کودک کفنپیچ را به آغوش مادران دادند
«یک آن نتوانستم... یک لحظه تنم لرزید. هر کاری کردم نتوانستم جنازه کفنپیچ شده بچهام را بگیرم. به خدا وقتی گفتند مادر این بچه کیه؟ شوکه شدم.» این را زهرا میگوید که فرزندش را به تازگی از دست داده است: «میگفتند داغ فرزند سخت است. چه کسی باور میکرد این داغ به سینه من بنشیند؟» اشک و بغض اجازه حرف زدن را از او میگیرد. این اولین فرزند او و سیاوش بود. زهرا از غم این اندوه حتی نمیتواند درست بنشیند، همسرش او را در آغوش کشیده و تکیهگاهی شده که زهرا به زمین نیفتد. سیاوش توان بیشتری برای حرف زدن دارد اما کلمات روی زبانش سنگینی میکنند و بغض گلویش را میفشارد: «وقتی بچهام رفت، از بیمارستان به بهشت زهرا انتقالش دادیم. در بهشت زهرا اصرار کردند که باید غسل شود. چند بار گفتم: «این تنها یک نوزاد است. جثه کوچکش نیازی به غسل ندارد.» اما گفتند: «روال این است.» درست هم میگفتند برای کفن کردنش باید غسل میشد به همین خاطر رضایت دادیم تا غسل و کفن شود.»

دیده بان ایران_پریسا هاشمی: «یک آن نتوانستم... یک لحظه تنم لرزید. هر کاری کردم نتوانستم جنازه کفنپیچ شده بچهام را بگیرم. به خدا وقتی گفتند مادر این بچه کیه؟ شوکه شدم.» این را زهرا میگوید که فرزندش را به تازگی از دست داده است: «میگفتند داغ فرزند سخت است. چه کسی باور میکرد این داغ به سینه من بنشیند؟» اشک و بغض اجازه حرف زدن را از او میگیرد. این اولین فرزند او و سیاوش بود. زهرا از غم این اندوه حتی نمیتواند درست بنشیند، همسرش او را در آغوش کشیده و تکیهگاهی شده که زهرا به زمین نیفتد. سیاوش توان بیشتری برای حرف زدن دارد اما کلمات روی زبانش سنگینی میکنند و بغض گلویش را میفشارد: «وقتی بچهام رفت، از بیمارستان به بهشت زهرا انتقالش دادیم. در بهشت زهرا اصرار کردند که باید غسل شود. چند بار گفتم: «این تنها یک نوزاد است. جثه کوچکش نیازی به غسل ندارد.» اما گفتند: «روال این است.» درست هم میگفتند برای کفن کردنش باید غسل میشد به همین خاطر رضایت دادیم تا غسل و کفن شود.»
رویش را آن طرف میکند تا اشکهایش را پاک کند و درد پدرانهاش را پنهان کرده باشد: «خواستم در قطعه کودکان جایی برایش بگیرم. اما گفتند که این قطعه پر شده و باید در قطعات دیگر جایی بگیریم. زبانم نمیچرخد اسمش را بگویم. (منظورش «قبر» بود.) به همین خاطر میگویم جایی.»
صدای هقهقاش قطعه را پر میکند و نالهاش در باد میپیچد. میپرسم: «میخواهید ادامه ندهیم؟» دستمال را جلوی صورتش میگیرد و میگوید: «نه. بگذار بگویم شاید پدر و مادرهای دیگر این زجر را تجربه نکند. اینقدر روح و روان ما بهم ریخته که نمیخواهم سردشمن هم بیاید چه برسد به یک ایرانی... یک همشهری.» خودش را جمع و جور میکند، بغضش را فرو میخورد و ادامه میدهد: «یک قبر مجانی به ما دادند. پرسیدم: «چند طبقه است؟» متصدی آنجا گفت: «سه طبقه.» پرسیدم: «دو طبقه دیگرش را به چه کسی میدهید؟» گفت: «هر کسی که پول ندارد.» یک لحظه دلم لرزید. گفتم: «میتوانم خودم آن دو قبر را بخرم؟» گفت: «چرا نمیتوانی؟» خلاصه 32میلیون تومان دادم و قبر را خریدم و کارهای اداری را انجام دادم. باور نمیکنید...»
