عاشقانه گالان و سولماز؛ داستانی از نادر ابراهیمی
یوسف عارف فعال فرهنگی و ادبی با نگارش مطلبی برای دیدهبان ایران، ضمن معرفی یکی از داستانهای عاشقانه نادر ابراهیمی نویسنده شهیر ایرانی، پا به جهان «گالان» و «سولماز» گذاشته است.
به گزارش سایت دیدهبان ایران؛ نادر ابراهیمی مرد عاشقانه ها، در بهار، چهاردهم فروردین ماه 1315 زندگی را آغاز ودر بهار، شانزدهم خرداد 1387به دیار باقی شتافت. مردی همه فن حریف بود. در عرصه های مختلف هنر تا تاسیس موسسه همگام با کودکان و نوجوانان و اولین موسسه غیر انتفاعی ایران شناسی، و کار و شاگردی و استادی دربسیاری کارها، همه را به خوبی انجام داد . او ورزش کار بود و گروه ابر مرد را تشکیل داد. بیش از صد کتاب و صدها مقاله و تحقیق و پژوهش از او چاپ شده است . او عاشق بود و در طول زندگی خود عاشق ماند و عاشقانه زندگی کرد. همانطور که خودش گفت، مقصد ما مسیر ماست .گواه این ادعا همسرش خانم فرزانه منصوری است. تنها همراه و شریک زندگی اش که از او به عنوان مسافری یاد می کند که در انتظار رفتن و پیوستن به او است. و کتاب، چهل نامه کوتاه به همسرم، یک کتاب از سه گانه عاشقانه را برای همسرش نوشته . نادر ابراهیمی به جز این کتاب دو کتاب عاشقانه دیگر به نام های، یک عاشقانه آرام و بار دیگر شهری که دوست می داشتم را نوشته است. هر جا که فرصتی پیش آمده با جملات و کلمات عشق بازی کرده و کلمات را برای عشق به بازی گرفته. در اینجا بیشتر می خواهیم عاشقانه ای دیگر از عاشقانه هایش را از متن داستانش معرفی کنیم. کتاب هفت جلدی، آتش بدون دود، برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی بعد انقلاب، که هر جلد عنوانی جدا گانه دارد.
گالان و سولماز، درخت مقدس، اتحاد بزرگ، واقعیت های پر خون، حرکت از نو، هر گز آرام نخواهی گرفت، هر سر انجام سر آغازی است، انتشارات روزبهان 1371
جلد اول کتاب، گالان و سو لماز، نام دارد. همانطور که از اسم کتاب بر می آید داستان دو عاشق از دو قبیله است.
نادر ابراهیمی به خوبی جنگ و اختلاف بین دو قبیله را در ترکمن صحرا به تصویر می کشد با آب شروع می کند و با عشق در می آمیزد. هر خط از داستان ما را به ترکمن صحرا و درون أوبه ها می برد معرفی سنت ها و مکان جغرافیایی زندگی مردم ترکمن.
همراه آنها میشویم در چادرها و کنار چادرها با پیر تر ها و سوار بر اسب و در حال تاختن با جوانترهایشان آشنا میشویم .،، "قبیله گوکلان به یموت دختر نمیدهد و از یموت دختر نمی آورد. هنوز هم بی شک در این سالها سدهایی شکسته و ریخته است اندیشه در راه است تا عادات را سر نگون کند. ما به وحدت نیازمندیم، همانگونه که به آب و عشق، اما هنوز هم یموت به گوکلان دختر نمی دهد مگر به اکراه وپنهانکارانه. ". اینجا نویسنده زیرکانه و با کنایه بابه کار بردن کلمات اکراه و پنهانکاری، عاشقانه بودن داستانش را گوش زد می کند . یموتی ها ازنسل مردی عاشق پیشه به نام یموت هستند که از دو زن سه پسر داشت، شرفالدین ، چونی و قجق، که هیری بوغوز را بنا نهاد.
