده است، شکل راستین خود را از دست خواهد داد و هرگز یک داوری دادگرانه نخواهد بود. آیا سرنوشت انسان به راستی به ماجراهای عادی بستگی دارد یا به ماجراهای استثنایی یک خبرنگار؟ آیا به راستی تاریخ به وسیله افراد خوبی که تنها میبینند و بیتفاوت میگذرند ساخته میشود یا به وسیله اشخاص بدذاتی که با پرچمهاشان به روی کشتارها، صحه میگذارند؟ آیا به راستی تاریخ را بولدوزرهای جادهساز به وجود میآورند، یا تانکهایی که جادهها را ویران میکنند؟
من میگویم این تانکها هستند که تاریخ را میسازند، زیرا که هرگز نشنیدهام یک مرد خوب، چهره دنیا را تغییر داده باشد. تو میگویی بله؟ پس ویتنام، بیافرا، خاورمیانه، چکسلواکی، سرحان بشاره سرحان و «معترضان بورژوا» را چه میکنی؟ این را برای من تشریح کن، برای من توجیه کن، تا بتوانم از این که در میان افراد بشر به دنیا آمدهام و در میان درختان و ماهیها و کفتارها متولد نشدهام، به خود ببالم.
و بعد اتفاق دیگری رخ داد: پاییز در بازیهای المپیک مکزیکو، من به ناگاه درست در قلب یک قتلعام گیر کردم، قتلعامی که بسی بدتر از آن بود که در جنگها دیده بودم. چراکه در جنگ، مردان مسلح به روی مردان مسلح شلیک میکنند و اگر خوب بیندیشیم، درمییابیم که جنگ در حقیقت چیزی مثل تنبیه کردن است. تو مرا میکشی، من هم تو را میکشم. یا من تو را میکشم و تو مرا میکشی. اما در یک قتلعام فقط تو را میکشند. همین. اعلام کردهاند که در بلوای المپیک مکزیکو که ریشهاش فقط یک اعتراض صادقانه و منطقی عدهای دانشجو بود، سیصد نفر کشته شدهاند. اما عدهای میگویند که امشب پانصد نفر دیگر نیز کشته شدهاند: بچهها، زنان حامله، جوانان.
و حالا، اوریانا فالاچی، زنی که به دنیای پرآشوب امروز، دنیایی که در آن زندگی میکند، چنین وسیع مینگرد و یا با چنین شور شفیقانهای دردهای ناشی از قدرتطلبیها را میشکافد، روبهروی من بود و حرفهای ما همچنان ادامه داشت...
اسم من «اوریانا» است، فقط «اوریانا»...
گفتم: «خانم فالاچی. درست است و من هم تا حدودی قبول دارم که شما در مسائل آسیا، آمریکا و آمریکای لاتین رفته رفته متخصص شدهاید...» و هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان برآشفته شد: «شما؟ گفتی شما؟»
او مثل همه ایتالیاییها، به هنگام حرف زدن، مخصوصا آن زمان که برآشفته و عصبانی است، دستهایش را به کمک میگیرد و با حرکات دستهایش میکوشد تا مفاهیم کلمات خود را رساتر کند. حالا هم دستهایش را در فضا تکان میداد: «شما یعنی چه، همکار؟ اسم من اوریانا است، فقط اوریانا. راحت بگویید اوریانا. خیلی راحت.»
و من خیلی راحت گفتم: «بله. اوریانا، تو در مسائل این منطقهها رفته رفته متخصص شدهای. ولی درباره آدمهایی که امور این منطقهها به دست آنهاست چه میگویی؟ تو با آنها ملاقات داشتهای، مثلا با کیسینجر، با نیکسون، با سادات، با عرفات. اصلا درباره تاثیری که ملاقات با این شخصیتها در تو داشته است حرف بزن.»
