کد خبر: 16363
A

استمداد جانبازان هشت سال دفاع مقدس از رهبری

یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس که از مسئولان نیز هست ،در خاطره ای می گوید : در سفری که به تاجیکستان داشتم مامور فرودگاه هنگام بازرسی بدنی، با دست مصنوعی من برخورد کرد و از من علت وضعیت جسمانی ام را جویا شدکه من نیز در پاسخ گفتم جانباز جنگ ایران و عراق هستم. وی زمانی که این توضیحات من را شنید با احترام نظامی، من را از طریق vip راهی کرد ولی در فرودگاه های ایران، دست مصنوعی من را جدا کرده برای بازرسی بر روی x-ray می گذارند .

استمداد جانبازان هشت سال دفاع مقدس از رهبری

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی دیده بان ایران؛ روزنامه قانون در گزارش امروز خود نوشت: بچه که بودم، هر وقت با پدر و مادرم از کوچه عبور می‌کردیم، با برخی رهگذرها که مواجه می‌شدیم، خانواده‌ام با احترام ویژه‌ای با آن‌ها برخورد می‌کردند؛ فامیل نبودند ولی احساس خوبی به‌‌آنان داشتم. بزرگ‌تر که شدم، هر چند‌وقت یک‌بار عکس‌های آنان را روی دیوار می‌دیدم که بالای آن نوشته‌بودند«بسم‌رب الشهدا» و کنار چهره‌شان تمثال یک جوان، نقش بسته بود!

عمر گذشت وماه محرم‌ها، عکس‌های آن‌ها را داخل هیات‌ها می‌دیدم ولی باز نمی‌دانستم که چرا همه‌جا هستند و همه به آن‌ها احترام می‌گذارند. هیات‌ها و دسته‌های عزاداری محله‌ نیز، هرگاه به نزدیکی خانه‌ آن‌ها می‌رسیدند مثل خانه‌خدا(مساجد) نوع نواختن مارش را عوض می‌کردند و با «سه‌ضرب» زدن، به نوعی دیگر به آن‌ها احترام می‌گذاشتند.

هر وقت نیز وارد مساجد می‌شدند، مانند آقا(پیش نماز)، مردم پیش پای آن ها برمی‌خواستند. این همه احترام، توجه‌ام را به آن‌ها جلب کرده بود. روزگار می‌گذشت و از دنیا رفتن تک‌تک آن‌ها را به چشم خود می‌دیدم؛ کم‌کم خانه‌هایشان کوبیده می شد و ماه‌محرم‌ها نیز از سلام‌دادن علامت‌ها و سه ضرب زدن‌ها مقابل این مکان‌های مقدس خبری نبود!

نعمت‌هایی که از دست می‌روند

تازه آن زمانی‌که متوجه شدم در این دنیا چه خبر است، دیگر آن عزیزان در میان ما نبودند! ولی فهمیدم که مردم کشورم، برای آنکه این پدر و مادرها دسته‌گل‌های خودشان را برای آرامش ما، پیش خدا فرستاده بودند، به آن‌ها احترام می‌گذاشتند.

اما اندکی بعد، وقتی خود را بهتر شناختم، فهمیدم که یک قشر دیگر نیز میان ما زندگی می‌کنند که شاید از کاروان شهدا جامانده‌اند ولی باید جلوی آن‌ها نیز تعظیم کرد. آن‌هایی که راه شهادت را پیش گرفته‌ بودند ولی قسمت این بود تا این دنیا و آدم‌هایش را رها نکنند که فرو نریزیم.

داغ دل شهدای زنده

مثل همه مردم و حتی با مشکلات بیشتری زندگی می‌کردند، ولی یک سری درد مثل غم‌یار، ترکش، زخم‌زبان،معضل معیشت،شب بیداری‌های ناشی از جراحت شیمیایی را از سایر مردم بیشتر و دست وپای جا مانده در جبهه، ریه‌،اعصاب و روان سالم را کسر داشتند.

