پیرایش غم آرایش زندگی
زلزله که تمام شد بچهها و همسرم کمی آنطرفتر از من روی زمین افتاده بودند. هنوز صدای ریختن آوار میآمد، ترس به وجودمان افتاده بود، فقط به هم نگاه میکردیم تا بینیم زنده هستیم یا نه. همسرم گفت از خانه بیرون برویم. دست دخترم را گرفتم و آرامآرام از کنار راهپلهها از خانه خارج شدیم. خانه ما طبقه دوم یک آپارتمان بود و به همین دلیل وقتی به کوچه رسیدیم، ناگهان دیدم پسرم پایین نیامده. من آخرین لحظهها او را در خانه دیدم که حالش خوب است،
دیده بان ایران: چادر «زهرا محمودی» با همه چادرهای زلزلهزدگان سرپل ذهاب فرق دارد. روی چادر نارنجیرنگ خانم محمودی با یک بنر بزرگ نوشته شده: «آرایشگاه زنانه». آرایشگاه؟ آن هم درست وسط معرکه زلزله و بیخانمانی؟! چادری کوچک که از صبح تا شب زنان و دختران زیادی برای اصلاح و آرایش به داخل آن میروند و در این روزهای سخت و ناامیدکننده پس از زلزله، به نوعی روحیهشان را بازیابی میکنند. درست چند روز بعد از زلزله بود که زهرا به فکر این افتاد که در کنار چادرشان، چادر مسافرتی برپا کند و تهمانده ابزارهای باقی مانده آرایشگاه تخریبشدهاش را در آن بچیند تا هم کمکی به زنان کرده باشد و هم در این روزهای بیکاری و بیدرآمدی کمک خرج خانوادهاش شود. حالا در بلوار اصلی سرپل ذهاب چند متر بالاتر از خانههای ویرانشده مسکن مهر، پیادهراهی است مملو از چادرهای سفیدرنگ زلزلهزدگان و آرایشگاهی زنانه در داخل یک چادر مسافرتی. جایی که ساکنانش درست مثل سابق نیاز به زندگی دارند.
چند سالت است و اهل کجایی؟
٣٥سال دارم. همین جا؛ سرپل ذهاب.
ازدواج کردید؟
١٦سال که ازدواج کردم و دو فرزند دارم. دخترم الناز سال دوم دبیرستان و پسرم اهورا دوم دبستان است.
چند سالگی ازدواج کردید؟
اینجا دخترها خیلی زود ازدواج میکنند و به خانه شوهر میروند. من هم سوم راهنمایی بودم که ازدواج کردم.
خانم محمودی زمان زلزله کجا بودید؟
با همسرم و فرزندانم در خانه بودم. دور هم نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم؛ داشتم به همسرم میگفتم بخاری را روشن کن هوا خیلی سرد است. چشمم به بخاری بود که همزمان با شعلهورشدن آن صدای وحشتناکی شنیدم و بخاری به هوا پرت شد. هیچ چیزی جلوی چشمم نبود. در عرض چند ثانیه خانهمان با تکانهای شدید درحال ریزش بود و اسباب و اثاثیهها ریخت وسط خانه. هر کدام از ما به سمتی پرتاب شده بودیم و فقط صدای جیغ بچههایم را میشنیدم. در همان لحظه هم برقها قطع شد و زمین امان نمیداد که از جایمان بلند شویم؛ مثل آخرالزمان بود. زلزله فقط چند ثانیه طول کشید و بعد که زمین آرام گرفت، از خانه مان چیز زیادی باقی نمانده بود.