و اما قبیله گو کلان، گروهی از ترکمن ها از فرزندان قراخان در قسمتی از صحرا نزدیک دریا ولی بدون آب شیرین بودند. چون فرزندان چونی یموت مسیر تنها رودخانه بزرگ را که به سرزمین قرا خانی ها می رفت تغییر داده بودند و آن را به درون سرزمین خویش گردانده بودند،
" دشمنی از آب آغاز کردند که، من الما کل شی، "
در ایری بوغوز پسری به دنیا آمد به نام، عراز، نواده، چونی، یکه تاز و دلاور، بلند قد بود و او را، اوجا، خواندند و چون سواد داشت، یازی، نام نهادند. ازدواج کرد. نتیجه ازدواج او سه پسر بود بزرگترین گالان اوجا و بعدی تلی اوجا و کرم اوجا بودند.
گالان اوجا مغرور بود پیر مردها را مسخره می کرد" تند سخن می گفت،تند عمل می کرد تند بر اسب می جهید تند می تاخت، دائم در هیجان و خروش بود مگر زمانی که تار میزد و شعر می گفت، احترام زیادی برای دیگران قائل نبود. بخصوص برای مردم ضعیف بیمار همه کس را ریشخند میکرد، حتی پدر ش یازی اوجا را. به ثروت دنیا هیچ دلبستگی نداشت امادوست داشت بسیار ثروتمند باشد تا بتواند به محبوب خیالی خویش، گوهر شاهی هدیه دهد و گاه سکه های طلا را مشت مشت زیر دست و پای بچه ها بریزد.
نویسنده با آوردن نام هنر یعنی شعر و موسیقی اوج خشونت را به ساحل آرامش فرود می آورد و تغییری زیبا را به نمایش می گذارد که اثر هنر است و توانایی موسیقی و شعر.
گالان اوجا، یازی اوجا بویان میش را رها کنیم و به آن سوی صحرا سری بزنیم. به سرزمین گوکلان ها گو میشان
صفحه 2
گوکلان، آق اویلر گومیشان، سه پسر و یک دختر داشت و تفاوتش با یازی اوجا، در همین یک دختر بود. پسرانش یت میش وقاباغ و آیدین و تنها دخترش سولماز نام داشتند.
" چنین بود سولماز _دختری که تمام پوشیده، برهنه حس میشد، تمام خاموش چون آتشفشان جوشان وغایب در حضوری همیشگی"
دختری" که سوار کاری و یکه تازی را از کودکی با برادرها یاد گرفته، سوار کاری که چون میتاخت خاک سم اسبها به برادران میداد. "
با تعاریفی که از این دو شده ادامه داستان راهی ندارد جز پرداختن به این دو.
سولماز دختری که " گل آتش بود _که اگر در چادر بیوک اوچی می ماند چادر بیوک اوچی را عاقبت به آتش می کشید و اگر نمی ماند نیمی از صحرا را"
سولماز چندان خواستنی و شیرین بود که ملاها، اگر در گذرش قرار می گرفتند، بیقرار می شدند و تبارکالله گویان از کنارش می گذشتند. و پیر مردان مقدس، چنان بر حرکاتش خیره می ماندند که نمازشان را قضا می خواندند"
" زنان خوش قامت گوکلان را به حسرت قامت خویش می شکست، و کودکان بی خیال را به رویای بر انگیز نده ی بلوغ فرو می برد"
"با داشتن برادرانی متعصب و تیر انداز کسی جرات دزدیدن و بردن او به چادرش را نداشت."
و این سو لماز، پنهان نمی کرد که نیاز تن دارد و نیاز، روح، برای مشارکت، اما چه کسی می توانست راه بر او ببندد و تشنه خون خود نباشد؟
"پدرم می گوید از سولماز بگذر که رنج می آورد
مادرم گریه می کند :از سولماز بگذر که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند با خشم که ذلیل دختری شده ام
"آه سولماز... اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی ست. "
به کوه می گویم :سولماز را می خواهم، جواب میدهد :من هم!
به دریامی گویم :سولماز را می خواهم، جواب می دهد: من هم!
درخواب میگویم: سولماز را میخواهم، جواب می شنوم: من هم!