شهدای زنده اعتراضی نمی‌کردند، راه‌شان را رفته بودند، به اعتقاد خود عمل‌کرده و هر روز نیز راسخ‌تر پشت‌ کشور، نظام،ملت و دین‌خودشان می‌ایستادند و هیچ طلبی نداشتند غیر از آنکه قدر حماسه‌ای که انجام داده‌بودند را همگان بدانند. قدرناشناسی، عامل آشفتگی روح‌شان، حفظ‌اسلام و نظام، دغدغه‌شان و فساد،تبعیض و بی‌عدالتی سبب رنجش‌شان بود و هست.اما امروز آنقدر از این تبعیض و قدرناشناسی رنج دیده‌ اند، آشفته شده‌اند و با وجود آنکه می‌دانند دشمن‌ از اعتراض آن‌ها به نفع خود برداشت می‌کند ولی چون پژواک صدای‌شان را دریافت نکردند، به اعتراض نشستند. هنوز نیز دغدغه‌ آن‌ها حفظ‌اسلام و نظام و پشتیبانی از ولایت‌فقیه بود ولی می‌توانستم بفهمم که چه میزان فشار روی شانه‌های‌شان سنگینی کرده است که وسط خیابان می‌خوابند تا کسی صدای آن‌ها را بشنود.

فقط اعتراض داشتندص نه اغتشاشگر بودند، نه خرابکار و نه فتنه‌گر و ضد انقلاب، همان خانواده معزز شهدا و شهدای زنده‌ای بودند که از مردگان زنده‌نما شکایت داشتند که حتی به خود اجازه ندادند از اطاق گرم و نرم خود چند طبقه‌ای را با آسانسور و تیم حفاظت صبه میان این پیرمرد و پیرزن‌هایی که بسیاری از آن‌ها با ویلچر، تخت و عصا به امید شنیدن صدای شان راهی ساختمان کناری هتل انقلاب شده‌بودند، بیایند.

غریبی و غم یار

دلگیر بودند ولی دغدغه خود را به دو نیم تقسیم کرده‌بودند. نیمی، مشکلات فراوان زندگی خود و خانواده‌شان و نیمی دیگر اینکه مبادا رهبری از این اعتراض‌شان دلگیر شوند. برای همین هر چند وقت یک‌بار که علیه مسئولان بنیادشهید شعار سر می‌دادند و از آن‌ها می‌خواستند که استعفا دهند، چندین شعار علیه ضد ولایت فقیه می‌دادند و خود را لشگریان ایشان می‌خواندند و از رهبری معظم انقلاب طلب مدد می‌کردند.

بایکوت یک احقاق حق

این عزیزان، ما(من و همکارانم) که از ترس برچسب خوردن، چندان وارد دایره اعتراض آن‌ها نمی‌شدیم و تنها از دور نظاره‌گر بودیم را به دلیل پرسش‌وپاسخ‌های متعدد نیروهای حراست‌بنیادشهید و امنیتی‌هایی‌که آن‌جا بودند، شناختند و درچند مرحله با اعتراض خطاب به ما می‌گفتند چرا با معترضان گفت‌وگو نمی‌کنید؟!چرا نمی‌گذارید صدای اعتراض را مسئولان بشنوند؟! ما نیز برای حفظ مسائل‌امنیتی که همه اصحاب رسانه با آن‌آشنا هستند و گفتن ندارد، با شرمساری سر را پایین می‌انداختیم و تنها به «چشم، پوشش می‌دهیم» بسنده می‌کردیم.

غیر از صدا وسیما که صبح اعتراض، حراست بنیادشهید، حال‌شان را گرفته بود ویک عکاس که مشخص بود اهل رسانه نیست، خبرنگار دیگری میان ما نبود. بعد از اتمام تجمع، برخی از خانواده شهدا، جانبازان و ایثارگران که میان اعتراض، بارها فهمیده بودند ما از کدام رسانه‌هستیم راهی تحریریه شدند و از مشکلاتی گفتند که به بغضی در گلوی مان تبدیل شد.چرا که به هیچ وجه با باورهای کودکی و حتی بزرگسالی ما همخوانی نداشت، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!

کابوسی که حقیقت داشت

آنجا بود که دیالوگ فیلم دیوانه ای از قفس پرید به یادمان آمد که علی نصیریان، خطاب به جانباز فیلم(پرویزپرستویی) می‌گوید:«زنده‌ات، موی دماغه و مرده‌ات، چشم‌ و چراغه!» یا آنجایی که رو به جانباز می‌کند و مدعی می‌شود:«تو مثل مین می‌مونی که نه منفجر شده و نه خنثی! موندی میون دست و پا، هیچکس نمی‌دونه چطور میشه از کار انداختت و هیچکس نمی‌دونه کی منفجر می‌شی!»آن روزی که این فیلم‌سینمایی را دیدیم، تصور می‌کردیم که تنها در فیلم‌ها و نمایش‌ها این اتفاق‌ها می‌افتد و با این قشر هیچکس جرات ندارد نا مناسب سخن بگوید ولی مثل اینکه کابوس ما به حقیقت تبدیل شده‌است.