قطعا زلزله تجربه دلهرهآور و عجیبی است؟ از آن لحظهها و دقیقههای بعد از زلزله بیشتر بگویید. بچهها و همسرتان سالم بودند؟
زلزله که تمام شد بچهها و همسرم کمی آنطرفتر از من روی زمین افتاده بودند. هنوز صدای ریختن آوار میآمد، ترس به وجودمان افتاده بود، فقط به هم نگاه میکردیم تا بینیم زنده هستیم یا نه. همسرم گفت از خانه بیرون برویم. دست دخترم را گرفتم و آرامآرام از کنار راهپلهها از خانه خارج شدیم. خانه ما طبقه دوم یک آپارتمان بود و به همین دلیل وقتی به کوچه رسیدیم، ناگهان دیدم پسرم پایین نیامده. من آخرین لحظهها او را در خانه دیدم که حالش خوب است، اما انگار در خانه گیر افتاده بود. همه همسایهها به کوچه آمده بودند و فقط صدای جیغ و فریاد میشنیدم. پسرم را در آن شلوغی پیدا نمیکردیم؛ همسرم دوباره به ساختمان برگشت، اما ردی از او نبود. در تمام ٣٥سالی که از خدا عمر گرفتهام چنین حالی را تجربه نکرده بودم. شوکه و نگران و وحشتزده در خیابان جیغ میکشیدم و اشک میریختم. با اینکه در لحظههای آخر زلزله پسرم را زنده دیده بودم، اما فکر میکردم که اشتباه دیدهام و حتما مرده است. از یک طرف برق قطع و راهپله خراب شده بود و نمیتوانستیم دوباره به داخل آپارتمان برگردیم؛ از طرف دیگر، همه مردم میگفتند احتمال دارد دوباره زلزله بیاید. با همه اینها همسرم برای پیدا کردن پسرم دوباره به داخل آپارتمان برگشت. در همین هنگام پسرم از بین جمعیت داخل کوچه به سمتم آمد. او قبل از ما از خانه خارج شده بود. راستش قدرت زلزله آنقدر بالا بود که آدم در آن لحظه هیچ چیزی نمیفهمد، ما هم آنقدر منقلب شده بودیم که در لحظههای آخر نفهمیدیم که پسرم زودتر از ما از خانه خارج شده است.
بعد از زلزله چه کار کردید و به کجا رفتید؟
شب نخست بعد از زلزله را بدون هیچ وسیله گرم یا زیراندازی در خیابان گذراندیم. با همسرم و بچهها در کوچه و روبهروی خانهمان نشستیم. نگران اقوام و خانوادههایمان بودیم و خداروشکر موبایل همسرم در جیبش بود و میتوانستیم با خانوادهها تماس بگیریم و از حالشان باخبر شویم. شب خیلی سختی بود، تمام شب را از سرما میلرزیدیم تا اینکه صبح شد و آفتاب کمی گرممان کرد.
قبلا آموزشی دیده بودی یا کلیپ آموزشی و برنامه تلویزیونی راجع به زلزله دیده بودی که در زمان زلزله به کمکت بیاید یا موقع زلزله آدم دستپاچه میشود و همه چیز را فراموش میکند؟
راستش هیچ آموزشی ندیدم، یعنی فکر میکنم آنقدر که اخبار زلزله را دیدهایم، اما هیچوقت برنامهای ندیدهایم که آموزش دهد در این مواقع چه باید کنیم. اما خب همیشه میگویند باید در چارچوب درها بایستیم که البته موقع زلزله خیلی راحت فرصت اینکه خودت را به جایی برسانی، پیدا نمیکنی و در یک لحظه باید خودت را نجات دهی.
البته میگویند چارچوب درها الگوی غلطی است که به مردم یاد دادهاند و اتفاقا چارچوب خانهها الان جای امنی نیست.
راست میگویید به این فکر نکرده بودم، الان که یادم میآید موقع زلزله دیوار بالای چارچوب یکی از اتاقها فرو ریخت، اما سقف وسط خانهمان تقریبا سالم ماند.
کسی از اقوام و دوستانتان بودند که در زلزله آسیب دیده یا فوت شده باشند؟
متاسفانه خاله شوهرم فوت کرد. برادر و خاله خودم هم پایشان شکسته است. اما میدانید من باز هم وقتی اطرافیانم را میبینم خدا را شکر میکنم که هر چه بود مرگ در خانواده ما حداقلی بود. راستش اینجا خیلی از همشهریانم را میبینم که یکدفعه چند عضو خانوادهشان را در زلزله از دست دادهاند و این موضوع خیلی دردناک است.
