اسماعیل قصد ازدواج مجدد داشت
پدر، مادر و برادران اسماعیل خانه را ترک کردهاند و کسی داخل ساختمان نیست. چند مرد داخل آژانس نشستهاند و با یکدیگر درباره اتفاقاتی که در پارسآباد افتاده است، حرف میزنند. یکی از آنها که لباس مشکی به تن دارد، میگوید: «نزدیک ٢٠ سال است که خانواده آنها را میشناسم. خودش را خیلی کم میدیدم؛ اما خانوادهاش را خوب میشناسم، انسانهای آبرومندی هستند.
دیده بان ایران: شنیده بودم که قبلا میخواسته به یک دختر تجاوز کند؛ اما یکی از همسایهها متوجه شد و دختر را از دست اسماعیل نجات داد. برادر کوچکش خیلی مرد خوبی است. پدرشان سالهاست در ترمینال پارسآباد جارچی است». درحالیکه به ما چای تعارف میکند، ادامه میدهد: «یکی از عموهایش را چندین سال قبل اعدام کردند. یکی از همسایهها میگفت عموی اسماعیل یکی را به قتل رسانده است؛ برای همین هم اعدام شد؛ اما من راست و دروغش را نمیدانم. وقتی آتنا گم شد، اصلا فکرش را هم نمیکردیم اسماعیل او را دزدیده باشد. هنوز هم باورمان نمیشود. آن روزها همه مردم شهر متأسف بودند. برادران اسماعیل هم مثل همه ما ناراحت بودند؛ حتی برادران او هم عکس آتنا را روی پروفایل تلگرامشان گذاشته بودند. اصلا قیافه اسماعیل نشان نمیداد که قاتل باشد. یکی از برادرانش خیاط است. همیشه او را در محل میدیدم؛ اما از آن روز که گفته شد اسماعیل آتنا را به قتل رسانده، دیگر هیچیک از افراد خانوادهاش را در محل ندیدیم. آنها همه به خاطر داشتن چنین برادری ناراحت هستند».
کمی آن طرفتر از آژانس مرد میانسالی با موهای کمپشت در محل قدم میزند: «از سال ٦٩ اسماعیل و خانوادهاش را میشناسم. اسماعیل خیلی وقت است از این محل رفته. بچگی آرامی داشت زیاد با کسی حرف نمیزد، خیلی زود درسش را ول کرد و به کار رنگرزی مشغول شد. در کار خودش خیلی حرفهای بود. حدود ٢٠ سال پیش هم یک بچه را به زور به خانه آورده بود. همسایهها ریختند سرش و نزدیک بود او را بکشند. بعد از آن ماجرا همسر اولش از او طلاق گرفت. آن زمان خانواده شاکی که یک دختربچه کوچک بود، به خاطر آبرویشان شکایتشان را ادامه ندادند».
درست نزدیک خانه پدری اسماعیل دختربچه کوچکی وارد سوپرمارکت میشود. هزار تومانی را که در دستش مچاله کرده است، به دست مرد جوانی که در مغازه کار میکند، میدهد و از یخچال یک بستنی برمیدارد. مرد جوان میگوید که او را میشناسد: «اسماعیل شخصیت مرموزی داشت. فقط هنگامی که به خانه پدریاش میآمد، او را میدیدم. خانوادهاش همیشه از این مغازه خرید میکردند. مادرش خیلی خانم مؤمن و خوبی است. خیلی از همسایهها اگر بیماری داشتند، به خانهها آنها میرفتند تا مادر اسماعیل برایشان دعا بخواند و بهبود پیدا کنند. همه برادرانش را میشناسم. یکی از برادرانش دوست صمیمی من است؛ اما از آن روز به بعد کسی از آنها خبر ندارد. هر کسی چیزی میگوید. یک عده میگویند به تبریز رفتهاند و یک عده میگویند رفتهاند به اردبیل. اسماعیل چند سابقه کیفری داشت؛ اما زمانی که پلیس او را به خاطر قتل یک زن بازداشت کرده بود، آزادش کردند و دادگاهی نشد. شاید اسماعیل به تعداد بیشتری از زنان و بچهها تجاوز کرده باشد؛ اما قربانیان به خاطر آبرویشان شکایت نکرده باشند. زمانی که اسماعیل دستگیر شد، ما فکر میکردیم چون مغازهاش نزدیک محل کار پدر آتنا بود، به او مشکوک شدند».
