سکانس پایانی در «امامه»
«خودمو نمیبخشم. خودمو نمیبخشم که ٢٠ روز هیچ کاری برات نکردم کاووس. تنهات گذاشتم. خودمو نمیبخشم کاووس». باران امان نمیدهد. جاده در مه فرو رفته است. خروجی «امامه» در جاده فشم طولانیتر از همیشه به نظر میآید. در پیچوتابهای آخرین روستا جهت را گم میکنیم. آقایی که گویی از صبح به خیلیها آدرس داده، بلند میپرسد: «برای مراسم آمدهاید؟ و با دست جهت روبهرو را نشان میدهد».
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی دیده بان ایران؛ روزنامه شرق نوشت: ساعت از ١٢ گذشته و ماشینهای زیادی دو سوی جاده پارک کردهاند. برخی رسیدهاند و برخی دیگر در راهاند. محل خاکسپاری کاووس سیدامامی، استاد دانشگاه و فعال محیط زیست، در گوشه دنجی در روستای چشمنواز «امامه» رقم میخورد. هیچکس حرف نمیزند. گاهی صدای پچهپچهای میپیچد. خانواده سیدامامی رسیدهاند؟ خانمی آنطرفتر با صدای خیلی پایین میگوید: «توی راه هستند. میرسند. پسرها و مریم خانم نزدیکاند». باران امان نمیدهد. روی داربستها پارچه کشیدهاند و از هر چهارسوی آن، باران وحشیانه به زمین میکوبد. جمعیت رو به فزونی است.
نخست بیشتر آدمهای همسنوسال کاووس سیدامامی در مراسم خاکسپاری به چشم میخورند. کمکم تنوع نسلی بیشتر میشود و سروکله جوانترها پیدا. همهمهای میپیچد. آمبولانس به خیابان منتهی به محل خاکسپاری میرسد. تابوت روی دستها از جاده باریک منتهی به محل خاکسپاری پایین میآید. تابوت در چندمتری قبری که برای دفن کاووس سیدامامی تعبیه شده است، به زمین گذاشته میشود.
صدای شیون مریم خانم از میانه جمعیت بلند میشود. نای راهرفتن ندارد. یکی، دو نفر اینسو و آنسو هوایش را دارند. بالایسر تابوت چند صندلی میگذارند، رامین سیدامامی مینشیند. عینکش را روی چشم جابهجا میکند، مبهوت است. یکی از فامیل میگوید مهران، مهران را هم بیاورید. پسری که کمسنوسالتر از رامین است؛ کنار برادر مینشیند. سراپا بهت است. آقایی از وسط جمعیت بلند میگوید: «خانمها بروید ته صف بایستید؛ پشت سر مردها. باید نماز بخوانیم؛ نماز میت».
فریادهای مکرر مریم خانم اما اجازه هیچ کاری نمیدهد. عکس کاووس سیدامامی را در آغوش گرفته و مدام فریاد میزند و واگویههایش در برف و باران ٢٤ بهمن دل هر آدمی را خالی میکند. صدایش حال و رمق چندانی ندارد؛ «کاووسم، قربونت برم. کاووسم قربونت برم. کاووسم...». مردم در صفهای منظمی جابهجا میشوند که نماز میت برگزار شود. صدای مریم خانم اما در پسزمینه خاکسپاری یک دم قطع نمیشود؛ «دیگه نمیام امامه. دیگه نمیام امامه. دیگه هیچوقت نمیام امامه... پاشو پاشو بریم خونه».
صدایی بلند میشود تا نماز میت خوانده شود؛ صلواتی بلند و سکوت و نماز. مردم همگی روبهروی کوههای بلند برفی لواسان میایستند و نماز بر پیکر کاووس سیدامامی رو به کوه و دشت برفی خوانده میشود. مردی با صدای بلند قرآن میخواند. از خانمی که در جاده منتهی به خیابان اصلی ایستاده است، میپرسیم: «برنامه دیگری هم هست؟ خاکسپاری کی تمام میشود؟». خانم مسنی که از قضا فامیل سیدامامی است، میگوید: «شاید پسرها بخواهند حرفی بزنند؛ رامین و مهران. امروز برنامه دیگری نداریم. والا نمیدانم».
جسد در قبر گذاشته میشود. پسرها نزدیکتر میآیند. هیچ حالتی در چهرهشان مشخص نیست جز بهت. رامین جلو میرود و چند بیل خاک روی قبر پدر میریزد. جمعیت ریزریز و بیصدا گریه میکند. مریم خانم را بردهاند به سمت کوچه باریک منتهی به خیابان اصلی. همه میخواهند یکجور آرامش کنند. فریادهای آخر «کاووسم خیلی خوش بود. زندگی خوب بود. با کاووس چه کردند؟ سالم و سلامت بود که او را بردند. آه من...». چهار کارگر خاکهای تپه مقابل قبر سیدامامی را روی قبر میریزند. باران شدید خاکها را گل کرده است. هیچکس حرف نمیزند. رامین، پسر بزرگ سیدامامی، سکوت را میشکند «ممنون که امروز این همه راه آمدید تا امامه. آمدید برای خاکسپاری پدرم. از همهتان ممنونم». جمعیت رفتهرفته پراکنده میشوند.
حاضران اغلب دوستان دور و نزدیک خانواده سیدامامی هستند. عمادالدین باقی اواخر مراسم از راه میرسد. قرائت فاتحهای و بعدتر خودش را به ماشینی میرساند که فامیل، مریم خانم را به آنجا رساندهاند تا قدری آرام گیرد. سلام و احوالپرسی میکند و گفتوگویی کوتاه درمیگیرد. مریم خانم گله دارد.
باران امان نمیدهد. در مسیر ورودی روستای امامه ترافیکی از ماشین به راه افتاده است. چند ماشین پلیس آرام گوشهای ایستادهاند. یکی از اعضای فامیل سیدامامی تلاش میکند جاده را مدیریت کند. ماشینها از میان گلولای و باران شدید راهی تهران میشوند. مریمخانم اما دیگر دلش نمیخواهد به امامه بیاید؛ امامهای که همیشه محل طبیعتگردی کاووس سیدامامی بود.
جمعیت پراکنده میشود. کوهها ماندهاند و مردی که سالها پا در رکاب کوهها و قلههای لواسان داشت.