خانهتان در چه محلهای بود و چقدر آسیب دیده؟
خانهمان پشت شهرک صدرا در سرپل ذهاب است، البته باید بگویم بود، چون دیگر خانهای باقی نمانده و ویران شده، دیگر قابل استفاده نیست.
آرایشگاهت هم تخریب شده بود؟
بله، آرایشگاهم نزدیک خانهمان بود و همان شب رفتم آنجا و دیدم ساختمانش ریخته است.
چه زمانی کمکها و چادر به شما رسید؟
خدا شاهد است بعد از ٣ روز توانستیم چادر بگیریم. پتو و وسیله گرمایشی هم نداشتیم و روزهای نخست کنار خیابان میخوابیدیم، اما از روز چهارم به بعد کمکها به همه مردم رسید و چادر گرفتیم.
در این روزهای سخت که امکانات زیادی برای زندگی نداشتید، چه شد که تصمیم گرفتی کار کنی و در یک چادر آرایشگاه زنانه باز کنی.
پنج روز بعد از زلزله بود که تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. به خاطر همشهریانم این کار را کردم. در این موقعیت با هر خانمی حرف میزدم، میگفت چند وقت است موها و صورتمان را اصلاح نکردهایم. روحیهشان خوب نبود و احساس کردم این هم نوعی کمک است و خود ما هم میتوانیم برای یکدیگر کاری انجام دهیم.
در سرپل برخی از سالنهای آرایشگاه زنانه تخریب نشده و ممکن است در این روزها باز باشند، بنابراین در این شرایط که تو در چادر آرایشگاه زدی، مشتری هم داری؟
استقبال خانمها خوب است و در طول روز حدود ٤ تا ٥ مشتری دارم. در ضمن اینجا ساعت کاری ندارم و چون چادر آرایشگاهم کنار چادر خودمان است، هر موقع که مشتری داشته باشم در خدمتش هستم. تقریبا همه خانمهایی که در چادر زندگی میکنند به همین آرایشگاه محقر داخل چادر هم لطف دارند و مشتریام شدهاند.
فکرش را میکردی در این موقعیت از آرایشگاه زنانه استقبال شود؟
در این مورد زنها همدیگر را بهتر میفهمند. منظورم این است که یک زن همیشه و در هر شرایطی دوست دارد آراسته و اصلاحشده باشد، بنابراین مطمئن بودم از این موضوع استقبال میکنند، کما اینکه خودم در همان روزها از زبان خیلیها میشنیدم که دلشان میخواهد آرایشگاه بروند.
کسی بوده که به این موضوع اعتراض کند؟ یا مثلا ارگان یا سازمانی از شما مجوز بخواهد؟
نه به هیچ عنوان هیچکس اعتراض نکرده و همه استقبال کردهاند. حتی نیروهای سازمانهای دولتی هم که در سرپل حضور دارند این چادر و بنر آرایشگاه را دیدهاند، اما حرفی نزدهاند.
چه خدماتی در چادر آرایشگاهت ارایه میدهی؟
مو کوتاه میکنم، ابرو برمیدارم، بند میاندازم و حتی مشتری برای رنگ و مشکردن مو هم دارم. چند روز پیش حتی خانمی درخواست هاشور ابرو داشت، اما متاسفانه امکاناتش را نداشتم و قول دادم که اگر دوباره سالن آرایشی داشتم در خدمتش باشم.
قطعا به خاطر تخریب سالن آرایشگاه، وسایل و ابزار کارت نابود شده؛ الان وسایل و تجهیزات آرایشیات را از کجا تامین میکنی؟
بله، تقریبا بیشتر وسایل آرایشگاهم از بین رفته بود، اما بههرحال توانستم از لابهلای ویرانهاش کمی از وسایلم را که هنوز سالم مانده بود، پیدا کنم، اما آنقدر نبود که کفاف مشتریانم را بدهد، به همین دلیل از دوست همسرم درخواست کردیم تا از کرمانشاه مقداری وسیله تهیه کند و برایمان بفرستد.