دود پیپاش در فضا پخش شد. حس میکردم کلماتش از لوله پیپ بیرون میآید و در بستری از دود خاکستری توتون فاصله دهان او و گوش مرا طی میکند: امیدوارم همه حرفهایی که آنها به من زدهاند درست باشد. آنها همیشه از عدالت، وظیفه و آزادی حرف میزنند ولی من میبینم که در جهان این چیزها کمتر وجود دارد.
و دیگر حرفی نزد. اوریانا. استاد سوالپیچ کردن کسانی است که هر کلمهشان را روی صدها حساب بر زبان میآورند. و چه سؤالپیچ کردنی که ضمن آن، هرچه را که دلخواه خودش باشد، از زبان آنها بیرون میکشد. و من که حالا میخواستم او را سؤالپیچ کنم میدانستم که مشکل به مقصود خود خواهم رسید. او خود نیز، هر کلمهاش را روی حساب به زبان میآورد. گفتم: «اوریانا تو راجع به مردانی مینویسی (او به سرعت اضافه کرد: «راجع به زنان هم») که در جبهههای مختلف سیاسی هستند: چپ، راست، میانه. اما خودت از کدام جبههای؟» در چشمهایش موج صداقت را احساس کردم. در صدایش نیز: من طرفدار هیچ کدام از جبهههای سیاسی نیستم. من در ۱۵ سالگی با «مارکس» آشنا شدم ولی سوسیالیزم او را نمیپسندم. چراکه سوسیالیزم را با دیکتاتوری کاری نیست. بعضیها خیال میکنند که کلمه سوسیالیزم را مارکس خلق کرده است. این حقیقت ندارد. نگاهی به «ویلی برانت» بیندازید. او هم یک سوسیالیست است ولی جهت او خیلی انسانیتر است. من هرگز از حرفهای مارکس چیزی سر در نیاوردم، همانطور که از خواندن کتاب «نبرد من» هیتلر. به هر حال، من نمیتوانم این اشکال سیاسی را قبول کنم. من فقط در یک نقطه با عقاید و روش دولتها موافق میشوم: آنجا که کوشششان به طور کلی، در جهت بهتر کردن زندگی مردم کشور خودشان باشد.
زندگی و عشق اوریانا...
وقت ملاقات ما، رو به پایان بود و در این مدت اوریانا تقریبا درباره همه چیز حرف زده بود. جز آنچه که باید پیش از همه بگوید: عشق و زندگی. آدم وقتی با این زن مردنمای لاغراندام، که قدش با کفش پاشنهبلند ۱۵ سانتیمتری به سختی به ۱۶۰ سانتیمتر میرسد روبهرو میشود، اصلا نمیتواند فکر کند که این زن، همان اوریانا فالاچی است که به عنوان یکی از موفقترین و بیپرواترین و زبانگشاترین و صریحترین روزنامهنگاران قرن، در سراسر جهان شهرت دارد. همه چیز او غافلگیرکننده است. حتی جوابهایی که به سادهترین سؤالها میدهد. از او پرسیدم که چرا تا این زمان ازدواج نکرده است و او تند و راحت پاسخ داد: ازدواج نکردهام، ولی تنها هم نیستم. به ازدواج اعتقاد ندارم زیرا میدانم این یک رنج تحمیلی است که زن و مرد، در طول زندگی زناشویی خود آن را به دوش میکشند و دم نمیزنند. چرا باید خودم را به زحمت بیندازم؟ من میتوانم، خیلی راحت، دوست داشته باشم، عاشق باشم و عشق بورزم. این را هیچ کدام از کسانی که ازدواج کردهاند، نمیتوانند. چرا باید به خاطر آن که مردی را دوست دارم، زندانی خانه و آشپزخانه او شوم؟ در این جهان، جاهای بهتر و زیباتر از آشپزخانه فراوان است.