دلی که به دریا زدیم

ما قصد داشتیم تا گزارش واقعه را به همراه گفت‌وگو‌هایی که با این عزیزان گرفته بودیم، همان روز منتشر کنیم ولی اتفاقاتی رخ داد که باعث شد با کمی محافظه‌کاری از انتشار آن دست بکشیم؛ اما در وهله اول به دلیل عذاب وجدانی‌که گرفته بودیم و دوم، تماس‌هایی که از جانب برخی جانبازان عزیز با روزنامه گرفته شد وسوم، سکوت تامل‌برانگیز رسانه‌های چپ،راست و مدعی، با وجود آنکه شایدترکش‌هایی احتمالی به ما برخورد کند، دل را به دریا زده و تنها به دلیل آنکه این قشر ولی‌نعمتان ما بوده و تک‌تک ما به آن‌ها مدیون هستیم، تمام هزینه‌های جانبی را به جان خریده و این مطلب را منتشر می‌کنیم، به آن امید که دعای خیر شهدا و خانواده های این عزیزان و جانبازان بدرقه راه همه ما باشد.

بگذار که پنهان بود این راز جگرسوز

انگار که گفتیم و دلی چند شکستیم


بی خیالی مسئولان آتش به جان زن زد

دیروز بعد از آنکه به دفتر رسیدم، منشی تحریریه گفت که از اول صبح بارها جانبازان و خانواده شهدا و ایثارگران تماس گرفته‌اند و انتقاد کرده‌اند که چرا گزارش اعتراض مارا منتشر نکرده‌‌اید. زبانم بسته بود، سرم پایین و دلم پرغم که چرا نتوانستیم این گزارش را انتشار دهیم. بعد از اندکی، همسرجانبازی که روز اعتراض به عنوان یکی از دردمندان با ما به صحبت نشسته بود، تماس گرفت و نسبت به منتشر نکردن گزارش، مارا سرزنش کرد.به او گفتم که گزارش با گفت و گوها تنظیم شده و فکر نکنید فراموش‌تان کرده ایم یا قصد بی‌توجهی داریم. آخر صحبت نیز با لحنی دلخون کننده گفت که می‌روم جلوی بنیادشهید چادر می‌زنم تا حق خود را بگیرم. بعد از ظهر رفتیم سراغش تا از احوال او و پسرجوانش با خبر شویم ولی اثری از او نبود. پیش خودمان گفتیم شاید مسئولان صدای او را شنیده و مشکل‌شان را حل کرده اند که خبری از آن‌ها نیست.به تحریریه بازگشتیم و گزارش را تنظیم می‌کردیم که ناگهان عکاس روزنامه با بغض و صدای لرزان خبر از خودسوزی این بانوی کشورمان داد. مشخص شد که مشکل او چگونه حل شده‌است. خبر که در تحریریه پیچید، چشم‌ها اشک‌آلود شد و دل‌ها شکست، دندان‌ها به هم فشرده شد ونفس‌ها گرفت. تجربیات وحشتناکی مانند فاجعه پلاسکو را در روزنامه نگاری و این شغل تجربه‌کرده‌ایم اما دیروز یکی از بدترین روزهای تحریریه بود. تنها ساعتی پس از همنشینی با بانویی شجاع و جسور که بیش از دو دهه پرستار یکی از سربازان دلیر این سرزمین است، خبری تلخ می شنوی که زن، دست به خودسوزی زده است و چقدر باید بر او سخت گذشته باشد که با آن ایمان و اعتقاد ، شعله بر خود زده باشد تا شاید صدای دیگران نیز شنیده شود. شاید شعله‌ای که چنین پروانه‌ای خود را به آن زده است برای دیگرانی، نور و گرما شود. اندوه دیروز در تحریریه، درد از دست دادن یک عزیز بود.آخرین خبرهایی که از وی به دست آوردیم این بود که از خطر مرگ جسته است اما همچنان دل آشوبی با ماست و امید اینکه نه فقط جانش به سلامت از مهلکه بگذرد ، بلکه این بار توجه مسئولان جلب مشکلات بهترین فرزندان این سرزمین شود. فرزندانی که همیشه و در همه جای جهان، با نام سربازان وطن، لایق ستایش و توجه وی‍ژه هستند.

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر