رابین هود شلنگ آباد !
شلنگآباد محله فقیرى است. نه این که فکر کنید حومه اهواز است. نه درست وسط شهر است. اما هیچکس این محله و محلههاى فقیر چسبیده به آن را جدى نمىگیرد. زبالهها دیربهدیر جمع مىشود. مردم هم آشغالهاى خود را درست وسط، وسط خیابان جمع مىکنند. براى همین است که شلنگآباد بوى بد مىدهد. ما کنار همین زبالهها زندگى مىکنیم. وسط بازارى که از کنار هم قرارگرفتن حلبىها درست شده. اینجا شلنگآباد است.
دیده بان ایران: اینجا شلنگ آباد است درست وسط شهر اهواز. آدمهای اینجا و چند محل چسبیده به هم، یکی از یکی فقیرترند و با مسائل و دردهای مخلتفی شب و روز میگذرانند. اینجا آدمها به یک امید زندهاند. رابینهود شلنگ آباد. دختری به نام پنام.
اگر به شنیدن قصههاى جذاب علاقهمندید، پس گوش کنید.
پدر لیلا چمدانش را گذاشت جلویش و گفت دو راه دارى یا مىروى دانشگاه یا همین حالا، یکراست مىروى خانه پسرعمویت. پیرمرد شوخى نداشت.
لیلا پنام تمام یکسال نخست دانشگاه را گریه کرد. بین اهواز و کرمانشاه در سفر بود و مىگریست. او مىخواست پزشکى قبول شود، ولى کارشناسى اتاق عمل قبول شده بود. شاخه مغز و اعصاب. با بهترین نمرات. پدر همان پایان سال نخست مىمیرد و پسرعمو هم زن دیگرى مىگیرد. اما پنام ادامه مىدهد. هنوز هیچکس نمىداند پنام چه نقشهاى در سر دارد. او تمام سالهاى دانشگاه را که سه ساله تمام مىکند، به انتقام فکر مىکند. نه یک انتقام معمولى. یک انتقام شیرین. انتقامى از جنس پنام. حوصله کنید و تکه دیگرى از این داستان را بخوانید.
شلنگآبادىها آدمهاى فقیرى هستند. ما هم فقیر بودیم. پدرم عیالوار بود و سخت سروته ماه را به هم مىدوخت. کار مىکرد. خیلى زیاد. از کولکردن بار تا هر چه که مىتوانست یک تکه نان حلال بیاورد سر این سفره مفصل.
مردهاى عرب دخترهایشان را زود شوهر مىدهند. خانهپر، چهارده پانزده سالگى. دختر که زود شوهر نکند، بهخصوص اگر زن پسرعمویش نشود، هزار تا عیب رویش مىگذارند. درس و مشق هم که شوخى است. دختر مگر درس مىخواند؟ دختر فقط اجازه دارد شوهر کند. تازه آن هم به انتخاب پدرش. گاهى هم به مادرش اجازه داده مىشود نظرى بدهد. همین.
لیلا در برابر تمام این قوانین، نرمنرم دست بهکار میشود.
روزى هزاربار به پدرش التماس مىکند که اجازه دهد درس بخواند. گریه مىکند. دم مادرش را مىبیند. آخرین فرزند خانواده پنام، تمام قواعد را مىشکند و در ندارى تمام، درس مىخواند. دفتر مشق نداشتم. آنقدر گریه مىکردم تا پدرم، یک مداد، خودکار یا دفتر مشق برایم بخرد. باید بین خریدن نان براى زن و بچههایش و خریدن تنها چند دفتر مشق، یکى را انتخاب مىکرد و با توپ و تشر گاهى هم گزینه مرا انتخاب مىکرد. ریز مىنوشتم. لشکر مورچهها. معلمها مىگفتند چشمهایت ضعیف مىشود دخترجان. درشتتر بنویس. هیچکس نمىدانست درشتتر نوشتن، یعنى زودتر تمامشدن دفتر مشقى که فقط خودم مىدانستم با چه مشقتى به دست آورده بودم.
تمام آرزویم این بود که بروم دبیرستان...، ولش کن اسمش را نمىگویم. بهترین دبیرستان اهواز بود. مدرسه آدم پولدارها. مىگفتند چه غلطها. کجا هم مىخواهد برود درس بخواند. دبیرستان، فاصلهاش از خانه ما، به اندازه جهنم تا بهشت بود. این قدر دور بود. یکسال تمام اشک ریختم و خانم مدیرش را التماس کردم که بگذارد آنجا درس بخوانم. هر روز از راه مدرسه سوار اتوبوس مىشدم و مىرفتم آنجا و با خانم مدیر حرف مىزدم. کسى را نداشتم و خودم، سفارش خودم را مىکردم. بالاخره خانم مدیرش گفت اگر معدلت بالاى هجده شد بیا. معدل من بیست شد و رفتم. تعجب کرد. اما و اگر آورد، بهانه تراشید که شلنگآباد کجا، اینجا کجا؟ چهار سال، راه به این دورى را مىخواهى بروى بیایى که چه؟ من فقط گریه مىکردم و مىگفتم شما قول دادهاید. اسمم را نوشتند. تا خانه بال درآوردم. اما خیلى زود خوشحالىام تبدیل به یک نگرانى بزرگ شد. پدرم. به او چه مىگفتم. او را چطور باید راضى مىکردم.
دختر پولدارهاى اهواز آنجا درس مىخواندند. هیچچیزم مثل آنها نبود. آنها براى داشتن هیچچیز نجنگیده بودند. از همان موقع به دنیا آمدن همهچیز داشتند. اما من.... حتی رخت و لباس مناسب نداشتم. نه دفترى، نه نوشتافزار مناسبى. همهشان بیرون از مدرسه کلاس انگلیسى مىرفتند. معلم خصوصى داشتند. از همان موقع براى کنکور آماده مىشدند. گاهى مىشد التماس مىکردم از یکیشان جزوه بگیرم یا کتابهایى که براى کنکور مىخواندند یا کتابهاى زبان. مىگفتند برو بابا تو همینطورى هم درست خوب است. اینها را بخوانى دیگر معلمها ما را تحویل نمىگیرند. مرا به جمعشان راه نمىدادند. پس چهاردانگ حواسم را مىدادم به معلمها. هر چه مىگفتند مىبلعیدم. همیشه پر از سوال بودم. از هر معلمى که مىشد کمک مىگرفتم. فرصتى براى ازدستدادن نداشتم. فقط باید روبهجلو مىرفتم. ابر سیاه یک ازدواج بىوقت هنوز بالاى سرم پرواز مىکرد.
پزشکى قبول نشدم. اما همه مىگفتند با این سختىها و محدودیتهایى که تو داشتهاى، همین رشته هم دستکمى از دکترى ندارد. با معدل بیست لیسانس گرفتم و وارد بیمارستان شدم. اما هنوز رویاى پزشکى با من بود. پدرم مرده بود و حالا باید جوابگوى برادرهایم مىشدم که مدام براى از دست رفتن سن ازدواج غر مىزدند. اما راضىکردن آنها آسانتر از پدرم بود.
دختر بزرگى بودم و بیشتر بلد شده بودم از خودم و خواستههایم مراقبت کنم. حالا حقوق داشتم. پولى که با زحمت خودم، تنهاوتنها خودم به دست مىآوردم و این شیرینترین حس استقلال بود.
کار مىکردم. سخت و زیاد و با جدیت. شیفت پشت شیفت. اضافهکارى. تبدیل به یکى از بهترین تکنسینهاى اتاق عمل شدم. همه دکترها دوست داشتند با من کار کنند. شاید آن همه جدیت از عشق فراوانى که به پزشکى داشتم مىآمد و تلاش طاقتفرسایى که براى رسیدن به آرزوهایم کشیده بودم.
در ذهنم انتقامى شیرین شکل مىگرفت. هیچکس نمىدانست. حتی خواهرهایم جمع کوچکى که داشتم به راه مىانداختم، خبر نداشتند. کارم حسابى گرفته بود، ولى هنوز بىپناه بودم. دستخالى از این اداره به آن اداره مىرفتم براى گرفتن کمک به خانوادههایى که تحتپوشش داشتم، اما حتی نگاهم نمىکردند. تحویلم نمىگرفتند. کسى مرا نمىشناخت. پارتى نداشتم. همانموقعها از یکى از کشورهاى عربى پیشنهاد کار گرفتم. مىگفتند هم فارسى بلدى، هم عربى و انگلیسى. به پول ما مىشد ماهى سىمیلیون تومان. قبول نکردم. نرفتم. من اینجا ماموریتى داشتم که هنوز هیچکس نمىدانست. این راز بزرگ من بود. من درحال تکثیر خودم بودم.