بعد، خندید. خندهای آرام و متفکرانه: جهان ما در تضاد عجیبی به سر میبرد. مردهایی را میشناسم که دوست دارند در خانه بمانند، آشپزی، ظرفشویی و بچهداری کنند. خب چه عیبی دارد که در این صورت «آقا» در خانه بماند و خانهداری کند و «خانم» کار کند و نانآور خانواده باشد؟ مردم خیال میکنند که آشپزی و خیاطی، فقط کار زنها است. اما لابد این را میدانید که در سراسر جهان، بهترین آشپزها و خیاطها، آقایان هستند؟... بیایید این قیدها را برداریم. بگذارید هر مردی که میخواهد آشپزی کند، بکند و هر زنی که میخواهد قهرمان وزنهبرداری شود، بشود. هیچ حادثهای اتفاق نخواهد افتاد، زمین به آسمان نخواهد رفت. بیایید آزادهوارتر و بهتر فکر کنیم. آن وقت خواهید دید که زندگی، چقدر راحتتری میشود.
زندگی راحت... این دو کلمه، مرا به یاد زندگی خود او انداخت، چه راحت فکر میکند و چه راحت زندگی میکند: «هر مردی را که دوست داشته باشم، بیقیدوبند در کنارش زندگی میکنم.» و در نظر من کار او نیز چه راحت است. گاه سه ماه یا چهار ماه یا بیشتر کار نمیکند. اصلا دست به قلم نمیبرد و بعد یکباره شروع به نوشتن میکند – هر وقت که در حال و هوای نوشتن باشد، نه هر وقت که مجبور به نوشتن باشد. او هرگز در کار نوشتن، اجبار را قبول نمیکند – و با این نوشتن پس از چند ماه استراحت، همه آن بیکاریها را جبران میکند. یک مقاله مینویسد با دستمزد نگارش آن یک سال به راحتی زندگی میکند.
از او خواستم که راجع به کار روزنامهنگاریاش هم حرف بزند گفت: نوشتن کار پرزحمتی است و حوصله زیادی میخواهد. من کارم را خیلی دقیق انجام میدهم. من عاشق زبان ایتالیایی هستم و نوشتن با این زبان، مرا تا سرحد مستی شاد و سیراب میکند. فکر میکنم اگر ایتالیایی نبودم، هرگز نویسنده نمیشدم. من مقالههایم را پس از نوشتن یک بار به صدای بلند میخوانم و از شنیدن آهنگ کلمات نوشتهام لذت میبرم. و بعد دوباره میخوانم و سه باره... و هر جا دریافتم که آهنگ کلام مطبوع نیست، یا تلقین کلمات رساننده مفهوم دلخواه من نیست، نوشتن را از سر میگیرم. این کار آنقدر تکرار میشود تا به خود بگویم «متشکرم اوریانا، دیگر خوب است.»... و میبینید که این کار اگرچه لذتبخش و مستکننده است، چقدر هم طاقتفرسا است.
ناگهان این سؤال، مثل جریان برق از ذهنم گذشت: «اگر سردبیر تو، در مقالههایت دست ببرد چه میکنی؟» و سؤال را با خودش در میان گذاشتم، چقدر برایش غیرمنتظره بود. دستهایش را مشت کرد و فریاد زد: «میکشمش، میکشمش!»
اوریانا، به آخرین سؤال من – که از او پرسیده بودم در میان مردان سیاسی جهان که ملاقات کرده و با آنها به گفتوگو نشسته است، کدام یک را نامطبوعتر و دوستنداشتنیتر میداند – اینطور جواب داد: «کیسینجر». دوستش ندارم، زیرا او یک زیرکی مکانیکی دارد، این نوع زیرکی، در نظر من یک زیرکی غیرانسانی است، او زیاده از حد خودخواه و فرصتطلب است. حتی به عنوان یک مرد هم او را قبول ندارم. به خاطر دارم او یک روز به من گفت: «میدانی قدرت چیزی باشکوهی است.» و این خود میرساند که او برای دست یافتن به قدرت و حفظ آن چه کارها که نمیکند!
وقتی برخاستم که بیایم، دستم را محکم فشرد و فقط یک کلمه بر زبان آورد: آریوودرچی!