اگر یک روز به خدا بگویم :سولماز را می خواهم، زبانم لال! چه جواب خواهد داد؟"
چنین بود سولماز،
و اگر بیش از این می توان گفت، بیش از این بود سولماز
گالان آنجا که رفقایش او را به وسوسه در حصار بسته نام سولماز گذاشته بودند، تفنگ خالی را پر کرد وچنین شدکه
دام بر سر عقاب افتاده بود.
و تیرها همه بر نشانه نشسته بود.
گالان با غروری که داشت راهی شد.
گالان انگار که به زنجیری بسته بود که زنجیر دارش در چادر او چی ها، دستهای لطیفی داشت و نرم نرمک می کشید، اما سوار، در سرا زیری جذبه بود و با سر می رفت.
گالن تا دم دمای سحر تاخت.
واو را در کنار آب وقتی گله به آب خور آورده بود تا درکنار آب وضو بگیرد دید.
" این نخستین دیدار بود"
و شیرین قصه، برهنه نبود تا از مر مر تن، سلاح وسوسه بسازد، و فرهاد قصه از آن فر هاد ها نبود که در برابر هر تن مر مرینی خواهشی احساس می کنند. پس گالان خیره شد.
" فضا را که پر از بوی سولماز بود بویید و به درون کشید. لرزشی، در زانوان خود احساس کرد و زانو بر خاک نهاد _که نلرزد" عاشق شدن و عاشق سولماز اوچی شدن؟
نشسته به ایستاده نمی ماند. این تازه نشسته سولماز بود نه ایستاده با آن قامت خدا تراشیده، این سولماز کنار آب بود نه سولماز سوار بر اسب و تفنگ کشیده. که اگر گالان، چنان می دید چه حالی می شد؟!
اما سولماز همان بود که گفتیم و با نشستن فتنه نمی نشست، و رنگ گل بهی و وام گرفته از خورشید نو رسیده صد بار زیبا ترش کرده بود و صد بار زیبا تر از سولماز، فقط خود سولماز می توانست باشد
گالان گمان برد که خواب می بیند، این باید همان سولماز اوچی باشد که خوابش را می بینم. "
گالان شقایق نوشکفته ی صحرا را دید و سرزمین دلش، بهاران شد، و گلآرای،
گالان به خود گفت :این مایه خفت قبیله یموت است که به زیبایی سولماز، نه دختری دارد نه عروسی، و این مایه ی شرم گالان اوجاست که از چنین گوهری در گذرد"
و گالان سولماز را دید که همچون مادیان خوش اندام و مغرور از کف می رود و خود، کف بر دهان آورد. از خشم می لرزید که چرا چون گوسفندی بر ترک اسبش نینداخته و نبردم.
اما تمام ماجرا در خواب و بیداری گذشت.
گالان در اینکه سولماز را به چشم دیده شک کرد اما در عاشق شدن براو لحظه ای شک نکرد. "اگر گالان عاشق این سولماز نباشد، چه کسی حق دارد دل به سولماز ببندد؟"
از اینجا به بعد تلاش های گالان و داستان عاشقی این دو را درپی می گیریم
گالان به ایری بو غوز باز گشت، اما شکسته بود و عاشق در خود، دیگر به سرور جنگجویان یموت _نمی مانست.
تیر خورده، خمیده یی بود که به نیفتادن از اسب، قناعت می کرد.
گالان نعره زد
گالان گفت عاشق برای گریستن بهانه می خواهد.
اسبی تازه نفس خواست و بر اسب تازه نشست و پرواز کرد. به سوی سولماز.
ردپای گله سولماز را در صحرا یافت. به سویش تاخت در قلب خاک گوکلان چون عقابی بر سرش فرود آمد.
صفحه 3
تو سولماز گوکلان هستی؟
من سولماز اوچی از قبیلهی گوکلانم، اما تو چه کسی هستی که اینقدر تر سویی که اسم نگفته اسم می پرسی؟
گالان با آخرین رمق خشم نعره کشید :من گالان اوجا، بزرگترین پسر یازی او جا، آنقدر شنیدهای که اگر کمی هوش داشتی، نپرسیده می فهمیدی که این کیست که روز روشن، در قلب سر زمین گوکلان ها راه بر دختر بیوک اوچی می بندد.