نخستین قدمها همیشه سخت است. زمینخوردن دارد. زمینخوردنهاى دردناک. اما من هدف بزرگى داشتم. خیلىخیلى بزرگ. محله و آدمهایش را عین کف دستم مىشناختم. مىدانستم در هر خانهاى چه مىگذرد. قصه تکتک آدمهایشان را مىدانستم. همه محله منتظر بودند یک روز از خواب بیدار شوند و من و خانوادهام دیگر آنجا نباشیم. منتظر صداى خودروی باربرى بودند که مثلا برویم کیانپارس، زیتون، خانههاى کارمندى یا هر جاى دیگر شهر که آدم پولدارها زندگى مىکردند. نه جایى که از سالها قبل بهخاطر نداشتن آب لولهکشى و استفاده از شلنگ، شلنگآباد نام گرفته بود.
در خانهها را تکتک مىزدم و با مردهاى خانواده حرف مىزدم. مردها! چه مردهایى. در هر خانه حداقل دو سه دختر بود. یاوران من همین دخترها بودند. امروز بیرونم مىکردند، فردا باز مىرفتم. اگر سرم داد مىکشیدند، من سکوت مىکردم. مىگذاشتم آرام شوند و باز حرف مىزدم. از خودم مایه مىگذاشتم. خودم را برایشان مثال مىزدم. لیلا پنام دیروز و لیلا پنام امروز. برایشان مىگفتم که شرایط دخترها باید تغییر کند. برایشان مىگفتم که ازدواج در سن پایین براى دخترهایشان عین بدبختى است. در عینحال کمکشان مىکردم. برایشان آذوقه مىبردم. برنج، ماهى، گوشت، روغن، لباس. به حد مرگ اضافهکارى مىکردم تا پول بیشترى بگیرم. پدرها شل مىشدند. کوتاه مىآمدند. نان در برابر تحصیل. به دخترها هم مىگفتم، کمک به خانوادهتان تا وقتى ادامه دارد که حسابى درس بخوانید. فقط معدل بیست. کمتر از بیست را قبول ندارم. اولش با همین تهدیدها شروع شد، ولى بعد شد عشق. شد یک علاقه وافر. شد عشقورزى دوسویه. دیگر نیازى به این کشیدن نبود. دخترها پر مىکشیدند به سویم. هر چه بلد بودم یادشان مىدادم. هدف من تربیت دخترهایى بود که بتوانند از خودشان مراقبت کنند. روى پاى خودشان بایستند. مستقل باشند و در زمان درست و با یک آدم درست ازدواج کنند. دخترهایى که سرنوشتى مثل پدر و مادرهایشان نداشته باشند و مهمتر این که در برابر ناملایمات قوى باشند. محکم و قدرتمند. آن دخترها، هرکدام یک پنام بودند و من مىخواستم به آنها کمک کنم تا حداقل به اندازه من سختى نکشند و با رنج کمترى بزرگ شوند و به آرزوهایشان برسند. من به آنها یاد مىدهم که رویا داشته باشند و به رویاهایشان فکر کنند. با تمام سختىهایى که دارند. با تمام فقرى که در آن زندگى مىکنند.
روزهاى اول حتی خجالت مىکشیدند به چشمهایم نگاه کنند یا جواب سلام مرا بلند بدهند. دخترهاى این محل کمتر حق انتخاب دارند. از حقوقى که مىتوانند داشته باشند، آگاهى ندارند.
یکى از نخستین کارهایى که کردم تشکیل همین موسسه انوار الزهرا بود. حالا مىگویم موسسه فکر نکنید یک جاى آنچنانى است. شما آمدید دیدید آنجا را. یک خانه خیلىخیلى کهنه و قدیمى است، روبهروى خانه خودمان. ١٠میلیون پول دادهام با ماهى ٣٠٠هزار تومان. حتی لولههاى آبش آنقدر پوسیده است که ما با گالنهاى بیست لیترى آب مىآوریم. نمىشد واردش شد، از بس مخروبه بود. با دخترها درستش کردهایم. کفش را موکت کردیم و مثلا یک کتابخانه کوچک راه انداختهایم با١٠ تا دانه کتاب که فقط هم قرآن و مفاتیح است. بچهها اینجا بشدت به کتاب احتیاج دارند. فکر مىکنید شما بتوانید براى کتابخانه ما کارى بکنید، حتی کتابهاى آمادگى کنکور. من اینجا دخترهایى دارم از کلاس دوم دبستان تا دبیرستان. کوثر امسال کنکور مىدهد. نتوانستم بگذارمش کلاس کنکور. خیلى گران مىشد. قلمچى هم با اینکه در استانهاى محروم فعال است، تعداد محدودى پذیرش دارد. خلاصه خودم با کوثر کار مىکنم. او هم مثل من فقط به پزشکى فکر مىکند. بین خودمان باشد من هم همراه کوثر دارم براى کنکور درس مىخوانم. از کجا معلوم شاید امسال از همین موسسه کوچک دو تا خانم دکتر بیرون بیاید.