پول خرید وسایل را داشتید؟
والا ما همان ٢، ٣ روز نخست هرچقدر پول در جیب همسرم بودم را برای بچهها آب و غذا گرفتیم و دیگر هیچ پولی نداشتیم. الان هم برای خرید وسایل آرایشی هیچ پولی نداریم، درواقع دوست همسرم لطف کرد و این پول را به ما قرض داده تا بتوانیم وسیله بگیریم.
همسرت چه کاره است؟
نجار بود، اما بعد از زلزله کارگاهشان خراب شد و فعلا بیکار است.
پس در شرایط فعلی تو توانستهای با حرفهات یک منبع درآمد برای خانوادهات باشی.
منبع درآمد هست، اما بعد از زلزله مردم آنقدرها پول ندارند که بتوانند خرج آرایششان کنند، بنابراین نرخهایم مثل سابق و زمانی که سالن آرایشگاه داشتم، نیست تا همه خانمها بتوانند از خدمات آرایشگاه استفاده کنند.
پیش آمده که مشتری داشته باشی که پول نداشته باشد و تو مجانی کار کرده باشی؟
چند نفر آمدهاند که خودم احساس کردم پول ندارند. ما در این وضع باید شرایط یکدیگر را درک کنیم. واقعیتش این است که وقتی تصمیم گرفتم این کار را در چادر شروع کنم، فقط به پول درآوردن فکر نکردم و برای همین الان هم خیلی وقتها وقتی بین چادرها میچرخم و خانمهایی را میبینم که نیاز به اصلاح دارند آنها را به چادرم میبرم و بدون دریافت هیچ پولی کارشان را انجام میدهم.
درآمد قبلت چقدر بود و درآمد الانت چقدر است؟
خب، قطعا وقتی سالن آرایشی داشتم، درآمدم بهتر بود. اما الان بهمراتب درآمدم پایینتر است و بهطور متوسط شاید روزی ٢٠ هزار تومان پول دربیاورم.
برای آرایشگاه جدیدت در چادر، تبلیغات هم کردی؟
نه اینجا همه چادرنشینها از سر خیابان تا ته خیابان از حالوروز هم خبر دارند. من فقط روز نخست به شوهرم گفتم که یک بنر چاپ کند و روی آن بنویسد: «آرایشگاه زنانه». فقط همین نوشته را روی چادر نصب کردم و خیلیها که از جلوی چادر رد میشوند، متوجه میشوند اینجا آرایشگاه است و اگر بخواهند میآیند.
در چادرتان برق دارید؟
بله، از همان روزهای نخست برق کشیدیم، ولی معمولا خدمات آرایشی را که نیاز به برق داشته باشد، انجام نمیدهم، چون ابزارش را ندارم. مثلا سشوار یا اتوی مو و غیره را ندارم. کارها و خدمات بیشتر دستی است.
مشتریهای آرایشگاه قبلیات چه؟ پیدایت کردهاند و به اینجا میآیند؟
چند نفرشان به من زنگ زدند و گفتم مغازهام خراب شده و فعلا کار نمیکنم. اما آدرس چادرم را به آنها دادم تا اگر خواستند به سالن آرایشگاه جدیدم بیایند. (با خنده)
سالنهای آرایش به این معروف هستند که زنان در این فضا خیلی با هم صحبت میکنند و از دل حرفهایشان، خیلی از مشکلات و شرایطشان تعریف میشود. الان دغدغه مشتریانت و حرف دلشان چیست؟
همهشان از خانه خرابی ترسیدهاند. از آینده مبهم و اینکه تا چه زمانی باید در چادرها زندگی کنند. اغلبشان ازدواج کردهاند و بچه دارند و حالا بعد از زلزله همسرانشان بیکار شدهاند.