خانه و پارکینگ خانه اسماعیل، متهم به قتل دختر هفتساله پارسآبادی، پلمب شده است. خانه در شهرک فجر پارسآباد است. چند مرد در گوشهای از خیابان ایستادهاند. مرد جوانی به آنها سلام میکند و وارد جمعشان میشود. یکی از آنها که خانواده اسماعیل را خوب میشناسد، میگوید: «١٥ سال است که همسایه اسماعیل هستم. ١٠ سال پیش زمانی که من دبیرستانی بودم، با یک خانم رابطه نامشروع داشته. آن زمان یک سال به زندان رفت. آن زمان هم زن و بچه داشت. شنیدم پدرش گفته بود اگر اسماعیل آزاد بود، ما خودمان اعدامش میکردیم. اسماعیل هر روز ساعت ٩ صبح از خانه بیرون میرفت و شب دیروقت به خانه برمیگشت».
اسماعیل قصد ازدواج مجدد داشت
شش ماه پیش خانمی جوانی که تقریبا ٣٠ساله بود، به این محل آمد و درباره اسماعیل تحقیق میکرد. آن روز من در حال رفتن به محل کارم بودم که آن زن جوان را دیدم. درباره اسماعیل از من پرسید و گفت مدتی پیش اسماعیل به خواستگاری یکی از زنان فامیلشان که در روستایی اطراف پارسآباد زندگی میکند، رفته است. زمانی که به او گفتم اسماعیل زن و بچه دارد، جا خورد و گفت که اسماعیل به آنها گفته سالها پیش همسرش را طلاق داده است و تنها زندگی میکند. در کل آدم خوبی نبود. جدیدا یک فیلم در فضای مجازی پخش شده است که نشان میدهد اسماعیل در حال دزدی از مغازه همسایهاش است. متأسفانه زمانی که مأموران اسماعیل را بازداشت کردند، از ما که همسایه او هستیم، تحقیق نکردند. من شنیدم به مأموران گفته بود که پارکینگ مال خودش نیست و مأموران آنجا را نگشته بودند. شاید اگر از ما تحقیق میشد، میتوانستیم به آنها کم کنیم تا راز گمشدن آتنا زودتر فاش شود».
سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «شب قبل از پیداشدن جسد آتنا، برادر اسماعیل را دیدم، چهرهاش خیلی وحشتزده بود. فکر کنم همان شب جسد آتنا را پیدا کرده بود، برای همین خیلی آشفته به نظر میرسید. فقط یک سلاموعلیک کردیم و سریع از کنارم رد شد. فردای آن روز ساعت هفت صبح دیدم برادر اسماعیل که مستأجرش بود، همراه زن و بچهاش و خانواده اسماعیل از خانه خارج شدند و خانه را ترک کردند. ساعت پنج عصر هم مأموران وارد خانه شدند و جسد آتنا را کشف کردند. آن روز همه مردم شهر به اینجا آمده بودند و فریاد میزدند اعدام، اعدام. من شنیدم از زمانی که مشخص شده اسماعیل قاتل آتناست، خانههای این محل افت قیمت پیدا کردهاند».مزار آتنا زیر لایه قطوری از گلهای قرمز، زرد و سفید پنهان شده است. زن میانسالی همراه با دختر، داماد و نوهاش به مزار آتنا نزدیک میشوند. روی زمین زانو میزند، اشک از چشمهایش جاری میشود و زیرلب دعا میخواند: «ساکن پارسآباد هستم، خانواده آتنا را نمیشناسم، اما از آن روزی که شنیدم چه اتفاقی برای آتنا افتاده است، آرام و قرار ندارم، برای همین به اینجا آمدهام تا برایش دعا کنم». درحالیکه اشک گوشه چشمش را پاک میکند، ادامه میدهد: «وقتی این خبر را شنیدم، بسیار ناراحت شدم و قندم بالا رفت. نتوانستم در خانه بمانم، چادرم را سرم کردم و به خانه آتنا رفتم تا در کنار خانوادهاش باشم. زمانی که آتنا گم شده بود و همه دنبال او میگشتند، من به امامزاده «سیدعلیش» آمدم و نذر کردم که آتنا پیدا شود. هرگز فکر نمیکردم یکی از مردم پارسآباد بلایی سر آتنا آورده باشد. اسماعیل آبروی شهرمان را برد. سزای او فقط مرگ است. من بهعنوان یکی از شهروندان این شهر حاضر هستم برای اعدامش کمک کنم، حتی اگر تفاضل دیه بخواهند، من کمک میکنم تا قاتل آتنا اعدام شود. اعدام برای این آدم کم است.
شرق