جانپناه عیسی
٤٠ پرنده شکاری در پناهگاه عیسی تحت درمان هستند
گلههای وحش در طوفان باد و باد به سمت دماغه سترگ کوه چون ابرهایی چالاک بالا میرفتند تا در آبی آسمان گم شوند که نفیر گلوله میپیچد در کوه. پژواک مرگ گله را پاشاند. بزغاله وحشی بر سبز علفهای روییده بر دامنه افتاد. تکهای از ابر به دست باد افتاد و گلهای وحشی در ارتفاع بلند پستی، رنگ خون گرفتند. شکارکُشها هلهله کشیدند بر جنازه زخمی بزغاله. نعش وحش به نشیب دره افتاد. انسان به قعر سقوط کرد! گویی دوباره آتش اختراع شده بود و ران برشته بزغاله بر نیش مردان عصر حجر، شمایل مضحکی از بدویت را تصویر میکرد. نوری بر دیواره غار افتاده بود...
صخرههای سخت، کمرهای مهیب، ارتفاع بیپناهی دنا، کوهپایه عظیم قلب زاگرس، قرنهاست گدار باستانی حیاتوحش است ولی حالا در هراس از اهریمن انسان مسلح، با گلولههایی از مرگ در جیب - که راحت میکُشد- آرزو میکند دوباره «بردشاه» شود. آرزو میکند دوباره به روزگار کیخسرو دادگر- پادشه افسانهای شاهنامه- برگردد که به باور مردمان سرزمین سیسخت، روزی در برف و بوران با سی پهلوان سخت جان، در سپیدی دنا ناپدید شدند. «به فرمان یزدان پاک به کوهستان میروم تا باقی عمر را به نیایش پروردگار بپردازم. از اینرو این سنگ «بردشاه» نام مییابد.»
عیسی، مسیح نیست. مردی با شمایل یک انسان عادی است. نه در جلجتا که در دامنههای سخت دنا میزید. همجوار «بردشاه» در سیسخت. شهر گردنههای سترگ، دریاچهها و قلههای بلند. عیسی پیامآور انسانیت یا همان پیامبر امروز است و در «جانپناهی» که برای حیوانات زخمی و مریض قلههای دنا، ساخته، سرود صلح میخواند.
درِ مغازه شیشهبریاش که محل درآمد و امرار معاش خود و خانوادهاش بود را برای همیشه قفل زده است. عیسی فرهی نسب قفل بزرگی بر حرص و آز و طمعش در روزگاری زده که هنوز شکارچیها در همسایگی پناهگاهش، نبردی نابرابر برای برانداختن نسل حیاتوحش با اسلحههای دوربیندار راه انداختهاند، اما او تیماردار زخمهاست.
روزگاری او خود شکارچی بود. مثل خیلی از مردان کوه. بر گلهها و حیوانات و پرندهها دام میگذاشت، اما روزگار برای او دام بزرگتری چید. عیسی اسیر اعتیاد شده بود. ١٠سال در کشاکش سرگشتگی شکار و سفرهای کوه، انواع مخدرها را مصرف میکرد. تا اینکه حدود ٤سال پیش، روزی بهاری، خیلی اتفاقی به روستای زیبای «کریک» رفت که آنجا عقابی زخمی را به او نشان دادند که نیاز به تیمار داشت. «من گفتم این عقاب را به من بدهید تا زبان بسته را خوب کنم. عقاب زخمی را گرفتم و به خانه بردم. پدرم هم به من کمک کرد و عقاب زخمی را با دارویی به نام «عرق جبار» یا همان مومیایی نجات دادم و تصمیم گرفتم که اگر توانش را داشت به طبیعت برش گردانم.»
به بلندترین نقطه نزدیک محل زندگیاش رفت و عقاب را «بال داد»؛ «میخواستم غرورش لکهدار نشود، خواستم بر بلندای تپهای باشیم که زیر پایش ارتفاع باشد و عقاب بتواند پرواز فراموششدهاش را بازیابد و اینچنین شد.» تپه «خاریدون» را برای رهاسازی پرنده شکاری انتخاب کرد. جایی پر از گیاهان دارویی و علفهای معطر. میگوید: «ارتفاع بلند را برای «دال» انتخاب کردم، پرنده پرید و تا اوج بالا رفت.»