چه احساسی داری از اینکه توانستهای حس زندگی را به مردم منتقل کنی؟ یا اصلا اجازه بدهید راحتتر بگویم. چه حسی داری وقتی احساس زنانگی را به زنان زلزلهزده برمیگردانی؟
نیاز مردم اینجا فراتر از این است که یک آرایشگر ساده مثل من بتواند چندان تأثیری بر شرایط بگذارد. من حس میکنم بخشی از کمکها را خود ما باید داشته باشیم. هرکسی هر حرفهای را که دارد و کاری را که بلد است، با بقیه تقسیم کند تا بالاخره این بحران را پشت سر بگذاریم. میدانم که من هم در آن حدی نیستم که کار خاصی انجام داده باشم، اما همان چند دقیقه یا چند ساعتی که زنان برای اصلاح و آرایش به چادرم میآیند، لحظاتی است که شاید کمتر به درد و مشکلاتشان فکر میکنند.
قبل از زلزله مشتری داشتی که برای روزهای آخر هفته برنامه عروسی یا مهمانی داشته باشد و با زلزله مراسمشان به هم بخورد؟
زلزله دوشنبهشب اتفاق افتاد. همان روز چند نفر برای آخر هفته از من وقت اصلاح و آرایش گرفته بودند. یک عروس هم برای پنجشنبه همان هفته داشتم، اما قطعا با زلزله مراسم عروسیاش به هم خورده است.
از مشتریانت کسی هم در زلزله آسیب دیده یا فوت کرده؟
بله، متاسفانه دیروز متوجه شدم یکی از مشتریان قدیمیام در زلزله زیر آوار مانده و فوت شده است. اما از خیلیهایشان خبر ندارم.
مردم، آنجا بیشتر به چه چیزی نیاز دارند؟
شاید یکی از مهمترین نیازهای مردم در سرپل ذهاب کانکس باشد. تا زمانی که خانهها بخواهد ساخته شود، معلوم نیست چقدر زمان طول خواهد کشید. الان فصل باد و باران است، همین چند شب پیش یک طوفانی آمد که حس کردم اگر از زلزله جان سالم به در بردیم، درختها روی سرمان و چادرها فرو خواهند ریخت. کمک نقدی هم نیاز مردم اینجاست. بعضی از خانوادههای زلزلهزده کارشان را از دست دادهاند، پول یا پساندازی ندارند و اگر هم داشتهاند حالا دیگر پولشان تمام شده. نیاز آدمهای اینجا فقط آب و غذا و لباس نیست، مثلا عدهای حتی پول ندارند برای تلفنشان شارژ بخرند.
فکر میکنی زلزله چقدر روال عادی زندگیات را بر هم زده است؟
من فکر میکنم زلزله زندگی خیلیها را با خود در میان آوارها دفن کرد. هر چه که داشتیم را با خود برد و زندگیمان را دوباره به همان مرحله صفر رساند. من و شوهرم هر دو کار میکردیم که زندگیمان را بسازیم، هر چند وقت یکبار با پساندازمان وسیلهای برای خانه یا آرایشگاهم میخریدم، ولی الان همه آنها از بین رفته و دیگر هیچ چیزی از داشتههایمان وجود ندارد. البته آسیبهای زلزله فقط از بین رفتن وسایل و لوازم و داشتههای مادی ما نبود. ما هنوز روحیهمان را بازیابی نکردهایم. زلزله خیلی وحشتناک است. اینکه در یک لحظه همه خانه و زندگیات یا عزیزانت از دست بروند، خیلی هولناک است. همه فکر و ذهن ما وحشت زلزله است. هنوز از این میترسیم که دوباره زلزله بیاید. چند روز پیش به همسرم میگفتم اگر در بهترین شرایط دوباره خانهمان را هم بسازیم و زندگیمان به روال قبل برگردد، اما دوباره زلزله بیاید چی؟ تو تحملش را داری دوباره خانهخراب شویم؟ به شوهرم اصرار میکنم از اینجا برویم، برویم یک شهر دیگر زندگی کنیم. تحقیق کنیم در کدام شهر خطر زلزله کمتر است و ما که میخواهیم از صفر بسازیم، برویم یک شهر دیگر، ولی او اصرار دارد که باید بمانیم و شهرمان را بسازیم.
شهروند /