دوباره اشکهای خود را پاک میکند و بعد از لحظهای مکث، میگوید: «پایم نمیکشید که بچهام را به خاک بسپارم. اولین بچه ما بود. زهرا (همسرش) خیلی بیتاب است. برگشتم و منتظر شدیم تا بچه را غسل کنند و تحویل دهند. در باز شد و خانمی پرسید: «مادر این بچه کیه؟» زهرا و من سریع رفتیم جلو. زهرا با ضجه گفت: «منم. من.» ناگهان بچه را کفنپیچ گرفت جلوی زهرا. من و زهرا شوکه شده بودیم. دوستم که همراه ما بود، پرسید: «چرا بچه را در برانکارد نمیگذارید؟» خانم گفت: «برانکارد بچهها نداریم. اینطوری باید ببریدش.» دوستم دستان لرزانش را جلو برد و بچه کفنپیچم روی دستانش خوابید. سمت آمبولانس رفتیم. در راه به این فکر میکردم که اگر مسعود نبود مجبور میشدم بچهام را روی دست به آمبولانس برسانم. اگر زهرا بغلش میکرد تا آخر عمر آرام نمیگرفت. خوب شد مسعود با ما بود.»
به دور دست خیره میماند و میگوید: «خانواده ما شهرستان هستند. تنها بودیم، اما مسعود تنهایمان نگذاشت. وقتی به آمبولانس رسیدیم، مسعود بچه را به راننده آمبولانس داد. راننده گفت: «اینطوری که نمیشود آقا. من جا ندارم. دو نفر را دارم.» با دست به دو جسدی که در آمبولانس بود اشاره کرد و گفت: «شما بشین جلوی آمبولانس و بچه را بغلت بگیر.» مسعود گفت: «چرا برانکارد نمیآورید؟» راننده جواب داد: «ما که برانکارد بچه نداریم. قبلا بود اما خراب شد و دیگر نداریم.» عصبانی شدم شروع کردم به داد و فریاد. راننده آمبولانس من را بغل کرد و گفت: «داداش خدا صبر بده. من چیکار کنم؟ بگو من همان کار را بکنم. مگر من مقصرم که برانکارد بچهها خراب شده و دیگر نخریدند؟» انگار دلم بغل برادری را برای گریه کردن کم داشت بغضم ترکید و زار زدم. راننده هم من را محکم بغل کرد. یکی، دو دقیقه که گذشت، گفتم: «دمت گرم داداش. ببخشید سرت داد کشیدم.» راننده گفت: «خدا صبر بده.» به اطرافم نگاه کردم. زهرا روی زمین سرد نشسته بود و گریه میکرد. مسعود هم در ماشین بچه را بغل کرده بود و آرام گریه میکرد. زهرا را بلند کردم و بالاخره به اینجا رسیدیم. رسیدیم اینجا و بچهام را به خاک سپردیم. یک ماه گذشته اما نه زهرا توانسته سرپا شود نه من.»
حالم بد است. باد زمستانی همچنان در بین قبرها جولان میدهد و مغز استخوان آدمها را میجورد. بلند میشوم و در راه تنها به این فکر میکنم که چطور میخواستند بچه کفنپوش شده را به آغوش مادر یا حتی پدرش بدهند؟ نمیشد از بودجه و عوارض مصوب برای بهشتزهرا، دو، سه برانکارد مخصوص کودکان بخرند؟ چطور دلشان میآید قلب پدر و مادری عزادار را اینگونه خراش دهند؟ تا هزاران سال میتوان سوال پرسید. سوالاتی بیجواب... سوالاتی بیانتها...
منبع: سایت دیده بان ایران