بعد از این اتفاق، چرخ گردون برای عیسی طور دیگری چرخید و برای او حکایت دیگری رقم زد. چند روز بعد دال بر فراز آسمان محل زندگی عیسی آمد، تا ارتفاع نزدیک پایین پرواز کرد و پشتسرهم چند بار بالای سرش چرخ زد، چرخ زد، چرخ زد و به گفته او «مثل نقطهای در آسمان گم شد...» عیسی میگوید: «مطمئن هستم شکاری میخواست از من تشکر کند.» آن روز زندگی درِ خانه عیسی را زد و حس کرد کسی راه رهایی را به او نشان داده است. از آن روز ١٤سال میگذرد. عیسی از هر بندی پاک شد. مثل برفهای دنا و روحش در بلندای ارتفاعات به پرواز درآمد. او تصمیم خود را گرفت. راه دیگری را برگزید. اسلحه را شکست و جانپناهی برای حیوانات در عمق جنگلهای بلوط ساخت. دور از هر چه نمایش از شهر و مدرنیته. در حصار باغها و زمینهای کشاورزی. پناهگاهش پنج کیلومتر با نخستین روستاها فاصله دارد. او چند هکتار از زمینهای اطراف را اجاره کرد تا برای درمان زخمهای حیاتوحش مرهم باشد. مردی که حالا کودکان حتی حشرات را هم برای درمان پیش او میآورند.
*
عیسی زاده عشایر است. زندگی در کوچ برای او سبکی از زندگی با طبیعت را آموزش داده است. میگوید: «وقتی که کودک بودم بارها لانه پرندهها و گونههای مختلف را میدیدم که چطور ساخته میشوند. همیشه به نحوه زندگی پرندگان توجه داشتم. ناخودآگاه به رفتارهای آنها آگاه میشدم. ما خود طبیعت بودیم و بخشی از حیات در طبیعت.» عیسی تصویری از کودکی در ذهن دارد که دارکوبی با دقت و به زحمت درختی را سوراخ کرد و او این روند لانهسازی دارکوب را میدید. ناگهان وقتی کار دارکوب تمام شد، چرخ ریسکی بال گرفت و در سوراخی که دارکوب ساخته بود، نشست. لانه را صاحب شد، آنجا تخم گذاشت و بچهدار شد. میگوید: «من این شیطنتها را بارها در طبیعت از نزدیک دیدهام. بعدتر که بزرگتر شدم، این پیوستگی با طبیعت با من بود و همیشه در کوه و صحرا بودم تا اینکه تصمیم گرفتم درباره حیاتوحش بدانم و به جای شکار، من به مفهوم حفاظت از طبیعت علاقهمند شدم.» حالا خانه او در ارتفاع ٣هزار متری، پرشده از حیوانات وحشی زخمی و بیمار که نیاز به مراقبت دارند. از خرس و گورکن، روباه و جغد و سارگپ و لاشخور و عقاب گرفته تا کل و بز و... و حالا نامش شده پناهگاه حیوانات دنا. عیسی میگوید: «اینجا خانه حیوانات بیسرپرست است و من نقش سرپرست آنها را بازی میکنم و سعی دارم تیماردارشان باشم و رنجی از آنها بکاهم.»
***
عیسی دوست ندارد از روزهای شکار چیزی به یاد بیاورد. «آن روزها مردهاند.» دشتک از گلهای بینام پر است و خاطرات مثل نسیمی در ذهنش میوزد. بادی آرام میخزد و صدای جانوری در دوردست شنیده میشود. «خاطرات زیادی از رهاسازی حیوانات در دامان طبیعت دارم...» عیسی لحظهای مکث میکند تا صدا آرام شود، بعد قصه جغدهایش را تعریف میکند. میگوید که جغد نری برای درمان به درمانگاه آورده شده بود. جغد با مرگ موش، مسموم شده بود. عیسی میگوید: «جغد در حاشیه روستایی مسموم شده بود و به خاطر استفاده مردم از سم حالا بهصورت عمد یا غیرعمد مریض و در آستانه تلفشدن بود. یکی از اهالی روستایی در نزدیکی دشتک که خانه حیوانات بنا شده، جغدی را برای درمان آورد. درمانش کردم و چند روزی پیش من ماند و طبق عادت، بعد از اینکه مطمئن شدم توان زندگی در طبیعت را دارد، رفتم در طبیعت رهایش کردم. چند روزی گذشت و صدایی شبیه صدای جغد در اطراف شنیدم.» گوشهایش به صدای حیوانات حساس است. «رفتم بیرون و کنجکاو شدم. بعد دیدم جغد نر مسموم که سالم شده بود با یک جغد ماده برگشته و در نزدیکی درمانگاه دارد صدا میزند.» او از این دست اتفاقات را زیاد تجربه کرده است. میگوید: «جغد نر و ماده ماندند و به طبیعت و حیات وحش برنگشتند و در نزدیکی همین پناهگاه لانه ساختند. تازه جغدها بچهدار شدند و هنوز که هنوز است با جوجههایشان که آنها هم ازدواج کردهاند در نزدیکی اینجا زندگی میکنند.»