سولماز نرم گفت :دختر بیوک اوچی، دختر بیوک اوچی است، تو، راه بر پسران بیوک اوچی بستی مردی!
گالان فریاد زد، من یک تنه راه بر صد نفر از قبیلهی گوکلان بسته ام که برادر های تو، وسط آنها بو دند. و...
شنیدهام که مردترین اوچی ها سولماز اوچی است، وبرای همین هم به سراغت آمدهام.
سولماز گفت :پس گالان اوجای یموتی! با سولماز اوچی مثل یک مرد باش، نه یک دزد. کنار برو! سلام کن! تفنگ بکش و بزن!
اما اگر مرا برداشتی، روی اسب نشاندی و بردی، مایه خجالت یازی _اوجا، مایه ی خجالت قبیلهی یموت، و تا به چادرت برسی، نعش سولماز برای تو می ماند. مطمئن باش!
گالان تمام شد.
گالان، بلور شد و زمین خورد.
گالان باآن هیبت گالانی، قاصدکی شد به نرمی پرمر غان سپید دریایی.
از گالان تنها یک شعر کوتاه عاشقانه به جا ماند.
سلام سولماز! با گالان اوجا به چادرش بیا! آنطور که بخواهی با تو رفتار می کند. تنها گالان او جاست که می تواند تو را بر تر ک اسبش بنشاند واز پَس چنین کاری برمی آید.
سولماز، شیفته و مهربان گفت :پس این کار بکن گالان اوجا و نشان بده که چنین کاری فقط ازتو برمی آید. مرا جلوی چشم برادر هایم وپدرم از توی چادر بیوک اوچی بدزد. اگر من زنده بمانم و تو زنده بمانی، سولماز فقط برای تو می مانند_فقط .
پرنده به دام صیاد افتاد. عشق، چه ذلت مطبو عی دارد
گالان سولماز را به قیمت صد بار کشته شدن به خاطر سولماز می خواست.
سولماز ازفا صله و با صدای بلند گفت :
گالن اوجا ،سر شام بیا که همه جمع باشند. چادری که فقط من و مادرم توی آن باشم، میهمان قبول نمی کند. سولماز راه افروختن آتش را خوب می دانست.
گالان فریاد زد، هر طور که تو بخواهی سولماز!
سولماز ،در دل خویش گفت :شاید به قتلگاه خواندمش.
من یک گوکلانم و باید که دشمن، دشمن گوکلان ها باشم _حتی اگر این دشمن کسی باشد که بیش از همه دوستش می دارم... "
گالان اوجا در دل خویش گفت" شاید مرا به قتلگاه خوانده باشد،
اما پیش پای سولماز مردن، به خدا که هیچ خفتی ندارد "
شب،نشست،و سه برادربر خاستند.
شب، غم از غروب، وام گرفته بود.
گالان تلی و کرم بی صدا تا نزدیک چادرها رفتند.
سولماز گفت :این گالان اوجاست!
گالان، با تفنگ چخماق کشیده از اسب فرو جست. نمد چادر را کنار زد و پابه درون چادر گذاشت. تفنگ از دست راست به دست چپ انداخت. دست راست را همچون دستی به قدرت دست خدا _دست عشق_به سوی سولماز دراز کرد، سولماز را از کنار سفره بر داشت، پس کشید، و نمد چادر افتاد. چنان برق آسا که بعضی ها چیزی ندیدند تا بتوانند بعد ها برای دیگران حکایتش کنند.
انگار که هیچ زمانی در چادر بیوک اوچی نگذشته بود.، لقمه ها هنوز در دستها بود و در دهانه، و تنها جای سولماز در کنار سفره خالی مانده بود.
زمانی که بیوک اوچی فریاد زد بکشیدش
غباری از پی سه برادر بر جای مانده بود.
تلی و کرم از پی برادر می تاختند تا او را در امان نگه دارند، چنین شد که از دست رفتند.
این هنوز اول قصه گالان و سولماز است.
نویسنده: یوسف عارف، فعال فرهنگی ادبی_سایت دیدهبان ایران