اینجا هر دختر شغلى دارد، یعنى مىداند قرار است در آینده چه رویایى دنبال کند. وکالت، معلمى، مهندسى، یکى از بچههایم عاشق بازیگرى است.
دخترهاى من زندگى سختى دارند. براى همین مدرسه که تمام مىشود، کارهاى خانه را تند و خوب انجام مىدهند تا بیایند موسسه. وقتهایى هست که از شدت کار بیهوش مىشوم. واقعا خسته مىشوم. اما بهصورتم آبى مىزنم و یا على؛ مىآیم موسسه. اینجا همه چشمها به سمت من است. دخترها حتی مدل روسریشان را مثل من مىبندند. من هیچوقت به هیچ کدامشان نگفتم که حجابشان چه شکلى باشد. اگر مىبینید همه چادر سرشان است، به میل خودشان بوده. شاید چون مرا خیلى دوست دارند، شکل من شدهاند. حجابشان، کارهایشان.
حالا حدود ١٥٠خانواده تحتپوشش داریم. در شلنگآباد، مندلى، کوى سادات، کوى سیاحى و سهراه خرمشهر. همه محلهها بشدت فقیرند. به هر خانوادهاى که سر مىزنم، یکى دو تا از دخترها را با خودم مىبرم. درست است که خودشان هم مشکلات زیادى دارند؛ اما مىخواهم یاد بگیرند با داشتن سختىهاى زیاد، فقر خانوادههاى دیگر را هم ببینند و براى کمک به آنها تلاش کنند. هر چند تا دختر، مسئول یک خانواده هستند. شرححال آن خانوادهها را مىنویسند و از خواستهها و نیازهایشان مىپرسند. ما در حد توان به خانوادهها کمکهاى ماهیانه داریم. من تمام عید را شیفت ایستادم و اضافهکارى کردم تا بتوانم براى برج شش آماده باشم. شهریور، ماه پرخرجى است و من از حالا باید به فکر تهیه یک عالمه لوازمالتحریر براى دانشآموزان باشم.
در این چند محله فقیر، زمانى مرد نازنینى به نام شیخ هشام زندگى مىکرد. او این مردم فقیر را با زندگى آشتى داد و به آنها یاد داد چگونه مىشود در اوج فقر، بزرگ زیست و بزرگ فکر کرد. من این شانس را داشتهام که مدتى شاگرد او باشم. او چون پدرى مهربان سعى کرد درست زندگىکردن را به همه ما یاد دهد. او را سال ٨٧ در همین محله، جلوى خانهاش شهید کردند. من شاگرد شیخ هشام هستم و تا آخر عمر همان مسیرى را مىروم که او به ما آموخت. انسانبودن و بزرگ زندگىکردن.
تمام سعى من حفظ حرمت آدمهاست. اینجا براى زنهاى بىسرپرست یا بدسرپرست خوداشتغالى ایجاد کردهام. اولش با درستکردن ترشى شروع شد. زنها مىگفتند این پنجهزار تومان دستمزدى که هر روز از شما مىگیریم، براى ما از کمکهایى که مىکنید بیشتر ارزش دارد؛ چون پولى است که از کارکردن خودمان به دست آوردهایم. حالا هم به کمک یک خیریه، شش چرخ خیاطى خریدهایم و کارگاه خیاطى راه انداختهایم. براى توانمندسازى زنان، براى حفظ شأن و حرمت آنها.
راه خیلى زیادى در پیش داریم. فعلا شروع کردهایم به پاکسازى محل. شلنگآباد محله فقیرى است. نه این که فکر کنید حومه اهواز است. نه درست وسط شهر است. اما هیچکس این محله و محلههاى فقیر چسبیده به آن را جدى نمىگیرد. زبالهها دیربهدیر جمع مىشود. مردم هم آشغالهاى خود را درست وسط، وسط خیابان جمع مىکنند. براى همین است که شلنگآباد بوى بد مىدهد. ما کنار همین زبالهها زندگى مىکنیم. وسط بازارى که از کنار هم قرارگرفتن حلبىها درست شده. اینجا شلنگآباد است.
منبع: شهروند
اطلاعات تماس موسسه برای اریه کمک های ناچیز مورد نیاز است . لطفا راهنمایی کنید
چطور با شما ارتباط برقرار کنیم.
با تشکر
رضایی