***
عیسی فکر میکند سرنوشتی از قبل برای او رقم خورده است. میگوید: «حالا وظیفه من حفاظت از گونههای وحشی است که نیاز به مراقبت دارند...» او سراغ دانش حفاظت و درمان حیاتوحش نیز رفت. «سراغ دکتر معماریان رفتم و تمام دامپزشکان سیسخت و یاسوج را جمع کردم تا از دانش این استاد یاد بگیریم، اما آنچه مرا در بهبود جان حیاتوحش زخمی و مریض در این منطقه یاری میدهد، تجربههایی است که از کودکی تاکنون آموختهام. من تمام این حیوانات را مثل فرزندانم میدانم.» تاریخ تمام روزهایی که گونهای در طبیعت رها کرده را یادداشت کرده است. «موبهمو طی این ١٤سال میدانم با حیوانات چطور بودهام.» میگوید که مثلا میدانم آن پرنده یا خرس یا گراز که آسیب زیادی دیده و نمیتواند به طبیعت برگردد تا زنده است میتواند پیش من بماند. «برای این دست گونهها که با من میمانند، نام هم میگذارم. یک بزغاله وحشی که مادرش توسط شکارچیان شکار شده و کمتر از یکسال دارد، قرار است پیش من بماند، چون مادر ندارد و نمیتواند به طبیعت برگردد. من اسمش را گذاشتهام «دنا». حیوان ناز و دوستداشتنی است. گرازی که از بچگی پایش شکسته بود و من درمانش کردم، اما نتوانست به طبیعت برگردد، سالهاست با من زندگی میکند. اسمش را گذاشتهام «تراکتول» که به تلفظ لری تراکتور است. او نامهای دیگری هم روی حیوانات گذاشته است. به نام دختران علاقه بیشتری دارد...
***
عیسی دیگر به زندگی با حیاتوحش در دنا عادت کرده است، میگوید: «این تاوانی است که باید پرداخته میشد، حالا من باید زخمهای آنها را خوب کنم و از این کار راضیام.» او تک و تنها در دشتکی در دامنههای دنا، ساختمانی برای درمان حیاتوحش با هزینه شخصی خودش اجاره کرده است. البته کار او با علم حفاظت و مدیریت محیطزیست و حیاتوحش چندان سازگار نیست. میگوید که سازمان محیطزیست هیچ حمایتی از او نمیکند و اصلا علاقهای به حضورش ندارند. او میداند در پارک پردیسان تهران با هزینه زیاد گونههایی را نگهداری میکنند و میتوانند همین روند را با کاری که او در دنا انجام میدهد، انجام دهند. مقصودش این است که خانه حیاتوحش دنا میتواند مرکزی علمی برای مطالعه و تحقیق شود. میگوید: «البته من طی سالها فعالیت داوطلبانه و از روی غریزه و علاقه به طبیعت متوجه شدهام که چقدر حیاتوحش حساس است. بنابراین تلاش میکنم ردی از خودم در ذات حیوان باقی نگذارم. اگر گونهای توان بازگشت نداشته باشد، رها نمیکنم. ضمن اینکه هرگز گونهای که به صورت طبیعی آسیب دیده باشد، مثلا شکار گونه دیگری شده باشد، را مداوا نکردهام. تمامی گونههایی را که تیمارداری کردهام، قربانی فعالیت انسان یا عوامل انسانی هستند.» او یکبار خرگوشی که توسط یک پرنده شکاری، شکار و رها شده بود را معاینه کرد. متوجه شد این خرگوش با روشی کاملا طبیعی مصدوم شده است. درمانش نکرد و دقیقا در همان نقطهای که شکار شده بود، رهایش کرد. میگوید: «این چرخه زیبای طبیعت است و من نمیخواهم در این چرخه سالم و طبیعی خللی ایجاد کنم. من صرفا رسالتی برای نجات گونههایی دارم که به دست همنوعان خودم آسیب دیدهاند.»
****
عیسی هیچ درآمدی از تیمارداری حیاتوحش ندارد. یکی از نزدیکانش میگوید بعد از آنکه مغازه شیشهبری را رها کرد و به دشتک سیسخت آمد، دیگر هیچ منبع درآمدی نداشته است. میگوید مگر کسی هدیهای یا سوغاتی برایش آورده باشد وگرنه درآمدی ندارد و هرچه دارد را خرج حیوانات کرده است. عیسی خودش البته طور دیگری به قصه نگاه میکند. میگوید: «تنها توقعی که از سازمان محیطزیست دارم این است که به فکر این زبانبستهها باشند. من میدانم محیطزیست مثل من فقیر است.» وقتی سال ٨٢ که کار تیمارداری حیاتوحش را شروع کرد تعداد مراجعهکنندههایش کم بود. به قول خودش یکی دو تا پرنده شکاری یا یک بچه خرس یا یک بزغاله وحشی زخمی و بیپناه بود و از آنها مراقبت میشد. این تعداد محدود هزینهای نداشت. اما حالا فقط ٤٠پرنده شکاری در پناهگاه عیسی درحال درمان هستند. تعداد گونههای زخمی و مصدوم و بیپناه حیاتوحش با مراجعه مردم، محیطبانها و شکارچیان زیاد و زیادتر شد و هزینهها به ترتیب بالا رفت. «شاید اگر بگویم روزی صدهزار تومان نگهداری این پناهگاه هزینه دارد، کم گفتهام، اما گلایهای نیست.» او برای درمان مغازه شیشهبری را فروخت. بعد از آن باغ خود را هم فروخت. سیسخت شهرباغهاست، ولی حالا عیسی باغی ندارد. او همه زندگیاش را خرج خانه حیوانات کرده است و حالا «حتی طلاهای زن و بچههایم را هم فروختم تا بتوانم این زبانبستهها را درمان کنم.» او میگوید: «نان من را خدا میدهد. من توقعی ندارم و تنها دارم به وظیفهام عمل میکنم. خداوند محیطزیست را برای حفاظت از آفریدههایش یاری کند.» عیسی با دستان معجزهگرش جز برای درمان حیاتوحش دیگر کاری نکرد. میگوید: «زن و فرزندانم تا امروز با من همراه بودهاند و خوشبختانه کمترین مشکلی با من ندارند، اگرچه با نداری و کمبودها ساختهاند.» او امیدوار است. در گیرودار این حرفها با صندوق کارآفرینی استان ارتباط برقرار کرده است. میگوید: «میخواهم تسهیلات کمبهره و کمسود بگیرم تا بتوانم کارم را ادامه دهم.» او فکرهایی برای بهبود کار و زندگی و معیشت در سر دارد، اگرچه حمایتی از او صورت نمیگیرد و البته خودش دوست ندارد حیوانات زخمیاش را برای تماشای عموم مردم در معرض دید بگذارد. او در فکر ایده تازهای است و میخواهد مثل این سالهایی که گذشت زندگی بخشد و زندگی کند... غروب است، عیسی به سمت خانه حیوانات میرود. باد میوزد و صدای موسیقی حیوانات در دشتک غوغایی راه انداخته است.
***
کوهستان مهیب و پرصلابت رو به جنوب ایستاده و دارد آرامآرام در گدازه خورشید
فرو میرود... تیرگی از پایین سر میرسد، سرخی از بالا و زردی میانه کوه را گرفته است. دنا کشتی نوح است که در دریای آفتاب گرفتار شده. غروب سر رسیده و کوهستان به انتظار گلههای وحش غرق سکوت است. دال پیری سینهکش کوه، بال میگیرد و پرندههای کوچک را دنبال میکند که لیزگاه خود را میجویند. باد میوزد و علفها بر شانه صخرهها تاب میخورند. غروب است و گلههای وحش در طوفان باد و باد به سمت دماغه سترگ کوه چون ابرهایی چالاک بالا میروند که نفیر گلوله میپیچد در کوه. تکهای از ابر به دست باد میافتد...
شهروند